G.O.D/Part 1

3.1K 279 65
                                    

Kindness..? What does it mean?!
__________________________________

رزی تعظیم کرد و ملکه، تاج رو روی سر اون گذاشت.
لبخند پاک و حالا این تاج، برازندگی رو برای دختر، ده برابر میکرد.
لیسا بالای سرسرا، کنار نوازندگان ایستاده بود.. با چهره ی بی حسش تنها پوزخندی به لب داشت.
به رز که چطور سوگند نامه رو میخوند نگاه میکرد، آرام زمزمه کرد: "خوشحالی، درسته؟"
نفس عمیقی کشید و بدون چشم برداشتن از رزی ادامه داد: "من از این لبخند متنفرم خواهر عزیزم!"
قبل از تمام شدن مراسم راهی شد تا به اتاقش بره.
موهای شب رنگش رو عقب زد و از پله ها پایین رفت..
سر راه، تمام کارکنان قصر تعظیم میکردند.
بعضی ها از روی ترس و بعضی ها از روی چاپلوسی؛
لیسا بدون نگاه کردن بهشون گفت:"از سر راه برید کنار"
کسی حرفی نزد و همه تا جایی که میتونستند کنار رفتن تا راه برای لیسا باز بشه با غرور، از بینشون رد شد و به سمت عمارت تاریکش رفت.

عمارت، خالی از هر نوری بین ابر های سیاه قرار داشت.
به جز چند چراغ کم نور که هرازگاهی خاموش و روشن میشدند چیز دیگه ای نبود.
لیسا نیازی به نور نداشت، در هر فضای تاریکی قادر به دیدن بود..
داخل راه رو شد، بادیگاردش جلوی اتاقش ایستاده بود و با جدیت به دور و بر نگاه میکرد.
پوزخندی زد و لب های سرخش درخشیدن؛ جونگ کوک بعد از دیدن لیسا، تعظیم کرد و از جلوی در کنار رفت.
لیسا بدون توجه، در رو باز کرد و داخل شد.

