Part 4
با دقت به جزئیات باغ نگاه میکرد..
چیز هایی که هیچوقت به نظرش نمیرسیدن چطور میشد الان انقدر براش پر اهمییت باشن؟
چون داشت تقریبا برای همیشه از اونجا میرفت..؟
میشد گفت یکم ناراحته..
اما پشیمون؟
نه اصلا!
حتی یک لحظه هم برای کار هاش پیشمونی به خرج نداد.
-"بهم گفتن امروز عصر از اینجا میرید.."
جونگ کوک بود که این رو گفت؛
لیسا لپ هاش رو باد کرد و برای هزارمین بار در زندگیش مانع ریختن اشک هاش شد..
نقاب خونسردی رو به چهره ش کوبید و گفت:"اوهوم درسته"
محافظ، راست ایستاد و مردد گفت:"منم قراره باهاتون بیام"
لیسا بدون برداشتن نگاهش از گل بنفشی که رگه های متفاوتی از بقیه ی گل ها داشت پرسید:"برای؟"
-"نمیتونم بزارم تنها برید..محافظتون میمونم"
-"به فکر خودت باش"
لیسا جواب محکمی بهش داد و ازش دور شد.
جونگ کوک که از فاصله ی چند متری لیسا ایستاده بود فریاد زد:"باهاتون میام!"
لیسا عکس العملی نشون نداد و به عمارت برگشت.وارد اتاقش شد و رز رو دید که کنار پنجره نشسته بود.
-"اومدی؟"
لیسا سرش رو تکون داد و با طعنه گفت:"فراموش کرده بودم قراره خواهر از مرگ برگشته م رو توی اتاق خودم ببینم"
رزی با نرمی از جاش بلند شد و فاصله ش با لیسا رو پر کرد و گفت:"دلم برات تنگ میشه..زود برگرد"
-"هووم..حست کاملا برعکس منه"
-"میدونم..ولی من بخشیدمت و توعم باید منو ببخشی"
لیسا پوزخندی زد و گفت:"نیازی به بخششت ندارم
و اجباری نمیبینم ببخشمت!"
رز با غم لبخند زد و گفت:"هیچوقت نتونستم کاری کنم که ازم متنفر نباشی"
لیسا سرش رو تکون داد و گفت:"هیچوقت هم نمیتونی..
در ضمن اگه دیدن شکست خوردنم به قدر کافی خوشحالت کرده برو بیرون..بوی عطر شیرینت داره حالمو به هم میزنه!
و بار اخرت باشه برام ادای خواهرای مهربونو در میاری"
حرف های لیسا به اشک های گرمی تبدیل شدن و از چشم های خوش فرم رزی پایین ریختن..
لیسا از تاثیر گذاری حرف هاش دیوانه وار خوشحال شد و قلب بی حرکتش تپید..!
پوزخندی زد و به رفتن رزی نگاه کرد که چطور سعی میکنه ازش دور بشه.
وسعت شادیش به قدری نبود که دو دقیقه بعد رو تضمین کنه..
به آینه که چطور چهره ی بی حسش رو به نمایش میزاره نگاهی بی تفاوت انداخت..
-"توعم ازم متنفری؟"
نمیتونست از اینه ی مقابلش جوابی بگیره؛
پس فقط برش داشت و از پنجره به پایین پرتش کرد و گفت:"متاسفم..
اما گناهت این بود که با من زندگی کردی!"
هادس در اتاقش ظاهر شد
لیسا با بی حوصلگی روی صندلی لم داد و گفت:"هوم؟چی میخوای؟"
-"خوشحالم که به پاداش اعمالت رسیدی"
-"پاداش؟! اوهوم خودمم خوشحالم"
هادس با غرور نگاه کرد و گفت-"منم پاداش خودم رو به عنوان خدای جهنم بهت میدم"
-"مطمئننا چیز جالبی نیست..ولی منتظرم"
هادس لیسا رو تنها با یک حرکت ساده بلند کرد و به شونه ش دمید.
قدرت های لیسا توسط خدایان گرفته شده بود و نمیتونست کاری بکنه.
از درد ناگهانی و طاقت فرسای شونه ش چشماش رو بست.
-"چیکار کردی..؟"
-"یه نفرین سادست..!
هرکس که دوستت داشته باشه توی سومین غروب بعد از حس عاشقانه ش میمیره"
شونه ی چپ لیسا به اندازه ی یه دایره کوچیک سیاه شد..
اولین کسی که از ذهنش مثل برق رد شد جونگ کوک بود..
نباید میزاشت اتفاقی براش بیفته.
بلند شد و چشماش که مدام سیاهی میرفت رو باز و بسته کرد..
خبری از اون خدای مضحک نبود!
باید چیکار میکرد..؟ اگه نفرین باعث از بین رفتن محافظش میشد..؟
جونگ کوک در رو باز کرد و با شربت داخل شد..
لیسا توی دلش نگران تر از همیشه بود..
-"چرا اومدی اینجا؟"
صداش میلرزید!
محافظ، شربت رو روی میز گذاشت و گفت:"خواستم پیشتون باشم"
لیسا با زحمت خودش رو عصبانی نشون داد و لیوان شربت رو از میز به پایین پرت کرد..
لیوان و سینی زیرش با صدای گوش خراشی چندین بار به زمین خورد و شکست.
لیسا دست هاش رو که میلرزید پنهان کرد و با صدایی که شدید تر از قبل میلرزید گفت:"برو بیرون..و هیچوقت برنگرد"
برخلاف انتظارش جونگ کوک سر جاش ایستاد و حرکتی نکرد..
-"چرا هنوز ایستادی؟
گفتم برو بیرون!"
محافظ، توجهی نکرد و دو زانو کنار صندلی لیسا نشست.
-"چیکار میکنی؟! بلند شو!"
جونگ کوک دست راست لیسا رو بوسید و قطره ی اشک پاکش رو به یادگار جا گذاشت..
لیسا ناباورانه نگاه کرد که کوک گفت:"نمیتونید جای کوچیکی برام توی قلبتون باز کنید؟"
کسی توی ذهن لیسا مدام فریاد میزد :"سومین غروب سومین غروب سومین غروب سومین غروب..!"
لیسا دستش رو بیرون کشید و "نه" رو زمزمه کرد..
-"حق دارم دلیلشو بدونم!"
لیسا که بند بند وجودش پر از ترس بود گفت:"تو نباید منو دوست داشته باشی.
هیچی نصیبت نمیشه خب؟ هیچی!
فهمیدی؟
برو..از اینجا برو و با حس تنفر نسبت بهم خوب زندگی کن"
-"خوب زندگی میکنم...با شما"
قبل از اینکه لیسا حرفی بزنه بلند شد و محکم گفت:"من قراره عاشقتون بمونم..تا ابد!
سعی نکنید مانع بشید"
تعظیم کوتاهی کرد و از در بیرون رفت..
لیسا پوفی کرد و شونه ش رو که هنوزم درد میکرد تکون داد..
.
.
.
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...