اشکاش رو نمیتونست کنترل کنه، میدونست نباید گریه کنه اونم جلوی اوه سهونی که بعداً مسخرش میکرد.
آه لرزونش رو بیرون داد و همزمان با بالا کشیدن بینیش از روی تخت بلند شد و نگاه ترسیده سهون دنبال پسر مستی که حالا داشت داخل تراس میشد رفت.
_هی توله...اون بیرون سرده.
با حرص تشر زد و از روی صندلی کارش بلند شد و خب...فقط کافی بود داخل تراس بشه تا با باد سردی که یهو کل استخوان هاش رو به لرزه درآورد دندوناش بهم بخوره و فحش رکیکی به شانسش بده.
_چرا...چرا منم با خودت نبردی؟
لوهان در حالی که به آسمون خیره شده بود نالید و اشکاش با شدت بیشتری رو گونش سر خوردن.
_چرا ولم کردی اوما؟...چرا منو با اون آدم تنها گذاشتی؟
هق عمیقی زد و با آستین بلند پیراهنش اشکاش رو پاک کرد.
سهون دقیقا نمیدونست چطور باید رفتار کنه...لوهان به شدت میلرزید و صدای مظلومانش توی گوشای مرد بزرگتر پیچ میخورد.
از پشت بهش نزدیک تر شد و تنها کاری که به ذهنش میرسید رو با بغل کردن پسر ریزه میزه و حلقه کردن محکم دستاش دورش عملی کرد.
اما خب اشکای لوهان با اینکارش نه تنها بند نیومد بلکه بیشترم شد و وقتی تو بغل سهون به سمتش چرخید با چشمای درشت و سرخ شدش که مژه های خیس و چسبیده بهمش مظلومانه تر نشونش میداد بهش خیره شد.
لب پایینش رو داخل دهنش کشید و در لحظه چونش شروع به لرزیدن کرد و باز اون چشم های خوشگل پر شد.
_من...من آدم بدبختیم سهون....من خیلی تنهام...من گناه دارم.
انگار که سعی داشته باشه خودش رو قایم کنه سرش رو تو بغل مرد بزرگتر فرو کرد و خب...سهون واقعا خشکش زده بود.
این دومین بار بود که پسر کوچکتر رو اینطور آشفته میدید،نمیدونست چه اتفاقی توی خونه کیم افتاده ولی میتونست حدس بزنه.
لباش رو تا جایی که سفید بشن بهم چسبوند و در آخر زمزمه کرد.
_بهتره بریم داخل...خیلی سرده.
_نگران خودتی نه؟
_آره چون حوصله پرستاری ازتو ندارم.
با پوکریت تمام گفت و با کشیدن لوهان به داخل اتاق سریع در تراس رو بست.
_من خیلی بدبختم.
همزمان با نشستن رو زمین زمزمه کرد و آب بینش رو با صدا بالا کشید.
_لوهان بهتره بخوابی...چشم هات قرمز شده و...
_حتی تو...حتی تو هم بهم آسیب زدی....میدونی وقتی باهام خوابیدی من اولین بارم بود؟..برعکس خودت که هزار تا هزارتا هرزه رو به فاک دادی من حتی یه فرنچ کیس کوفتی هم نداشتم...بعد فردا صبحش جوری ترسیده بودی که حس کردم نجاستی چیزیم...من واقعا شبیه اون هرزه هام سهون؟...انکار نمیکنم دوست داشتم باهات بخوابم ولی نه اونطور که چشمامو باز کنم و ببینم رو تخت تنهام...بعدشم بهت نگاه کنمو چهره ترسیده و رنگ پریدت رو ببینم.
صداش با بغض وحشتناکی میلرزید و چشماش لبالب پر از اشک بود ولی سعی داشت گریه نکنه، بین هر حرفش بینیش رو مثل بچه ها بالا میکشید و بدون اینکه متوجه باشه با حرفاش چه بلایی داره سر معاون بدبختش میاره با دستش صورتش رو پوشوند و اجازه داد اشکاش آزادانه روی گونش سر بخورن و آستین بلند پیراهنش رو خیس کنند.
_لوهان...من...من فقط...
