Part 10
قطرات باران به ناچار سقوط میکردن و زمین سخت، ازشون پذیرایی میکرد..
خیس شدن براش مهم نبود..
فقط شنل جنی رو تا کرده بود و نمیزاشت باران خیسشون کنه.. تا مبادا عطر گرمش برای همیشه از پیش لیسا بره.
ساکت بودن وقتی حرف زیادی برای گفتن داشته باشی کار کشنده ایه.!وارد خونه شد و بی توجه به همه چیز داخل اتاقش رفت.
لباساش رو عوض کرد و روی کاناپه دراز کشید.. شنل جنی رو به خودش فشرد و ساکت مشغول نگاه کردن به بیرون از پنجره شد..
مردمی که از ترس خیس شدن، تند تند حرکت میکردن تا به مقصد برسن..
دلش میخواست مثل اکثر مردم بگه"زندگی بعدیم میرسم!"
اما برای اون زندگی بعدی ای درکار نبود..
اون فقط یک بار جاودانه زندگی میکرد..
از روش قدیمیش استفاده کرد و لپاش رو باد کرد و اجازه ی گریه به خودش نداد.
پوزخند زد و گفت:"یعنی ممکنه زندگی مسخره تر از اینم بشه..؟!"
زئوس کنارش ظاهر شد که لیسا گفت:"دیدن عذاب کشیدنم از گناهام کم میکنه؟!"
زئوس با اخم نگاه کرد:"هنوزم مغروری" سرش رو تاسف بار تکون داد که لیسا جواب داد:"اوهوم..هستم..هستم چون این تنها چیزیه که برام مونده..که البته اینم میخواید مثل بقیه ی چیزا به زور ازم بگیریدش..درست گفتم خدای عادل؟!"
هردو خوب میدونستن منظور لیسا از "بقیه ی چیزا" دقیقا چیه..
-"تو کمک های زیادی به انسان ها کردی لیسا..بهشون ادامه بده"
لیسا پوزخند زد:"متاسفم ولی دلم نمیخواد ببینمت..پس برو"
زئوس ناپدید شد و شادی زودگذری نصیب لیسا شد.. خیلی زود گذر..
شنل جنی رو دوباره در آغوش کشید و با خودش زمزمه کرد:"اما تو توی زندگی بعدیت عاشق نشو.. اگه از من بهتر باشه چی؟.. میترسم حسودی کنم"
خنده ی تلخی کرد و چشماش رو بست..
.
.-"خوگوش کوچولو، منو مامان بیرونیم فعلا قرار نیست بیایم..شام رو گرم کن بخور ماعم بیرون میخوریم شامو؛ ببخشید تنها موندی عزیز خوشگل"
جنی کاغذی که روی در چسبیده بود رو خوند و داخل خونه شد..
در رو پشت سرش بست و همونجا روی زمین نشست..
کمی فکر کرد و گفت:"پس امشب اولین و اخرین باری بود که دستشو تونستم بگیرم؟"
سرش رو به در تکیه داد و با بغض گفت:"همه میگن تویی که به آدم همه چیو میدی و به دادمون میرسی.. پس بهم بگو.. چرا منو نمیخواد؟.. چرا من نمیتونم برای روحش کافی باشم..؟..من خواستمو تو بهم ندادی.. یادت بمونه که من خواستم.. اما تو ندادی.."
اشک هاش پشت سرهم گونه ش رو خیس میکردن..
-"من الان چیکار کنم؟..من خواستم پیشش باشم ولی نزاشتی..اونهمه سختی کافی نبود برام مگه؟..چرا عادت داری بگی از خودم بخواین ولی بهمون چیزی ندی؟..من لیسا رو میخواستم..من خواستمش..من میخواستش..من با تمام وجودم میخواستمش.."
جنی سرش رو روی زانو هاش گذاشت و چشماش رو بست.. بلند گریه میکرد..
به زحمت گفت:"من میخواستم همه چیمو بهش بدم..منم جون دارم خب.. بی حس نیستم که.. منم میشکنم.. منم میبرم.. منم خسته میشم.. چرا کاری کردی که تهش اینجوری بشه؟..
دیگه نمیتونم بلند شم.. این یه باتلاقه نه؟.. من حاضرم تمام عمرمو بدم اما لیسا رو داشته باشم.. چرا حقمه که سختی بکشم؟.. نمیخوام.. نمیخوام.. من هیچی نمیخوام.. من فقط قلبشو ازت خواستم.. فقط قلبشو خواستم.. "
دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و زمزمه وار گفت:"فقط قلبشو خواستم.."
.
.
لیسا نگاهی انداخت و پرسید:"تو دیگه کی هستی؟"
-"فرستاده ی زئوس، خدای زندگان هستم"
لیسا تعظیم کوتاهی کرد:"خب؟"
-"غروب امروز، اون دختر به خاطر نفرین میمیره..و نمیتونیم نفرین رو ازبین ببریم"
لیسا نفس عمیقی کشید و گفت:"اون گناهی نداره..اگه واقعا اسم خودتونو میزارید خدا، نباید بزارید همچین چیزی اتفاق بیفته"
-"فقط یک راه هست"
-"هوم؟ چه راهی؟"
-"به جای اون، غروب امروز تو کسی باشی که قراره بمیره"
-"اگه من بمیرم دیگه جونش به خطر نمیفته؟"
-"نه؛ نمیفته. قبول میکنی؟"
لیسا مصمم سرش رو تکون داد:"اوهوم..قبول میکنم"
-"انقدر بهش علاقه مندی؟"
لیسا پوزخند تلخی زد:"دونستن جواب این سوال بهتون کمک میکنه؟"
-"خدایان بدون هدف سوال نمیپرسن"
لیسا نگاهی انداخت و گفت:"اونقدری دوسش دارم که اگه بهمون شلیک کنن من به جاش تیر بخورم.. مثل الان که میخوام به جاش بمیرم تا ایمن بمونه.. البته قرار بود به کسی علاقه مند نشم.. احیانا خدایان برام مجازات در نظر نگرفتن؟! "
زن با اقتدار جواب داد:"فقط بهشون ایمان بیار"
-"متاسفم ولی نمیتونم..منتظر غروب میمونم..ممنونم که نجاتش دادین"
-"تا امشب ساعت دوازده فرصت زندگی هست"
.
.
جنی با هربار صدای در، سرش رو بالا میاورد تا لیسا رو ببینه..
اما خبری نبود.
خودکارش رو به میز کوبید و با خودش گفت:"قرار نیست بیاد.. انقد منتظر نباش"
جویی به دستش زد:"کی قرار نیست بیاد جنی؟"
-"هیشکی"
-"خب بگوو"
جنی لبخندی تحویل دوستش داد:"گفتم که..هیشکی"
جویی که فهمید جنی حوصله نداره چیزی نگفت و ساکت موند..
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...