•Nine•

2.5K 445 430
                                    

های عشقای من من برگشتم...!
دو سه روزی دیر شد...
حرفای پایینو بخونین♥️





هری با عصبانیت فوران شده ش،
دستاشو مشت کرد
پشت به لویی چرخید و قدماشو به سمت در سالن اصلی برداشت

هری : فاک یوووو !!! تو یه عوضی  ای تاملینسون، یه عوضی
یه عوضی‌ای که هیچوقت نمیتونم در حد یه شریک
حتی یه ادمیزاد هم بهش نگاه کنم...هیچوقت...!!

دستگیره ی
شیشه ای در رو لمس کرد و با صدای تقریبا بلندی که از پشت سرش اومد برای لحظه ای متوقف شد
که ارزو کرد کاش زودتر از اون جهنم دور شده بود...

لویی: به بیشتر از اون چی..؟! مثلا یه کیسر اختصاصی ؟
(بوسنده)

هری خشکش زد...

اون دقیقا چی گفت..؟؟

صدای ضربان قلبش توی سرش میپیچید
و احساس میکرد اکسیژن کافی برای
از بین بردن این حالت خفگیش توی  فضای باز وجود نداشت ...
مشتش رو سفت کرد و روی پاشنه ی پا چرخید...
نگاه وحشت زدش رو به چهره ای که با فاصله ازش
قرار گرفت بود،دوخت...

ارنجش رو به نرده ها تکیه زده بود
میدونست که پسر روبروش
کاملا سرگرم شده ، نیشخند عجیبی روی صورتش نقش بسته بود
با دیدن دوباره ی صورت هری، یه تای ابروشو بالا انداخت

لویی: اوه...میبینم پشیمون شدی..؟! موضوع خوبی انتخاب کردم نه؟؟

پلک های هری از شدت عصبانیت محکم روی هم فرود اومدن...
بالکن خلوت بود...
سریع قدم هاشو به لویی رسوند و قبل از اینکه لو بتونه از حرکاتش سر در بیاره یقش رو توی مشتش گرفت

هری: تو...توعه عوضی..این مزخرفات یعنی چی؟؟؟؟چطور جرعت میکنی..؟!

لویی: جرعت میکنم؟ هاح!

لویی به شدت دست های هری رو از پیرهنش جدا کرد...
و با اخمی که به عمیقا روی صورتش نقش گرفته بود
از هری دور شد قبل از اینکه از در فاصله بگیره
جمله ای از بین لبهاش ازاد شد
که لحن ارومش هری رو بیشتر از قبل عصبی کرد

لویی: حواست باشه دیگه هیچوقت فاصلت رو با من کم نکنی!
چه برسه به خودت اجازه بدی یقمو توی دستات بگیری ...!

وچند لحظه بعد در با شدت به هم کوبیده شد...

سردرنمیاورد...
نمیفهمید...

بدترین و بهترین شریک قرن ، توی شراکت باهاش قرارداره و اون هیچ کمکی واسه خلاص شدن از دستش،  بر نمیاد...

دستشو توی موهاش کشید و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه...
و اروم قدم هاش رو به سمت سالن وی ای پی برداشت.

 • Beloved Rival • [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora