G.O.D/ Part 27

653 124 97
                                    

Part 27
جنی دو فنجون قهوه آماده کرد و سمت جیسو رفت:"تق تق! "
و خندید.
جیسو نگاهی انداخت:"به به بیا بشین"

جنی به حرفای لیسا فکر کردو کنار خواهرش نشست.
یک فنجون بهش دادو گفت:"وقت داری؟ یکم حرف دارم"
جیسو سر تکون داد:"معلومه دارم.. بگو عزیزم میشنوم"

جنی همونطور که با دسته ی فنجون بازی میکرد گفت:"راستش نمیدونم از کجا شروع کنم.. میدونی جیسو.. "
-"جانم"
-"من.. من توی مدتی که لیسا کنارم نبودو میخواستیم برش گردونیم.. خب یکم تغییر کردم"

جیسو تایید کرد:"اره "
جنی گفت:" حقیقتش اومدم پیشت تا توضیح بدمو بگم ببخشید! توی مدتی که لیسا نبود خیلی فشار بهم اومد.. از یه طرف شباهت لیزا.. از طرفی اینکه حتی تضمینی برای برگشت لیسا برام وجود نداشت.. باعث شد یکم عصبیو (خندید) چمیدونم.. بی تفاوت.. اره همچین چیزایی.. میخوام بگم دست خودم نبود! "

جیسو کمی از قهوه ش رو خورد و موهای جنی رو به هم ریخت:"میدونم خرگوش.. حواسم بود بهت"
جنی سرش رو بالا پایین کرد:" اره اره میدونم.. حواست بود.. بهم سخت نگرفتی.. ولی من رفتار خوبی نداشتم... و چشمامو لیسا باز کرد به روی حقیقت.."

جنی تلخ خندید:" خودم میخواستم همینطور بدون حرف اشتباهاتمو جبران کنم.. لیسا گفت بهتره حرف بزنم.. انگار.. خواهرت هنوزم همون بچه ی نمک نشناسه..! ازت میخوام ببخشیم.. من حالا لیسا رو دارم و خیالم راحته.. ندونسته همتونو درگیر خودم کردم.. تو.. رز.. لیزا.. و ندونسته به هممون آسیب زدم.. منو ببخش اونی.. فکر میکردم لیسا رو برای همیشه از دست میدم.. میخواستم فقط به هر روشی که شده دوباره پیش هم باشیم.. اما انگار روشم... "

این بار اولی نبود که بغض باعث میشد جنی حرفش رو نصفه کاره بزاره!
سرش رو پایین انداخت.
جیسو سینی دو قهوه رو کناری گذاشت و جلو تر رفت؛ جنی رو به آغوش کشید:" نگاش کن چطوری مثل ابر بهار گریه میکنه! اشکال نداره پیش میاد.. خوشحالم شجاعت داشتی اشتباهاتو بگی.. تو خیلی قوی هستی عزیزم.. من بهت افتخار میکنم"

جنی بینی ش رو بالا کشید:"ببخشید اونی.. ببخشید.. اون رفتار حقت نبود.. ببخشید.. "
جیسو گفت:" باور کن بخشیدمت فقط اینجوری گریه نکن دیگه! منم داری به گریه میندازی"

جیسو دستمال برداشت و گفت:"صورتتو پاک کن عزیزم.. دیگه م گریه نکن که قلبم میگیره خواهر کوچولوم اینطوری چشماش پر اشک باشه"
جنی چشماش رو پاک کردو سعی کرد لبخند بزنه.

جیسو کمی بیسکوییت خورد و گفت:" این بیسکوییتا مثل همونایین که مامان برامون از بوسان میاورد.. ولی اون طعمو نمیده موافقی؟ "
جنی یکی از اونهارو دهنش گذاشت و با سر تایید کرد :" اره.. اون طعمو نمیده "

-"یادت باشه وقتی برگشتیم بازم بخریم.. فک نکنم لیساعم خورده باشه ازش.. حتما خوشش میاد"
جنی خندید:" اره خوشمزه ن.."
.
.
.
رز نفس عمیقی کشید:" فکر میکنم بدونی که ما کارمون رو تقریبا به پایان رسوندیم"
لیسا سر تکون داد:" هوم.. میدونم.. و چی مونده؟ "

god of darkness.Where stories live. Discover now