دقیقا نمیدونست از کی نگاهش روی چمدون رزی قفل شده....رزی جدا داشت ترکش میکرد؟
سرش رو بالا آورد و به چهره منتظر دوست دخترش که تمام حرفاش رو زده بود و منتظر بود حرفای آخر آدمی که تا ساعتی بعد باهاش غریبه میشد رو بشنوه.
_امیدوارم موفق باشی.
چانیول بعد از چند لحظه با مکث گفت و لبخند کوتاهی زد.
اگه رزی این رو میخواست نمیتونست کاری کنه..در هر صورت کسی که بخواد بره رو نمیشه به زور نگه داشت.
وقتی دختر از جاش بلند شد...قلبش هوری ریخت.
رزی نزدیکش شد و با لبخند درخشانی که زیادی تو مخ به نظر میرسید دستش رو به سمت مرد پشت میز دراز کرد، چانیول هم متقابلا لبخند زد و از جاش بلند شد....هر رابطه ای بالاخره این روز رو به خودش میدید مگه نه؟
لحظه ای که دستای رزی رو گرفت تمام خاطرات این مدتی که با هم بودن مثل فیلم از جلو چشماش رد شد.
لحظه هایی که با هم خندیدن و تولد همو جشن گرفتن زیادی دور به نظر میرسید.
حالا داشت اونو از دست میداد و نمیتونست کاری کنه، پس فقط تونست به دختری که حالا داشت از در دفترش خارج میشد لبخند بزنه.
چانیول میدونست به عنوان فردی ارزشمند گوشه ذهن دوست دخترش میمونه...ببخشید! دوست دختر سابقش.
با بسته شدن در و خالی شدن دفترش، خودش رو روی صندلیش رها کرد و برای چند لحظه به نقطه ای روی میزش خیره شد.
حالا دیگه کسی رو نداشت که به خاطر داشتنش کلی به خودش بباله...این وسط یه چیزی اشتباه بود.
اگه سرنوشتش با رزی نبود پس...پس قرار بود قلبش برای کی باشه؟
دستش رو تو موهاش فرو کرد و روی صورتش کشید....حس شکست میکرد.______________________
_سهون میشنوی چی میگم؟
با شنیدن صدای پدرش نگاهش رو از لوهان که در حال آرایش کردن بود گرفت.
_ب..بله پدر.
_ببین...من با آقای بائه حرف زدم...اونم از تو خوشش امده بود.
_اوه جدی؟
سهون با بی تفاوتی گفت ولی پدرش انگار زیادی داشت بابت این موضوع به خودش میبالید چون سریع جوابش رو داد.
_بله....هر چقدر زودتر زن بگیری بهتره.
دقیقا نمیدوست به چه دلیل تخماتیکی پدرش اینهمه سر مسئله زن گرفتنش پافشاری میکرد...چرخی به چشماش داد
_باشه پدر من بعدا باهات تماس میگیرم...فعلا.
بدون اینکه به پدرش اجازه حرف دیگه ای بده سریع قطع کرد و بعد از بیرون داد بی حوصله نفسش روبه لوهان پرسید
_داری چیکار میکنی؟
_مشخص نیست؟
پسری که حالا داشت نرم کننده لب میزد متقابلا پرسید و باعث تو هم رفتن اخمای سهون شد.
_بله مشخصه...چرا داری اینکارو میکنی.
_چون دارم میرم بیرون.
لحن بی حوصله لوهان تو گوشش پیچید.
_بیرون دقیقا کجا؟
سهون انگار که واقعا دوست پسرش باشه با لحن طلبکاری سوال کرد و باعث شد شلیک خنده لوهان رو به آسمون بره.
_دوست داری میتونی باهام بیای.
چشماش رو ریز کرد و از جاش بلند شد و تک تک کلماتش رو جوری به زبون آورد که انگار داشت یکی رو فحش میداد
_چون میدونم اگه بلایی سرت بیاد پدرت منو از زندگی ساقط میکنه ترجیح میدم کنارت باشم تا اینکه اینطرف جون بدم.
لوهان خندید و از جلوی آینه بلند شد.
_بله...منم بدم نمیاد با تو به جایی که میخوام برم.
بعد از این حرف لوهان انگار که همه چیز دست به دست هم داد تا سهون دقیقا تو اون نقطه بیاسته....نقطه ای که هیچ ایده ای ازش نداشت.
_ای...اینجا کجاست.
با چهره ای که به خاطر صدای بلند موسیقی جمع شده بود از لوهان که داشت به جمعیت در حال رقص نگاه میکرد پرسید و وقتی پسر کوچکتر از جاش بلند شد سهون با ترس تو خودش جمع شد
لوهان قبل از اینکه به سمت جمعیت بره تا انرژیش رو تخلیه کنه دم گوشش زمزمه کرد
_فقط خوش بگذرون.
سهون پوکر شده به پسر ریز جثه خیره شد...براش عجیب بود که تو این بار حتی یه دخترم نیست و همه از دم مرد و پسرن.
"تنهایی هم خوبه"
وقتی لوهان بین جمعیت گم شد با خودش فکر کرد...اصلا خودشم از اینکه با اون بچه بنشینه راضی نبود.
لباش رو جمع کرد و مشروبی که لوهان براش ریخته بود رو سر کشید...شاید بهتر بود فقط یه دوست پیدا میکرد تا بتونه حرف بزنه.
چند دقیقه بعد از پیدا کردن دوست هم ناامید شد چون همه آدمای اینجا انگار تو فاز خودشون بودن و سهون رو به تخمشونم نمیگرفتن.