پری های کوچیک، درحال مرتب کردن اتاق لیسا بودن و با صدای زیر و گوش خراششون باهم صحبت میکردن.
لیسا بهشون نگاهی انداخت و دستور داد:"خب دیگه بسه! جمع کنید برید بیرون"
یکی از پری ها شروع به غر زدن کرد:"عوض تشکرته!"
لیسا با خونسردی لبخند زد و انرژی رو در دست هاش جمع کرد، پنج ثانیه طول نکشید که تمام تنفر به سمت پری پرتاب شدن و چیزی جز گرده های هوا، باقی نموند.
اتاق در سکوت فرو رفت و پری ها بعد از دیدن عاقبت ارشدشون، هر کدوم بعد از دیگری تعظیم میکردن و بیرون میرفتن.
تضعیف روحیه شون باعث شادی زودگذری برای لیسا بود.
روی تخت کنار پنجره نشست و به چهره ش درون آینه نگاه کرد، رژش رو تمدید کرد و لاک سیاه رنگش رو برداشت.
به ناخن های خوش فرمش نگاهی کرد و جونگ کوک رو صدا زد.
در باز شد و قامت بلندی وارد اتاق شد و تعظیم کرد.
لیسا همونطور که لاک میزد گفت: "بهم بگو چطور به کتابخونه ی یخی برم"
(کتابخونه ی یخی:
کتابخانه ای ست که سقف ندارد و هوای انجا همیشه برفی ست، در آن تمام کتاب ها درباره ی خدایان و راز های هستی موجود است.
در افسانه ها و دنیای واقعی وجود ندارد و تنها ساخته ی ذهن من است)
جونگ کوک نگاهی کرد و گفت: "چرا میخواید به اونجا برید؟"
- "بهت نگفتن از دخالت کردن خوشم نمیاد؟ هوم؟ "
جونگ کوک که ترسید تا از چشم لیسا بیفته، هول شد و گفت: "عذرمیخوام، قصد دخالت نداشتم"
لیسا بدون حس خاصی جواب داد: "خوبه"
- "هروقت که بخواید میبرمتون اونجا"
- "اوهوم"
جونگ کوک مردد گفت:"بنظر ناراحت میاید"
لیسا که به هیچکس اعتماد نداشت جواب داد:"حالم خوبه"
- "چرا شما رو به عنوان ملکه ی چهار عنصر انتخاب نکردن و در عوض خواهرتون انتخاب شد؟"
لیسا که در ظاهر، کاملا خودش رو بی طرف نشون میداد با خونسردی جواب داد:"اون از گل های نیلوفر برکه بوجود اومد و خدای آب شد."
پوزخندی زد و ادامه داد:"در عوض، من از تجمع خاکستر جسم انسان هایی با روح شیطانی بوجود اومدم و تبدیل به خدای تاریکی شدم؛ بنظرت کی برای کنترل چهار عنصر انتخاب میشه؟ مشخصه که خواهر عزیزم گزینه ی مناسب تریه "
قبل از اینکه جونگ کوک جواب بده و وارد جزئیات بشه لیسا از فرصت استفاده کرد و گفت:"منو ببر به اونجا"
محافظ، تعظیم کرد و لیسا همراهش شد.
.
.
لیسا نفس عمیقی کشید و به منظره ی مقابلش نگاهی انداخت.
جونگ کوک گفت:"اینجا همون کتابخونه ست"
لیسا بهش جوابی نداد و در یخی رو هل داد؛ فضای داخل کتابخونه پوشیده از برف بود و قفسه ها از جنس یخ بود، دمای بیرون و درون کتابخونه نزدیک به 20 درجه اختلاف داشت.
جونگ کوک همراه لیسا وارد شد و گفت:"خیلی سرده!سردتون نیست؟!"
- "نه"
- "چطور ممکنه؟ اینجا واقعا سرده"
لیسا همونطور که راه میرفت و به کتاب ها نگاه میکرد گفت:"لازم نیست بدونی"
جونگ کوک سرش رو تکون داد و پرسید:"دنبال چی میگردید؟"
-"وظیفه ت تا همینجا بود، میتونی بری"
حرفی نمونده بود و جونگ کوک چاره ای جز اطاعت نداشت؛
لیسا از رفتنش مطمئن شد و دوباره شروع به گشتن کرد، با خودش زمزمه کرد:"محاله همینطور بایستم و نگاه کنم!"
قفسه ی سوم مربوط به نحوه ی احضار خدایان و شیاطین بود.
لیسا پوزخندی زد و به کتاب ها رو گشت، صدای پاشنه های کفشش قطع شدن و لحظه ای ایستاد، دست روی کتاب مورد نظر گذاشت و سعی کرد کتاب رو بیرون بیاره.
تمام کتاب ها یخ زده بودن، لیسا نیروی خودش رو به دست هاش فرستاد و کتاب رو برداشت، به محض خالی شدن جای کتاب در قفسه، کتابخونه لرزید و یخ ها صدایی مثل شکستن ایجاد کردن.
لیسا بدون توجه به سیاه شدن جای خالی کتاب، شروع به راه رفتن کرد.
به در فشار کوچیکی وارد کرد و بیرون رفت، جونگ کوک کنار در ایستاده بود و نگران نگاه میکرد.
لیسا لحظه ای بهش نگاه کرد و بدون حرفی از کنارش گذشت.
محافظ، دنبالش رفت و پرسید:"تونستید کتابی که میخواستید رو پیدا کنید؟"
لیسا دستش رو روی اسم کتاب گذاشت و مطمئن شد محافظش قادر به دیدن موضوع کتاب نیست؛ جواب داد:"هر چیزی که بخوام رو پیدا میکنم، کتاب کوچک ترین اوناست"
-"هشت ماهه که محافظ شما شدم، این اولین باره باهام صحبت میکنید "
پوزخندی زد و جواب داد:"و البته آخرین باره"
-"چرا؟"
لیسا ناگهانی ایستاد و جونگ کوک جا خورد، کتاب رو پشتش نگه داشت و دست آزادش رو روی سینه ی محافظش گذاشت، کوک تغییر ناگهانی دمای بدنش رو حس کرد و نفس عمیقی کشید، کنجکاو بود تا حرکت بعدی لیسا رو بدونه.
لیسا با لحن سردش گفت:"یعنی ممکنه دوباره به دردم بخوری؟ مثل امروز."
کوک که به زحمت سعی میکرد نفس بکشه گفت:"تا هروقت که بخواید من هستم"
