Part 8
روی صندلی نشست و جزوه ش رو روی میز گذاشت.
نگاه کلی انداخت اما خبری از لیسا داخل کلاس نبود..
پوفی کشید و زیر لب گفت:"برات مهم نباشه جنی کیم..به کار خودت برس!"
این رو گفت و خودش رو مشغول کرد.
با هربار صدای باز شدن در سرش رو بالا میگرفت و هربار بی نتیجه تر از قبل..!
استاد داخل کلاس شد و همه بلند شدن.
جنی بی حواس به بیرون در نگاه کرد و نشست..
با اینکه به چهره ی استادش چشم دوخته بود.. اما چیزی متوجه نمیشد.
جویی نگاهی بهش انداخت و دستش رو دور شونه ی جنی انداخت:"جنی؟ چرا گوش نمیکنی؟"
-"دارم گوش میدم..فقط چیزی نمینویسم"
-"مشکلی هست؟"
جنی لبخند پر استرسی زد:"نه خوبم جویی مرسی که نگرانم شدی"
دست جنی رو فشرد و چیزی نگفت.
.
.
موهاش رو با دست نگه داشت و مانع باد شد.
همونطور که قدم میزد با دست دیگه ش هنذفری رو از کیفش دراورد.
دست از موهاش کشید و هنذفری رو به موبایلش متصل کرد.
اهنگ رو پلی کرد..
هنوزم دیروز رو جلوی چشماش میدید..
بدون مقصد خاصی ارام راه میرفت..
کی انقدر بی هدف شده بود؟
کسی که آینده ش رو واضح میدید و هرروز براش تلاش میکرد.. کی همه چیز براش انقدر کدر شد؟!
صدای اهنگ رو زیاد کرد..
داشت از چی فرار میکرد؟
صدای مغزش؟
-"موهاتو ببند اذییت نشی خب"
جنی هنذفری رو از گوش چپش خارج کرد و چشمش به لیسا افتاد..
-"وقتی بازن راحت ترم"
لیسا لباش رو غنچه کرد و "اوهوم" گفت.
ادامه داد:"ولی کوتاهشون نکنا"
جنی با زحمت لبخند زد:"نمیکنم..عاشقشونم"
هردو ساکت شدن که جنی پرسید:"چرا الان اومدی؟ کلاس تموم شد"
لیسا دستاش رو تو جیبش گذاشت:"دیروز باهم دست دادیمو تو گفتی هرروز قدم بزنیم..یادته هوم؟"
جنی غمگین لبخند زد:"مگه میشه یادم بره.."
-"جنی"
چطور اسمش از بین لبای لیسا اینطور به گوش میرسید؟ تپش قلبش رو به وضوح حس میکرد.
نگاهی به لیسا کرد:"جانم"
-"بهت گفتم بعضیا ذاتا با بقیه متفاوتن..یادته؟"
-"هرچیزی که گفتی رو یادمه"
-"خوبه.."
لیسا که وحشت داشت جنی هم عاقبتی مثل جونگکوک داشته باشه گفت:"این تفاوت..بعضی وقتا باعث میشه یه آدم برتری خاصی پیدا کنه نسبت به بقیه...متوجهی؟"
تمام سعیش رو میکرد وحشت و تنش درونش رو پنهان نگه داره..
جنی سرش رو تکون داد:"اره..متوجهم"
-"خوبه... وقتی کسی متفاوت و برتر باشه، سمتش جذب میشی..اما دلیلش علاقه به اون شخص نیست خب؟ ممکنه فقط ازش خوشت بیاد چون هیچکس شبیهش نیست..اما نباید بهش دل ببندی..باشه جنی؟"
-"چرا اینارو میگی؟"
-"چون تو اهدافت بلند تر از اونیه که بخوای واسه یه نفر که ارزش نداره هدرش بدی..خب؟"
جنی که یقین داشت لیسا بی هدف باهاش حرف نزده گفت:"اگه نتونم از ذهنم بیرونش کنم چی؟..اونوقت چیکار کنم؟"
روی نیمکت سبز رنگی که هرروز منتظرشون بود نشستن و لیسا جواب داد:"برای تو نتونستن وجود نداره جنی کیم..یادت بمونه"
جنی بغضش رو با زحمت دور کرد و گفت:"چطور..چطور بهش دل نبندم؟"
لیسا نگاه عمیقی به چشمای مرطوب مقابلش کرد..
احساس فعلی: درد، علاقه، اعتماد.
دلش میخواست بیشتر نگاهش کنه..
برعکس خواسته ی درونش گفت:"از زندگیت حذفش کن.. طوری که انگار هیچوقت نبوده.. "
جنی با صدای خش دار شدش از بغض گفت:"نمیتونم.."
لیسا به پاهاش اشاره کرد:"سرتو بزار رو پام"
جنی بدون حرف کاری که لیسا ازش خواست رو انجام داد.
موهاش رو نوازش کرد..
قلبی که تمام عمرش با زحمت تکون میخورد حالا خودش رو محکم به سینه ی لیسا میکوبید..
