My Daddy prt 56

7.2K 1.2K 307
                                    


_من هنوز خوابم میاد...برای ناهار بیدارم نکنید.
همین که رسیدن خونه با بی حالی که دست خودش نبود گفت و به سمت اتاقش پا تند کرد و چمدونش رو هم پشت سر خودش کشید.
چانیول نگاهش رو از پسری که اندام ظریفش پشت در اتاق گم شد گرفت و به مادرش داد.
_فکر کنم واقعا خسته بود.
خانوم پارک زیر لب زمزمه کرد و با کمک چانیول وسایلشون رو داخل اتاق بردن.
تخت رو برای استراحت آقای پارک مرتب کردن...هر دو میدونستن مرد بیچاره چقدر تلاش کرده تا جلوی بکهیون از خودش ضعفی نشون نده.
_چانیول!
خواست از اتاق خارج بشه که با صدای مادرش متوقف شد و به سمتش برگشت.
_بله؟
خانوم پارک قدمی به سمتش نزدیک تر شد و سعی کرد ولوم صداش رو پایین نگه داره!
_رزی چرا رفت؟...اتفاقی بینتون افتاده؟..قبلش که خیلی خوشحال و...
_ما کات کردیم.
چانیول وسط حرف مادرش پرید و با دیدن چشمای گرد شده مادرش لبخندی روی لباش نشست.
دستاش رو دو طرف شونه های ظریف زن روبه روش گذاشت و کمی به سمتش خم شد تا بتونه موقع حرف زدن مستقیم به چشم هاش نگاه کنه.
_ما به همدیگه نمیخوردیم...لطفا نگران نباش اوما.
_اما...آه پسر عزیزم اشکال نداره...هنوز جوونی و میتونی آدم موردنظرت رو پیدا کنی.
مادرش با محبت بغلش کرد و همزمان با نوازش کردن کمرش گفت و لبخند چانیول عمیق تر شد...ای کاش میشد بگه اون آدم پیدا شده!
_مادر و پسر خوب خلوت کردید.
بعد از چند لحظه با شنیدن صدای آقای پارک که تو چهارچوب در بود خودشو از آغوش مادرش بیرون کشید و تکخنده ای کرد و چشمکی به زن کنارش زد.
_بالاخره من از اولم مامانی بودم.
_برام مهم نیست...بکهیون عوض همتون دوستم داره.
آقای پارک با افتخار گفت و وقتی داخل اتاق شد نیشخندی به پسر بزرگش زد و روی تخت دراز کشید.
_آخیش...خیلی خسته شدم.
بدون توجه به سنگینی نگاه پسر و همسرش چشماش رو بست...میتونست نگرانی رو از توی چشمای چانیول شکار کنه، حقیقتا خودشم میترسید...نمی‌خواست همسرش رو رها کنه...تازه بعد اینهمه سال تنهایی با اومدن بکهیون داشتن کمی گرما رو توی خونشون احساس میکردن که حالا این مشکل بزرگ مثل بختک روی زندگیشون سایه انداخته بود.
_من میرم بیرون شما هم کمی استراحت کنید...بعدش غذا میخوریم.
چانیول با آهی که کشید نگاهش رو از پدرش که لاغر تر از سری آخری که دیده بودش شده بود گرفت و از اتاق خارج شد.
سنگینی ترسناکی رو روی قلبش احساس میکرد ولی نمیتونست کاری بکنه...شاید دروغ گفته بود!
از اول بابایی بود.
نگاهی به در بسته اتاق بکهیون انداخت و به آرومی داخل شد.
این اتاق شاهد خیلی از اتفاقات مهم زندگیش بود...توی این اتاق کم کم بزرگ شد و حالا بکهیون اینجا...روی تختی که متعلق به پارک چانیول 18 ساله بود به خواب رفته و جوری مثل جنین تو خودش مچاله شده که دوست داشت بره و محکم بین بازوهاش اسیرش کنه.
به آرومی سمتش اومد و وقتی روی تخت دراز کشید، بدون اینکه بخواد کتش رو دربیاره با زدن دستش زیر سرش روی چهره آروم و به خواب رفته بکهیون زوم کرد.
چشم های خوشگلش بسته بود و مژه های پرپشت و مشکیش رو به نمایش میذاشت.
موهای نرمش روی پیشونیش پخش و پلا شده بودن و لبای نیمه بازش آخرین چیزی بود که داشت خودش رو به رخ میکشید...چطور توی خواب اینطور پاک و معصوم به نظر میرسید..چطور حتی با نگاه کردن بهش اینطور قلبش تند تند میزد!
با انگشت اشارش موهای نرمش رو کنار زد و نگاهش با سر انگشتش روی گونه های سفید و چونه خوش تراشش چرخید و در آخر بدون اینکه مقاومتی داشته باشه فاصله بدناشون رو کم کرد، دستش رو روی پهلوش گذاشت و در حالی که فاصله پیشونی هاشون یک اینچم نمیشد چشماش رو بست.
واقعا خوابش نمیومد ولی مثل همیشه انگار که از اون نزدیکی آرامش گرفته باشه کم کم چشماش سنگین شدن و بعد از چند دقیقه به خواب رفت و متوجه خیس شدن یقه کتش و فرو رفتن بکهیون تو بغلش نشد.
همیشه عطر چانیول رو دوست داشت، این عین حماقت بود ولی میتونست برای بار آخر تا این حد نزدیک بهش باشه و صدای ضربان منظم قلبش رو بشنوه.

My DaddyWhere stories live. Discover now