فضای تاریک سینما همه جا حاکم بود..
تقریبا آخرای فیلم بود.
پیام جدیدی به موبایل لیزا باعث شد حواسش رو از فیلم بگیره.نگاهی به موبایل کردو با دیدن اسم الکس کمی صاف نشست..
باورش نمیشد از باز کردن پیام میترسه.. اون میترسید.. داشت فکر میکرد ایندفعه الکس میخواد چه راهکاری رو برای شکستن قلبش در نظر بگیره..لب هاش رو خیس کردو پیام رو باز کرد:" هی.. کلاهی که توی نمایش قبل ازش استفاده کردی پیش منه.. میام تحویلش بدم"
لیزا با دستهای لرزانش شروع به تایپ کرد:"هی الکس! راستش الان خونه نیستم.. میخوای من بیام؟ "
لیزا پیام رو فرستادو منتظر موند..از اون لحظه به بعد دیگه متوجه دیالوگ های فیلم نمیشد.
لیزا عادت داشت به حالات بازیگرا نگاه کنه تا چیزای بهتری درباره ی شغلش یادبگیره..
اما اینبار به هیچ روشی حواسش جمع نمیشد.جیسو چیپس رو طرفش گرفت:"لی لی چرا نمیخوری؟ "
لیزا خندیدو چیزی به رو نیاورد:"اوو به کل یادم رفتا"
و یک مشت چیپس برداشت.
رز چند لحظه سرش رو از روی شونه ی جیسو برداشت و به لیزا نگاه کرد.
میتونست بفهمه چیزی اشتباهه.. لیزا خوشحال نبود!پیام جدیدی به دست لیزا رسید و اون بی وقفه بازش کرد:" نه نمیخوام ببینمت. اگه کسی خونه هست بهش بدم.. اگرم نه که هیچی"
لیزا لبهاش رو خیس کردو با لبخند تلخی گفت :"نگاش کن.. چقد بچه ست.. هنوز قهره"تایپ کرد:"اگه تو اینطور میخوای.. باشه پس همو نمیبینیم 🙂 دو تا از دوستام خونه ن.. میتونی بهشون بدی"
لیزا ارسال کرد.
حرف الکس مدام توی سرش رژه میرفت.
زمزمه کرد :"حتی نمیخواد ببینتم.. "دوباره از الکس پیام اومد.
لیزا بازش کرد :"از ایموجیت معلومه بدون منم بهت خوش میگذره درسته؟ شمارمو میخوام عوض کنم.
اخرین صحبتمون بود"
لیزا با حالتی رنجور روی صندلی جا به جا شد و تایپ کرد :" اره الکس.. تو فکر کن من خوشحالم.
باشه فقط باورم نمیشه داری اینجوری همه چیو تموم میکنیا"الکس بلا فاصله شروع به تایپ کرد..
-"بهتره باور کنی چون جدیم"همین جمله کافی بود تا تمام تصورات لیزا یک جا ریزش کنه..
چشماش پر از اشک شد و نوشت:"کاش حداقل به منم زمان میدادی.. داری میری و انتظار داری هضمش کنم؟
امیدوارم سلامت و خوشحال باشی "لیزا با گریه ارسال کردو منتظر موند.
اینطور که از قیافه ی تماشاچیا معلوم بود فیلم پایان خوشی نداشته..
جیسو به لیزا نگاه کرد :"وای چته چرا گریه میکنی؟ "لیزا بین گریه خندید:"هیچی بابا.. مگه ندیدی چقد بد تموم شد آخرش؟ من از پایان بد خوشم نمیاد"
رز بهش نگاه کرد :"منم خوشم نمیاد.. درست میشه.. نگران نباش"
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...