ابروهای لیسا بالا رفتن و زمزمه کرد:"اگه بدرد بخوری بازم باهات حرف میزنم، مثل امروز!"
قبل از دریافت جواب از محافظش، با فشار کوچیکی جونگ کوک رو هل داد و به راهش ادامه داد.
.
.
.
لیسا وارد اتاقش شد و بدون توجه به محافظش در رو بست.
کتاب رو که هنوزم یخ زده بود روی میز گذاشت و کنارش ادای احترام کرد، دست هاش رو بالای کتاب قرار داد و شروع به زمزمه وردی کرد برای باز شدن یخ  های روی کتاب.
چشماش رو بست و ورد رو پشت سر هم تکرار کرد.
دست هاش به مرور گرم میشدن و یخ های کتاب شروع به ذوب شدن کردن.
دقایق طولانی گذشتن و کتاب روی صفحه ی مورد نظر باز شد.
لیسا انرژی از دست رفته ش رو حس کرد و قبل از اینکه بیفته روی صندلی نشست.
با تنفر گفت:"اگه من ملکه ی چهار عنصر بودم لازم نبود برای اب شدن این یخ ها نیرومو مصرف کنم!"
سعی کرد به خودش مسلط باشه، کتاب رو ورق زد و به بخش احضار رسید.
با دقت به تک تک نوشته ها نگاه میکرد و اون هارو به خاطر میسپرد.
کتاب رو بست و اقدام به احضار هادس کرد.
(هادس:
از خدایان یونان باستان، خدای فلزات قیمتی و جهنم.
او برعکس زئوس در اعماق زمین زندگی میکرده است.)
لیسا تنها شمع اتاق رو فوت کرد و روی زمین نشست، چشمای سیاهش میدرخشیدن.
دست هاش رو به هم چسبوند و چشماش رو بست، با صدای آرامی شروع به گفتن کرد:"تمام فرشتگان، خدایان، شیاطین و کائنات؛ نیرو های سفید و سیاه..
موجودات پنهان در تاریکی، در هر بعدی، فانی و غیر فانی.. صدای من رو به تنها خدای اعماق زمین برسونید..ازش بخواید تا دعوتم رو بپذیره..
تمام نیروهای موجود در اینجا، به کمکتون زیاد دارم."
لیسا بدون اینکه چشماش رو باز کنه سیزده بار تکرار کرد:"خداوند پنهان در تاریکی های اعماق زمین، لطفا دعوتم رو بپذیر."
برای بار سیزدهم تکرار کرد و منتظر شد.
سکوت، تنها صدایی بود که شنیده میشد، دقایق پشت سر هم سپری میشدن..
باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و پنجره های اتاق باز شدند، باد صدایی شبیه به سوت داشت و همراه با خودش گرما رو به داخل اتاق میاورد، هرچند لیسا قادر به احساس گرما نبود!
چشماش رو باز نکرد و فقط منتظر نشونه بود، چند لحظه گذشت و گرد و غبار، راه خودشون رو به اتاق باز کردند..
هوا پر از همهمه و صدا بود..
تمام صدا ها قطع شدند و اتاق برای بار دوم در سکوت قبلی خودش فرو رفت.
لیسا سایه ی کسی رو در تاریکی حس میکرد اما تصمیم گرفت تا چشماش رو بسته نگه داره.
شخصی با صدای دو رگه ی خودش گفت:"لیسا؟"
لیسا بلافاصله چشم هاش رو باز کرد و با قامت بلند خدای دعوت شده روبه رو شد.
هادس، مقابلش ایستاده بود و با غرور به لیسا نگاه میکرد.
لیسا بلند شد و تعظیم کرد:"لطف بزرگی کردید"
هادس سرش رو تکون داد و گفت:"نیت خوبی نداری، اینطوره؟"
لیسا با اعتماد به نفس جواب داد:"به دنبال چیزی هستم که لیاقتش رو جز خودم کسه دیگه ای نداره"
-"پس خواسته ی بزرگی داری"
-"برای شما که توانمندید خیلی کوچیکه"
هادس به تکون دادن سرش اکتفا کرد و گفت:"خواستت چیه؟"
لیسا لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد و جواب داد:"تنها خواسته ی من اینه که در جایگاه ملکه ی چهار عنصر باشم"
-"اما خواهرت برگزیده شد"
-"برای همینم هست که به کمک شما نیاز دارم، تا بتونم کاری کنم هرکسی در جایگاه خودش باشه."
-"اینکه چه کسی انتخاب بشه، تشخیص خدای سرنوشته و همگان وظیفه ی اطاعت دارند؛ تو نمیتونی چیزی که اتفاق افتاده رو عوض کنی "
-"اگه شما کمکم کنید میتونم"
-"و من چطور کمکت کنم؟"
-"فقط میخوام اون رو نابود کنم"
-"نمیتونی خدایان رو نابود کنی،منم نمیتونم "
-"اما فکر کنم بتونید حداقل جای دوری بفرستیدش، جایی که هیچکس دنبالش نره و من انتخاب بشم "
هادس پوزخندی زد و گفت:"و درعوض خواستت، چه چیزی به من میدی؟"
-"بستگی داره چی میخواید"
-"محدوده ی جهنم رو با من بشکن و اجازه بده شیاطین و جنیان در تاریکی پنهان بشن"
لیسا جا خورد اما چهره ش چیزی رو مشخص نمیکرد.
ابروهاش رو کمی بالا برد و گفت:"آسیبی به کسی نمیرسونن؟"
-"اونا در بعد دیگه ای کنار انسان ها بدون اینکه ظاهر بشن زندگی خودشون رو دارند"
-"وقتی ملکه ی چهار عنصر بشم اینکارو میکنم"
-"و اگه موفق نشدی؟"
-"میشم، مطمئنم"
-"تو باعث میشی نظم طبیعی خدایان به هم بخوره، امنیتت و عوارض این خواسته با هیچکدام از خدایان نیست"
هادس حرف آخر رو زد و بدون اینکه از لیسا جوابی بشنوه در ان واحد محو شد.
______________________________________

امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
همراهم باشید^-^

god of darkness.Where stories live. Discover now