-"کجات درد میکنه جنی؟"
جنی که هر لحظه با غم بیشتری روبه رو میشد بعد از سرخوردن اولین اشک از چشمش جواب داد:"نمیدونم.."
-"ولی من میدونم..روحته..انقد عذابش نده"
جنی ساکت موند و حرفی نزد..
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"قول میدم اونی که میخوایش سریع از زندگیت بره بیرون"
-"ولی من نمیخوام بره"
-"حق نداری به خودت و روحت سختی بدی "
-"میخوام کنارش باشم"
-"قبول کن جز ناراحتی برات چیز دیگه ای نیاورده"
-"قبول دارم..ولی با این حال میخوام کنارش باشم"
سکوت بینشون حکومت کرد.
جنی سوالی که درگیرش بود رو به زحمت پرسید:"کسی هست که دوسش داشته باشی؟"
لیسا نگاهی به جنی انداخت:"اره..هست"
-"اونم دوستت داره؟"
لیسا کمی فکر کرد، معلومه که جنی دوسش داره.. پس جواب داد:"اره..خیلی زیاد"
جنی دست روی قلبش گذاشت و گفت:"میتونم دوستت باشم؟"
بالاخره راه حل احمقانه ش که باهاش فقط خودش رو گول میزد رو به کار گرفت..
لیسا جواب داد:"من دوست خوبی نیستم..کسیم برام دوست خوبی نمیشه"
-"من میشم..قول میدم"
-"باشه کلوچه اما قول نده"
-"چرا؟"
-"تو که از آینده خبر نداری هوم؟ ممکنه اتفاقی بیفته که نتونی به قولت عمل کنی.. اونوقت اذییت میشی"
-"زیاد مهم نیست برام"
لیسا که مدام به خودش و زندگیش لعنت میفرستاد گفت:"اگه تو اذییت بشی منم اذییت میشم خب؟..پس کم اذییتم کن"
جنی لبخند محوی زد و ساکت موند.
-"جنی"
-"جانم؟"
-"دوستای جدید پیدا کن..با خانوادت وقت بگذرون..به خواهرت کمک کن و بزار روحش درد نکشه.. مطمئنم خیلیا بهت نیاز دارن جنی.. برو مهمونی.. کارتون نگاه کن.. هرکاری بکن ولی دیگه سمت اون شخص نرو"
جنی نفس سختی کشید و گفت:"این باعث میشه دوباره شاد باشم؟"
-"اره..هم تو شاد میشی و هم اون آدم..پس زندگی کن و بهش به چشم یه تجربه نگاه کن"
-"باشه..همین کارو میکنم"
لیسا که حس میکرد داره جنی رو برای همیشه از دست میده بوسه ای رو موهاش جا گذاشت..
-"انقدر مشغول باش که حتی بهش فکر هم نکنی.. دیگه دوسش نداشته باش.. مطمئنم لیاقتتو نداره.. دنبال کسی باش که دریای قلبش بدون وجودت خشک بشه.. جنی لطفا این یه مورد رو بهم قول بده.. خواهش میکنم"
جنی سمت چپ سینه ش که آزار دیده بود رو با دست فشرد و زمزمه کرد:"قول میدم"
سرش رو از روی پای لیسا برداشت و نشست..
سر شانه ی کت لیسا رو درست کرد:"ببخشید ولی کج بود"
لیسا خندید و سرش رو تکون داد.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:"دیگه داره دیر میشه جنی..برو خونه"
جنی با سر تایید کرد و بلند شد.
قبل از رفتنش گفت:"نمیتونم باهات دست بدم لالیسا..میترسم به اینم عادت کنم..خداحافظت"
لیسا سرش رو تکون داد و جنی بدون حرف دیگه ای کیفش رو برداشت و دور شد.
لیسا مسیر رفتنش رو نگاه کرد:"اگه اتفاقی برات بیفته خودمو نمیبخشم جنی.."
دستاش رو داخل جیبش برد و حرکت کرد..
.
.
.
.
توی شلوغی فرودگاه به اطراف نگاه میکرد تا پیداش کنه.
مدام به خودش یاداوری میکرد نباید لبخند رو از صورتش کنار بزنه.
جیسو رو دید که از پله برقی پایین میومد اما متوجه جنی نشده بود ..
جنی عمیق به خواهرش که بعد از چند سال سختی به سئول برگشته بود نگاه کرد.
با اینکه از چشماش غم میبارید اما هنوزم زیبا ترین بود و جنی به این افتخار میکرد.
شروع به راه رفتن کرد و جیسو رو طوری که متوجه نشه دنبال کرد.
آبمیوه هارو توی دستش نگه داشت و با جدیت روی شونه ی جیسو زد:"خانم آبمیوه میخورید؟"
جیسو زمزمه کرد:"نه ممنون..دنبال خواهرم..—"
برگشت و با چشمای شیطنت بار جنی مواجه شد.
خواهر کوچولوش بزرگ شده بود.
جنی بی حرف جیسو در آغوش کشید:"دلم برات تنگ شده بود جیسو..خیلی خوشحالم که برگشتی..خیلی خوشحالم"
جیسو محکم تر خواهرشو به خودش فشرد:"منم همینطور خرگوش کوچولو"
جنی بین گریه خندید و گفت:"هنوزم عطرت بوی آبنبات میده..!"
جیسو هم خندید و سرش رو عقب برد.
صورت خیسش رو پاک کرد و آبمیوه رو از جنی گرفت:"برای منه؟"
جنی سریع بهش نی داد:"اره..هلوییه مال توعه"
جیسو شاد از اینکه جنی هنوزم علاقش رو فراموش نکرده بود نی رو ازش گرفت..
.
.
همونطور که به سرسره بازی بچه ها نگاه میکردن جنی گفت:"اونی؟"
-"بله عزیزم؟"
-"دیگه برنگرد ججو..مامان بهم یه چیزایی گفت"
چشمای جیسو رنگ غم به خودش گرفت:"متاسفم که ناراحتتون کردم..مامان گریه کرد نه؟"
-"تقصیر تو نیست جیسو..تازه اگرم باشه خب آدم اشتباه میکنه دیگه..گناه که نکردی"
جیسو خندید و لپ خواهرش رو کشید:"همیشه وقتی به مامان تلفن میکردم حالتو میپرسیدم.. خیلی موفق شدیا! مشکلی که نداری؟"
-"نه اونی..زمان همیشه واسم عالی میگذره"
جنی فکر کرد اگه لیسا اونجا بود حتما میفهمید دروغ میگه..!
اما لیسایی درکار نبود.
-"جیسو..بهم بگو چیشد"
جیسو نگاهی انداخت و گفت:"من اول ازدواجم بهتون گفتم دلم میخواد برم از سئول.. ولی مساله این نبود.. نامجون گفت اگه باهاش نرم ججو مجبور میشیم جدا بشیم.. ولی من نمیخواستم.. پس باهاش رفتم.. اما اون صبح قبل بیدار شدنم میرفت سرکار و بعضی شبا اصلا خونه نمیومد.. منم تو اون شهر هیشکیو نمیشناختم..
بعد از یکسال فهمیدم بهم خیانت کرده.. اونموقع تنها چیزی که میخواستم تنهایی بود.. نامجون وقتی فهمید قبول کرد و از هم جدا شدیم.. من دوسش داشتم اما انگار براش دلچسب نبودم.. بعد جدایی ترسیدم به کسی بگم.. ممکن بود توعم بخوای زندگی تشکیل بدی و خانواده ی اون طرف به خاطر نتیجه ی زندگی من تورو قضاوت کنن.. پس ترجیح دادم بمونم.. تا اینکه همکار دهن لقم به مامان همه چیو گفت..! "
-"نباید بترسی جیسو"
اینبار جنی به یاد لیسا گفت:"الان گریه کن جیسو..هرچقدر میخوای گریه کن و سبک شو..منم بهت نمیگم گریه نکن!"
جیسو خندید:"چرا نمیگی؟"
-"چون اونطوری بدتر گریه ت میگیره..بعد تموم شدن ناراحتیت سرتو بگیر بالا و خودتو باور کن..باور کن که میتونی راحت از پسش بربیای..منم همیشه پیشتم"
جیسو که خیلی وقت بود واقعی لبخند نزده بود خندید و جنی رو بغل کرد:"دوستت دارم خرگوش کوچولو!"
.
.
.
روی کاناپه دراز کشید و بدون روشن کردن چراغ به بیرون نگاه کرد..
سرش رو عقب برد و گفت:"زندگی یه عوضی تمام عیاره!"
از گریه کردن متنفر بود.. فکر میکرد با عصبانیت میتونه خلا ته وجودش رو پر کنه.
پری محافظش در رو باز کرد:"چیزی لازم دارید؟"
لیسا که تمام سختیاش رو مدیون همین موجودات ماورایی میدونست گفت:"نه..فقط گمشو بیرون..درم پشت سرت ببند"اطاعت کرد و در رو بست.
دوباره سکوت..
کلافه زمزمه کرد:"این سکوت داره منو کر میکنه..کاش صداتو ظبط میکردم کلوچه!"
لپاش رو باد کرد و به اشک هاش فرمان عقب گرد داد.. پوزخند زد و با خودش گفت:"بهت احساسی شدن نمیاد لالیسا! یه اهنگ باز کن..حالا صدای هرکی میخواد باشه"
قبل از اینکه اهنگ رو پلی کنه منصرف شد و سرش رو به پشت کاناپه تکیه داد.
دوباره شروع به صحبت کرد.. میدونست خدایان صداش رو میشنون:"اگه جنی بمیره قول میدم همتونو بکشم..تیکه تیکه تون میکنم.. طوری که دیگه اسم جنی هم یادتون نیاد! "
به غیر ممکن بودن حرفش پوزخند زد:"چی دارم میگم..مزخرفات!"
_________________________________________
گایز لطفا ووت و کامنت بدید
این فیک سداند نیست فقط یکم وسطاش غمگینه پس از خوندنش منصرف نشید
لاو یو:)
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...