همونطور که پاهاش همزمان با آهنگ تکون میخوردن به سمت پیست رقص چرخید...خب خیلی خوب بود که لوهان همچین باری میومد که هیچ خبری از جنس مونث توش نبود.
واقعا وجود همچین جاهایی به رشد جوونای مملکت کمک میکرد...خب تا اونجایی که یادشه خودش تا حالا همچین باری نیومده بود و اگه قرار بود روراست باشه سهون اسم جایی که زن جماعت توش نباشه رو بار نمیذاشت.
توی دفترچه لغاتش بار برابر بود با دخترای سکسی.
برای بهتر دیدن پیست رقص چشماش رو ریز کرد و کمی به سمت جلو خم شد و زیاد طول نکشید تا با دیدن چیزی که جلو چشماش داشت اتفاق میافتاد برق سه هزار فاز از سرش بپره.
دوتا مرد درشت و هیکلی که روی گردنشون تاتو کار شده بود در حال بوسیدن همدیگه بودن و این صحته به قدری چندش آور بود که دلش خواست تمام محتویات معدش رو خالی کنه...اینکه اونا دو تا مرد بودن مشکلی نداشت ولی فاک..اونا هر دوشون زیادی فاکر بودن و تصور اینکه کدوم قرار بود باتم باشه مخش رو به فاک میداد.
"خب شاید اینا مست کردن"
با این فکر خودش رو آروم کرد و سریع نگاهش رو به سمت دیگه پیست رقص داد و چیز بدتری دید.
گوشه ترین نقطه بار یه مرد روی میز خم شده بود و اونیکی داشت دستمالیش میکرد.
در لحظه تمام کرک و پراش تو هوا موندن و خودش ریخت....یعنی چی؟
"گی بار"
این واژه تو ذهنش درخشید و یهو تو جاش سیخ شد....وقتی اون لوهان خیر ندیده رو پیدا میکرد جرش میداد...به مسیح قسم از هفتاد جهت پارش میکرد و لاشش رو مینداخت جلوی اون آقای کیم کونی که با تربیت همچین بچه ای درسته ریده بود وسط زندگی سهون.
با اخمای تو هم از جاش بلند شد و حاضر بود قسم بخوره وقتی که داشت به سمت پیست رقص میرفت سنگینی نگاه بقیه رو روی پایین تنه عزیزش حس میکرد و همین حس خطر بهش میداد.
_لوهان.
بین صدای کر کننده موسیقی داد زد و سعی کرد اون بچه رو پیدا کنه اما انگار آب شده بود.
واقعا تو اون جمعیت داشت دنبال سوزن تو انبار کاه میگشت.
با حس دستی روی باسنش جیغش رفت هوا و تو جاش پرید، اون لحظه دقیقا حس زنایی رو داشت که تو مترو بهشون انگشت میکردن.
زمانی که به سمت مرد پشت سرش چرخید حس کرد خون جلو چشماش رو گرفت اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه یه پیرمرد با چشمای خمار شدش زمزمه کرد.
_بکنمت بیبی.
خب حقیقتا پشمای سهون فر خورد و چشماش زد بیرون...اول فکر کرده بود مردی که پشت سر پیرمرده اون کارو انجام داده ولی حالا...فاک!
وقتی زبون پیرمرد روی لبای چروکیدش چرخید حالت تهوع فجیعی بهش حمله ور شد.
واقعا شنیده بود آدم وقتی پیر میشه رگه هایی از دیکخولیت درش میزنه بیرون ولی فکر نمیکرد در این حد بیرون بزنه.
یعنی پدر خودشم به این وضع دچار میشد؟
_چی شده؟
با شنیدن صدای لوهان مثل بچه ای که مادرش رو پیدا کرده باشه به سمتش چرخید و نالید
_منو از اینجا ببر خواهش میکنم.
هر چند حالا که داشتن به سمت خونه حرکت میکردن قیافه سهون اصلا مظلومانه نبود.
لوهان پوفی کشید
_سهون...زیادی بزرگش نکردی؟
خب مرد بزرگتر انگار منتظر حرفی از جانب لوهان بود چون با حرص سمتش برگشت و صداش رو بالا برد.
_اون چه گوه دونی بود که منو بردی هااااان؟
داد بلندش باعث جمع شدن چهره لوهان شد...حقیقتا این کارو کرده بود کمی ذهنیت اون آدم رو روشن کنه و حالا انگار زیادی روشن شده بود.
_حالا مگه چی شده؟
با لحن نامطمئنی پرسید و سهون...خب این سوال باعث شد معاون جوونش بترکه
_میدونی اون پیرمرد میخواست اون دیک پلاسیدش رو بکنه تو باسنم؟...میدونستی اون آدما ممکن بود به خودتم تجاوز کنن؟...اونجا کثیف و تهوع آور بود و تو فقط هیفده سالته لوهان.
_واقعا اون پیرمرد میخواست بهت تجاوز کنه؟
_خفه شو...امشب رو کاناپه میخوابی.
با حرص داد زد و نگاهش رو از چهره لوهان که سعی در نگه داشتن خندش داشت گرفت.
YOU ARE READING
My Daddy
FanfictionName: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده❌ بکهیون یه منحرف کوچولو🍓 بود و با سیاستش هر چیزی که دلش میخواست رو بدست میاورد! ولی وقتی هوس یا عشق در یک نگاه اتفاق میافته بک میتونه جلو...