•Eight•

2.2K 434 389
                                    

های لاورز؟!
ساعت ۵:۳۵ صبح
حرفای پایینم یادتون نره!
راجع به‌ نحوه ب اپدیتاست...


دهمین کت شلوارش رو شلخته روی تخت انداخت
و بدن خودش رو روی کاناپه ش پرت کرد

: اصلا واسه چی باید به حرف اون گوش بدم؟ برای چی باید برم اونجا؟ فاااااکککک

با صدای تلفن
توی جا نمیخیز شد تا گوشی رو به دستش برسونه...

لویی: سلام پدر...

مایک: لویی معلوم هست داری چیکار میکنی؟ من نیم ساعته جلوی در منتظرتم...!

لویی کلافه به قسمتی از موهاش‌چنگ زد
لویی: بابا خواهش میکنم من نمیخوام-

مایک: لویی تا دو دقیقه دیگه پایین باش. همینطوری ده دقیقه تاخیر داریم ...!

لویی: بابا این -

مایک: لویی نمیشنوم حرفاتو . منتظرم !

لویی با عصبانیت تلفنو پرت کرد و دوباره بدنش رو روی کاناپه ولو کرد

لویی: فاک به این زندگیییییی...! گااددد ...

ساعت مچیش رو بست، کیف کوچیکش رو به دستش گرفت و مدارکش رو چک کرد
با دیدن برق روان نویس کنار وسایلش چشمهاشو چرخوند
و زیپش رو بست

ل:نمیشه حتی یه لحظه ارامشم بهم نخوره!

کت و شلوار نیلی رنگش رو از روی تخت برداشت و
از بین اتاق لباساش، پیرهن سرمه ای انتخاب کرد و
بدون اینکه بیشتر وقتش رو تلف کنه
از خونه بیرون زد...

مایک توی لیموزین نشسته بود و
کلافه و مداوم ساعت و درب خونه ی لویی رو از پنجره ی اتومبیل
چک میکرد
لویی به سرعت کنار پدرش نشست

لویی:شب بخیر پدر، فقط کافی بود اجازه بدی من نیام

مایک: کافیه تاملینسونِ پسر ! کافیه..! جک حرکت کن..!

لویی از نحوه ی صدا شدنش متعجب شد و سکوت کرد..

بعد از چند دقیقه که بی هیچ حرفی توی ماشین نشسته بودن جک با احتیاط ترمز کرد

جک: بفرمایید اقا... رسیدیم...

لویی همونطور که به بیرون خیره شده بود ،
دستگیره ی در رو بین دستهاش گرفت تا درو باز کنه
اما با سنگینی و گرمای دستی سریع نگاهش رواز بیرون به صورت پدرش داد

مایک با لبخند کوچیکی که روی لبش داشت،
دوبار روی شونه ی لو کوبید

مایک: تو خودت میدونی چقد زندگیت ، رشد و پیشرفتت برای من مهمه لویی...!

لویی: خودم و خواسته هام چی بابا..؟!

مایک سرش رو جلوتر اورد

 • Beloved Rival • [L.S]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora