Part 15
تجربه ی غم.. عذاب و سختی، چیزیه که همه ی ما توی زندگیمون هزاران بار تجربه ش میکنیم..
هیچ چیز پایدار نیست..
همونطور که شادی و سرحالی پایدار نیستن، غم و زجر هم پایدار نیستن..
همه چیز میگذره.. همه چیز تموم میشه..
فقط باید امیدوار بود..
امید چیزیه که مشکلات ازش میترسن.. ازش فرار میکنن..
پس امید داریم تا بگذرونیم تمام موانعی رو که بهمون زخم میزنن..
...................................................
-"به غیر از تئاتر،کار دیگه ایم میکنی؟"
لیزا همونطور که موهاش رو رنگ فانتزی میزاشت گفت:"توی یوتیوب یه چنل دارم..آموزش میکاپه؛ حدود سه میلیون نفر عضو داره"
لیزا با گفتن جمله ی آخر، لبخند دندون نمایی زد و گفت:"توعم دیدیش؟"
-"راستش نه"
لیزا شوکه گفت:"اوه مای گاااد! میدونی چند تا لایک و ویو برای ویدیوهام بدهکاری؟؟"
جنی خندید و جواب داد:"اوکیه لیزا..کافیه آدرسش رو بدی!"
-"میدم فقط یادت باشه ویدیوهای اخرو بیشتر از دوبار ویو بزنی... از آموزشاشم استفاده کن..یا اصلا بیا خودم میکاپت کنم! "
-"او نه ممنون! "
لیزا خندید و سریع جدی شد:"چند روز وقت هست؟"
جنی کمی فکر کرد:"هجده روز"
-"خب..اوکیه..."
موبایلش رو برداشت و ادامه داد:"من یه اکس گوگول داشتم...که اتفاقا توی این جریانات خیلی اطلاعات داشت..صبر کن بهش زنگ بزنم "
.
.
.
همونطور که پیراهن بلندش روی زمین کشیده میشد، با لبخند و آرامش به سمت طبیعت حرکت کرد..
طوفان در عرض چند لحظه به احترام این آرامش به خواب رفت..
دست هاش رو باز کرد و قطرات آب رو کنار هم جمع کرد..
حبابی از آب به بزرگی تمام سخاوتش درست کرد..
با یک حرکت، حباب پر آب، مثل باران به اطراف پخش شد..
خاک خشک بیابان نم دار شد و بوی خوشش رو تقدیم اون الهه ی پاک کرد..
اولین گل، سر از خاک بیرون آورد و به خورشید چشم دوخت..
رز با اقتدار به طبیعت سبزی که ساخت نگاه کرد و تمام وجودش شد لبخندی که روی چشم ها و لب هاش جاری بود .
-"با من کاری داشتید ملکه؟"
رز به سمت پری صورتی پوشی که با احترام بهش نگاه میکرد برگشت و گفت:"قصد دارم به زمین برم..لطفا به خدایان خبر بده"
-"میخشین..میتونم بپرسم..چرا؟"
رز همونطور که با دست کشیدن به درخت ها، زندگی رو بهشون تقدیم میکرد گفت:"اونجا دو روح در عذابن..خودمو موظف میدونم نجاتشون بدم "رز به خدایان تعظیم کرد که خدای سرنوشت گفت:"این هم جزوی از وظایفتونه..خوشحال شدم که زودتر اقدام کردید ملکه رز..امیدوارم به درستی انجامش بدید"
زئوس با صدای بمی گفت:"هدف از اینکار چیه؟"
رز لبخند زد و جواب داد:"هدف... هدفم آرام کردن قلب یه دختره.. جنی.. اسم اون جنیه.. حتی اگر دید خوبی نسبت به خواهرم نداشته باشم، دلم میخواد پایان داستانشون خالی از غم باشه.. لطفا بهم این اجازه رو بدید"
زئوس لبخند زد و گفت:"انجام بدید..اگر درست پیش بره، پاداش رو از خودم دریافت میکنید"
تعظیم کرد:"ممنونم "
رز که هنوز جایی ته قلبش برای از دست رفته ش تیر میکشید گفت:"امیدوارم...من امیدوارم که بهم برش گردونید "
.
.
"تنهایی! "
بزرگترین ترس زندگیش که پنهان نگهش داشته بود، هرروز بهش نزدیک و نزدیکتر میشد..
دیگه خبری از فریاد نبود..
هرروزی که میگذشت و لیسا از راهی شدن به دنیای دیگه فرار میکرد، تیکه ای از روحش خرد میشد..
حس میکرد خیلی دور شده..
از اینهمه انتظار به ستوه اومده بود؛ سعی میکرد مقاوم بمونه..
هربار خاطراتش رو محکم بغل میکرد و با تمام وجود، مرور میکرد..
اگه خاطرات هم تنهاش بزارن...؟چی نجاتش میده..؟
.
.
-"حالا اسمش چیه؟"
لیزا نگاه کرد:"اسم کی؟"
-"همین اکس گوگولت"
خندید و "اهان" گفت..
ادامه داد:"دیوید"
با صدای در به جنی نگاه کرد:"احتمالا خودشه"
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...