_لازم نیست متاسف باشی سهون شی...مامانم توی بچگیم ولم کرد و رفت بدون اینکه ذره ای احساس تاسف کنه، بابام با دوستام رابطه داشت بدون اینکه متاسف باشه و دوستام...همشون بهم خیانت کردن و متاسف نبودن...از تو انتظاری ندارم.
اشکاش رو با حرص پس زد و کف اتاق دراز کشید.
_من فکر میکردم ازت متنفر بشم ولی فهمیدم که دوست دارم...نمیدونم چرا ولی دوست دارم.
چشمای سهون با شوک گرد شد و حس کرد قلبش چند تا تپش جا انداخته...واقعا نمیدونست چه رفتاری باید بکنه.
با کلافگی دستی به صورتش کشید هیچوقت فکر نمیکرد لوهان از این رفتارش در این حد صدمه بخوره...خودش صبح بعد از سکسشون گفته بود نمیخواد کسی از این قضیه بویی ببره و بعد مثل کسایی که فقط یه وان نایت داشتن رفتار کرده بود.
لباش رو داخل دهنش فرستاد و برای چند لحظه مکث کرد تا کلمات رو توی ذهنش سازمان بده...اصلا چی باید میگفت؟
همیشه توی خانواده ای بزرگ شده بود که پدر و مادرش هیچ حاشیه ای نداشتن و تقریبا تمام توجهشون رو بهش میدادن.
کنار پسر کوچکتر روی زمین دراز کشید و برای چند لحظه به تفاوت قدیشون خندش گرفت...برای اینکه پاهاش به دیوار نخوره کمی کج تر دراز کشیده بود برعکس، لوهان پاهاش چندین سانت از دیوار فاصله داشت.
_من فکر میکردم همه چیز اون شب برات شوخی بود وگرنه...متاسفم!...مثل یه عوضی رفتار کردم.
وقتی فهمید توضیح دادن فایده نداره با نفس کلافه ای که بیرون داد گفت اما لوهان حتی زحمت نداد بهش نگاه کنه.
_مهم نیست.
_مهمه!
_نه...نیست.
سهون به نیم رخ پسر کنارش که با لجبازی مخالفت میکرد نگاه کرد...اشکاش از گوشه چشماش میریخت ولی بازم تخس بود.
_گریه نکن...میدونم فردا حلش میکنی.
_میدونم...میدونم فردا باز قراره تظاهر کنم به قوی بودن، فردا برام روز مهمیه سهون.
نفسش رو یه ضرب بیرون داد و سرش رو سمت معاونش چرخوند و با چشمایی که از اشک برمیزد بهش خیره شد.
_مرسی بابت این مدت...تو واقعا آدم خوبی هستی...گذاشتی رو تختت بخوابم و بهم غذای مفت و مجانی دادی...میخواستم امتحانم رو نمره بالایی بگیرم تا از اون مشروب گرونات بهم بدی...بعدا باید قول بدی مفت و مجانی بهم بدیشون.
اشکش از گوشه چشماش روی تیغه بینیش سر خورد و اونیکی گونش رو خیس کرد.
دست سهون بدون اینکه از طرف صاحبش کنترلی داشته باشه بالا اومد و گونه خیسش رو پاک کرد، لباشم کاملا بی اختیار پیشونی کوتاهش رو بوسید.
_بهت از اون مشروبای گرونم میدم...ولی باید قول بدی وقتی مست کردی اینطور گریه و زاری نکنی بچه!
_باشه.
لوهان با بستن چشماش درست مثل یه بچه گربه گونش رو روی دست سهون کشید و مردبزرگتر با تکخنده ای که کرد بیشتر بهش نزدیک شد، سهون اهل لوس کردن بقیه نبود ولی الان همونطور که لوهان رو تو بغلش داشت همزمان نوازشش هم میکرد.
حس میکرد پسر تو بغلش الان به این ارتباط عاطفی نیاز داره...البته عذاب وجدانشم کمرنگ نبود!
YOU ARE READING
My Daddy
FanfictionName: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده❌ بکهیون یه منحرف کوچولو🍓 بود و با سیاستش هر چیزی که دلش میخواست رو بدست میاورد! ولی وقتی هوس یا عشق در یک نگاه اتفاق میافته بک میتونه جلو...