I don't wanna be lonely.. Just wanna be yours!
__________________________________________
ماشین حرکت یکنواختی داشت..
لیزا از شدت خستگی درحالی که سرش رو به شونه ی رز تکیه داده بود، خوابید..رز ظاهرا خونسرد بود و حواسش بود تا موقع حرکت ماشین لیزا بیدار نشه..
جنی درست کنار لیسا بود و اون گیج تر از همیشه فقط به بیرون چشم دوخته بود..جنی نامحسوس دستش رو روی دست لیسا گذاشت و گفت:"ازم دلیل نخواه.. فقط نمیخوام حسرت لمس دستاتو بخورم"
لیسا نگاهی به دستهاشون و بعد به صورت جنی انداخت:"دلیل نمیخوام.. اونموقع بدتر دلت میخواد مخفی نگهش داری"
جنی تلخ خندید:"میدونی هنوزم شکل حرف زدنت عوض نشده؟ "
لیسا لبخند محوی زد و چیزی نگفت..
جنی تمام ذهنشو به کار انداخته بود تا حرفی برای گفتن پیدا کنه.اما لیسا پیشدستی کردو گفت:" میفهمم ناراحتی.. دلم میخواست هیچوقت برنگردم"
جنی بهش نگاه کرد:" ناراحت نیستم.. و این حرفو نزن! من خیلی تلاش کردم تا دوباره بتونم اینطوری باهات حرف بزنم"
لیسا هم متقابلا بهش نگاه کرد:"ناراحتی.. چرا انقدر تلاش کردی؟ و برای جواب گرفتن ازت، اصرار میکنم.. چون میخوام بدونم توعم نباید مخفیش کنی"
جنی خندید:" باشه لالیسا میگم! یه دلیل بیشتر نداره.. من نمیدونستم بدون تو چیکار کنم"
حالا فقط صدای ماشین در حال حرکت به گوش میرسید و اونها ساکت بودن.لیسا به لیزا که خواب بود نگاه کردو گفت:" چرا انقد شبیهمه.. تحمل ندارم همش قیافه ی خودمو ببینم"
جنی خندیدو گفت:" چرا تحمل نداری؟ تو که خیلی خوشگلی"لیسا ابروهاش رو بالا برد که جنی گفت:"یاا اونطوری نگام نکن.. اره تو خوشگلی.. خیلیم خوشگلی"
لیسا جواب داد:"در این حدم که نه.. "
جنی موهای لیسا رو به هم ریخت و ادامه داد:"چرا چرا تو خیلی خوشگلی لالیسا خیلی زیاااد"
راننده از آینده به عقب نگاه کردو سرش رو تکون داد..لیسا خندیدو گفت:"باشه باشه فهمیدم! "
جنی پیروزمند تکیه داد و چیزی نگفت.
با رسیدنشون به خونه، رز گفت:"لطفا نگه دارید.. لیزا بیدار شو.. لیزا! "لیزا چشماشو باز کردو بدخلق گفت:" چیه.. "
لیسا بهش نامحسوس و کنجکاو نگاه میکرد اما ساکت بود..اونها پیاده شدن و داخل رفتن..
رز با لیزا صحبت کرده بود و قرار بر این شد سوالات اضافه از لیسا نپرسن..لیزا درو بست و گفت:"خببببب! همگی خوش اومدید! "
دخترا بهش نگاهی کردن و رز لبخند زد:"ممنونم لیزا"
لیزا مثل بچه ها خندید.مقابل لیسا ایستاد و دستش رو دراز کرد:"هی خفن.. من لیزام.. لیزا پیرسون.. همزادتم خودتم که میدونی.. تئاتر کار میکنم الگوی خیلیام.. خلاصه که کلی کمک کردم تا برگردیا! دلم میخواست ببینمت.. خوب شد.. خوشبختمو از این حرفا"
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...