Part 11
قرار بود به هرحال عادت کنه..
میتونست سه روز یا.. دو هفته و یا شایدم سه ماه ناراحت باشه..
اما بعدش چی؟
مجبور بود عادت کنه..
ذات انسان به عادته.. به اینکه وقتی فیلم خنده دار میبینه بخنده.. حتی اگه کسیو از دست داده باشه..
زندگی بی رحمانه جریان داره بدون اینکه به قلب هامون اهمییت بده..
زندگی هیچوقت راحت نمیشه.. اون میخواد مارو عذاب بده!
این ماییم که بعد از هر درد قدرتمندتر میشیم و تحملمون نسبت به تیر هایی که میخوریم بیشتر میشه..
لبخند میزنیم..
بلند و بلندتر میخندیم..
بعد از هر شکست.. بعد از هربار ویران شدن روح های خسته مون، بلند میشیم.. باید بلند شیم! باید ادامه بدیم.. تسلیم شدن فایده نداره..
ممکنه پاهامون بلرزه..
اما بالاخره بلند میشیم.. کسی میشیم با قبل فرق داره!
.
.
جیسو که حدس میزد دیشب چه اتفاقی افتاده میز صبحانه رو به بهترین شکل آماده کرد.
به میز نگاهی کلی انداخت تا مطمئن بشه هیچ چیز کم نیست.
یونا موهای کوتاهی که بینشون تار های سفیدی مشخص بود رو پشت گوشش فرستاد و نزدیک جیسو رفت، لبخند زد که جیسو گفت:"صبحت بخیر مامان! دیشب خوب خوابیدی؟"
یونا پیشونی دختر رو بوسید:"صبح توعم بخیر عزیز مامان..اره..تو خوب خوابیدی؟"
جیسو مطمئن پلک زد و گفت:"اره..خیلی خوب"
نگاهی کرد و ادامه داد :"اگه جنی خواست بخوابه..بزارید بخوابه، احتمالا خسته ست"
یونا کمی از چاییش رو خورد:"چرا؟ چیزی شده؟"
-"نه اصلا..فقط یکم سردرد داره مثل دیشب..فکر کنم از کارای زیادشه"
یونا نگران سر تکون داد:"نه جیسو..اون دخترمه..من میشناسمش..از یه چیزی ناراحته"
-"ممکنه..اگه م باشه خودش بهمون میگه..کاریش نداشته باشین"جنی که تمام مدت بیدار بود، دستی به صورتش کشید.
دیشب حتی یک ساعت هم نخوابیده بود.
توی جاش غلت زد و زیر لحاف پنهان شد..
با اینکه میدونست نمیتونه بخوابه ولی چشماش رو بست..
موبایلش رو بدون دلیل خاصی چک کرد..
با کلافگی موبایل رو به زیر تختش پرت کرد و به جای قبلیش برگشت.
صبح مزخرفی بود..
هنوز بیشتر از ده ساعت تا دوازده شب مونده بود!
میخواست فقط زودتر بگذرن.
بلند شد و پوف عمیقی کرد..
شونه رو برداشت و عصبی شروع به شونه کردن موهای بلندش کرد.
برس بین موهاش گیر کرد و جنی با عصبانیتی که شدیدتر از قبل بود برس رو از موهاش جدا کرد و روی میز کوبید.
حوله ش و قیچی رو برداشت و داخل حموم رفت؛ لباساش رو کلافه از تنش دراورد و آب رو باز کرد.
شاید آب تنها چیزی بود که بدون منت و پرسیدن سوال، میتونست بغلش کنه..
پس خودش رو به دست اون سپرد و چشماش رو بست.
موهاش کامل خیس بودن، جلوی آیینه ی بخار گرفته ایستاد و با کف دستش به اندازه ی یک دایره، بخار رو از اینه پاک کرد.
قیچی رو بدست گرفت و همونطور که موهاش رو با دست چپش نگه داشته بود، با دست راست از ته کوتاهشون میکرد..
اون فقط عصبی بود و حس میکرد حتی دیگه به موهاش هم نیاز نداره.
موهای قهوه ای جنی با هربار حرکت قیچی کوتاه میشدن و به زمین میریختن..
دوباره به زیر دوش آب برگشت.
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...