G.O.D/ Part 18

593 111 62
                                    

Part 18
با خودت چه فکری میکنی؟
به خاطراتمان بگویم سریعا فراموش شوید و ذهنم در جواب"چشم" بگوید..؟
تلاشمان برای فراموشی درمان هایی که حالا درد شدند، جز دویدن برای پوچی، نتیجه دارد..؟
______________________________

لیزا با هیجان و عصبانیت روی فرمان ماشین کوبید و گفت:"اون موبایل فاکیتو جواب بده!"

و دوباره تماس گرفت..
صدای گرفته ای بعد از چندین بوق گفت:"چقد روت زیاده که زنگ میزنی...چیکار داری؟"

لیزا سرعت ماشین رو بیشتر کرد و گفت:"اوه سلام جنی و ممنونم از احوال پرسیت باید بگم منم خوبم!"

جنی با ناراحتی جواب داد:"زود حرفتو بزن..میخوام قطع کنم.."
لیزا که بنظرش اوضاع زیاد خوش ریخت نمیومد گفت:"اوک..جو سنگینه..تمام حرفم اینه که نری..دارم میام اونجا..میخوام کمکت کنم"

جنی پوزخند عصبی زد و گفت:"من..مسخره ی توعم..؟"

-"ببین.. فقط بزار بیام اونجا تا حرفامو بشنوی.."
-"متاسفم که نمیشه..من باید زودتر برم...دیر میشه"

لیزا فرمون رو تو دستاش فشرد و گفت:"جنی..جنی تو اصلا قرار نیست برگردی..ببین کیوت..من دلیل داشتم برای کمک نکردنم و الان پشیمونم...فقط نرو بزار برسم"

جنی با بی میلی گفت:"یک ربع منتظر میشم..نیای میرم.."
-"کیوتی عالیه..صبر کن میام..فعلا"
جنی بدون حرف قطع کرد..
.
رز نگاه کرد و با خونسردی گفت:"قرار نیست بد باشه..صبر میکنیم تا لیزا بیاد"
-"باشه..صبر میکنیم"

صدای دویدن کسی، توجه جنی رو به خودش جلب کرد.
دنبال صاحب صدا گشت و متوجه لیزا شد که با تمام توانش به سمت اونا میومد..

جنی و رز منتظر ایستاده بودن که لیزا در چند قدمیشون ایستاد و همونطور که نفس نفس میزد، خم شده بود و دست روی زانوهاش گذاشته بود.
رز گفت:"بیا آب بخور.."

و لیوان رو به طرفش دراز کرد و لیزا با لبخند ازش تشکر کرد..
جنی که احساس دلسوزی نسبت به لیزا نمیکرد، گفت:"من منتظرما!"

لیزا سمتش رفت و گفت:"هی عصبانی نباش..اومدم که بگم میخوام کمکت کنم.."
-"اینو پشت تلفنم گفتی..خب بقیه ش؟"
لیزا خندید:"بقیه نداره!."

جنی عصبی و ناراحت گفت:"نخند لیزا..چطور تو این شرایط میخندی؟..میدونی به خاطر تصمیم ناگهانیت چقد زجر کشیدم؟..میدونی چقد صبر کردم شبم صبح بشه..؟ شبی که نهایتا ده ساعته اما برام مثل چند سال میگذشت..دلیلت چی بود؟.میخوام بدونم! "

رز ترجیح میداد ساکت باشه و رفتار دو طرف رو آنالیز کنه.. لیزا سرش رو پایین انداخت و گفت:"متاسفم.. واقعا میگم"

جنی که آروم تر شده بود جواب داد:"تاسفت به دردم نمیخوره..اما به هرحال ممنون...قرار شد دلیلتو بگی"
لیزا موهای مواجش رو عقب زد و خندید:"نپرس..میشه؟"
-"نه!..نمیشه"

god of darkness.Where stories live. Discover now