رز فقط منتظر بود..
خدایان چه خبری میتونستن بهش بدن؟
چند لحظه صبر کرد و متوجه کسی شد..دختر، داخل شد و نگاه سردش رو روی چشمای رز تنظیم کرد..
رز با استرس و خوشحالی نگاه کردو زمزمه وار گفت:" تو.. هیونا..؟ "
-"اره! تعجب کردی سالمم؟... اره رز من برگشتم.. خوشت نیومد؟ "رز سرش رو به دو طرف تکون داد:" من تمام این مدت منتظرت بودم.. "
-"نه! تو گذاشتی خواهر نفرت انگیزت منو بکشه.. اونم جلوی چشمات.. و بعد، از مرگ نجاتش دادی؟ چطور منتظر من بودی؟ "
-"این اشتباهه.. من نجاتش دادم تا تورو بهم برگردونن.. و حالا تو برگشتی.. "-"درسته.. اما نه برای تو.. زندگیت سرتا سر پر از چیزای عجیبه.. من یه زندگی آروم میخواستم و حالا فرصتش رو دارم تا ازت دور باشم.. باورم نمیشه گذاشتی اون لعنتی برگرده.. خواهرتو میگم! "
رز نگاهی انداخت:"میفهمم.. تو منو عاملش میدونی.. "
-"چون دقیقا عامل همه چیز تو بودی"
-"من تمامشو انجام دادم فقطو فقط برای تو"-"خیلی معذرت میخوام رز.. اما میخوام زندگیمو با کسی غیر از تو شریک شم.. یه ادم عادی تاکید میکنم آدم! لطفا بیا هیچوقت همو نبینیم.. از چشمم افتادی"
طرز صحبت هیونا برای رز ناآشنا بود..
گفت:"حس میکنم نمیشناسمت.. "
-"چون خود واقعیمم.. دیگه عاشقت نیستم! "هیونا بدون حرف دیگه ای دور شد و رفت..
رز تنها بود.. آرام شروع به صحبت کرد:"من خواهرمو نجات دادم چون وظیفه داشتم.. اما الان جا خوردم! همیشه شکرگزار همه ی خدایان هستم و میمونم.. فقط.. فکر میکردم پاداشم هیوناست.. کسی که از دستش دادم.. برای بار دوم و اینبار انگار همیشگیه.. "رز از خدایان جوابی نگرفت..
نه جوابی.. نه نشونه ای..به کالبد جسمیش برگشت و با خستگی چشماش رو باز کرد..
حس کسی رو داشت که فرسنگ ها فاصله رو پیاده طی کرده و تازه فهمیده راه رو غلط اومده!نمیخواست بلند شه..
نشست و سریع خودش رو جمع و جور کرد..
تصمیم گرفت حواسش رو پرت کنه.تلفن رو برداشت و وارد شماره گیر شد..
بلافاصله جیسو رو انتخاب کردو باهاش تماس گرفت.
بعد از بوق سوم، تماس وصل شد:" سلام عزیزم"
رز بغضش رو پایین فرستاد:"حال لیزا خوبه؟ مشکل چی بود؟ "جیسو متعجب گفت:"ببینم رزی چیزی شده؟ لیزا خوبه تقریبا.. "
-" نه جیسو من کاملا خوبم.. کجا هستین؟ "جیسو به لیزا که پشت فرمون نشسته بود نگاه کرد:" لی لی کجاییم ما؟ "
و خندید.
لیزا بلافاصله جواب داد:"بگو یه ربعه میرسیم"
و جیسو حرفش رو تکرار کرد.رز خداحافظی کوتاهی کردو گوشی قطع شد..
به آینه نگاه کرد..
دستهاش رو روی هم گذاشت و چشماش رو بست:" لطفا کمکم کنید با این هم کنار بیام.. بیش از حد تحمل منه.. "
.
.
لیزا با سرخوشی چرخید و به سه نفر صندلی پشت (لیسا،جنی،جیسو) گفت:" کیوت این کلیدو بگیر شماها برید.. منو الکس فعلا نمیایم"
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...