- I lost myself.. again! Part 20
_______________________________هر سه نفر از ماشین پیاده شدند..
جو نسبتا سنگین بود.
جنی آدمیه که زود میبخشه.. زود فراموش میکنه و همه اینو میدونن.
اما اینبار تمام راه رو ساکت بود..
میشد گفت فقط امیدواره که دیگه به کمک لیزا احتیاجی نداشته باشه.
داخل خونه رفتن اما جنی وارد نشد..
لیزا برگشت:"هی بیا تو میخوام درو ببندم"
-"نه ممنونم.. ترجیح میدم یکم بیرون باشم"
جنی بدون دریافت جواب، برگشت و به سمت پارک شلوغی رفت که این موقع شب پرنده هم توش پر نمیزد..
لیزا شونه بالا انداخت و گفت:"زود برگرد"
و داخل رفت.
جنی "باشه" گفت و به حرکتش ادامه داد.
به پارک رسید و نیمکت سبز رنگی توجهش رو جلب کرد..
تلخ خندید و به یاد روز هایی که همراه لیسا روی اون نیمکت سبز میشستن، به سمتش رفت.
نشست و دستش رو زیر چونه ش گذاشت..
میشد گفت استثناء از تاریکی و خلوتی پارک نمیترسه.. چون مساله ی مهمتری ذهنش رو مشغول کرده..
کوچیک اما مهم!
جنی از اعماق وجودش دلتنگ بود..
با خودش زمزمه کرد:"میدونی چیه لیسا..؟ من داشتم فکر میکردم و به یه نتیجه ی عجیب رسیدم.. میپرسی چه نتیجه ای؟ میگم بهت.. نتیجه اینه که توی این مدت حتی یک ساعت هم واقعا شاد نبودم.. آمار ترسناکیه..
اونم برای کسی مثل من.. منی که همیشه شادی رو تو داشتن چیزای کوچیک میدیدم.. البته الانم همینطورم.
اما خب.. لبخندت چیز کوچیکیه اما ندارمش! آغوشمون کوچیکه اما ندارمش.. دیدنت کوچیکه و من حتی اونم ندارم.. من هیچی ازت ندارم لیسا.. هیچی. حتی دیگه به خوابمم نمیای.. نمیفهمم اینهمه دوری چه سودی داره برامون؟"
-"شاید سودش اینه که تو یکم بزرگتر بشی و لیسا دل رحم تر.."
جنی سرش رو بلند کرد و با دیدن رز، کمی کنار رفت:"بشین.."
رز نشست و گفت:"اصرارت نمیکنم بیای خونه"
-"چرا؟"
رز خندید:"چون اینطوری بدتر دلت میخواد بیرون بمونی.. اصرار چیز عجیبیه نه؟"
جنی سر تکون داد:"اره.. عجیبه.. پس منم بهت نمیگم بمونی اینجا"
به هم نگاه کردن و جنی ادامه داد:"چون اینطوری بدتر دلت میخواد برگردی خونه "
رز ساکت موند و جنی اروم گفت:"اخلاقت شبیه لیساست.. میدونستی؟ البته یه چیزایی رو باید فاکتور گرفت.. اما در کل شبیهید"
رز سرش رو تکون داد:"هوم.. شبیهیم. منو میبینی یاد اون میفتی؟"
جنی خندید:"همیشه نه.. اما الان دقیقا یادش افتادم وقتی گفتی اصرارم نمیکنی که برگردم"
به چشمای پر نفوذ رز نگاه کردو ادامه داد:"یه بار وقتی گریه میکردم گفت اصرارم نمیکنه که گریه نکنم.. گفت اینطوری بدتر گریه م میگیره.. میدونی رز.. بعضیا خیلی میفهمن! میدونی منظورمو؟ لازم نیست تلاشی بکنی.. اونا میفهمنت و این میشه یه دلگرمی.. لیسا درست همون آدمیه که میتونم برای این قضیه مثال بزنمش"
رز دست روی شونه ی جنی گذاشت:"میدونم چی میگی.. و میفهممت"
جنی لبخند زدو رز ادامه داد:"تو قوی هستی جنی.. و من فکر میکنم الان قوی تر شدی.. محاله کسی شکستت بده.. این اتفاق باعث شد تو چند سال بزرگتر بشی"
-"تو اینطور فکر میکنی؟"
-"اوهوم.. و فکرم درسته"
هردو ساکت شدند که رز گفت:"سعی کن از لیزا ناراحت نشی.. منظوری نداشت"
-"چه جالب.. همیشه بی منظور ناراحتم میکنه!"
-"خودش هم ناراحت شد.. ببخشش"
جنی نگاهی انداخت:"مگه ناراحتم میشه؟ اونقدر بیخیاله که گاهی شک میکنم احساس داره یانه! "
رز لبخند محوی زد:"اون فقط ظاهرا بیخیاله"
-"چطور؟ "
-"دیروقته و من نمیخوام تنهات بزارم.. پس بریم تو"
رز علاقه ای به جواب دادن سوال جنی نداشت و این کاملا مشخص بود.
پس جنی چیزی نگفت و فقط داخل خونه رفت..
.
.
دراز کشید و به جای خالی کنارش که متعلق به لیزا بود نگاه کرد.
کنجکاو بود بدونه کجاست اما به روش نیاورد و سعی کرد صبر کنه..
چند دقیقه گذشت و لیزا داخل اتاق اومد.
انگار متوجه بیدار بودن جنی نبود، شقیقه هاشو محکم میمالید.. کش موهاش رو از سرش جدا کرد و گوشه ای پرت کرد.
جنی که حس میکرد قهر کردن بی فایدست گفت:"خوبی؟ "
لیزا در عرض چند ثانیه به آدم قبل تبدیل شدو گفت:"هی کیوت.. اومدی؟ خوبم"
جنی سری تکون داد:"چیزی شده؟ "
لیزا دراز کشید و لحاف رو تا قفسه ی سینه ش بالا بردو گفت:"نه خوبم فقط خوابم نمیبرد.. شبت شیک"
جنی متقابلا شب بخیر گفت و چشماش رو بست.
.
.
رز کنار پنجره ایستاد و دست هاش رو پشتش نگه داشت.
تو خیابون خالی دنبال چی بود؟
نشونه..
همه ی ما موقع فکر کردن به مشکلی که توش ناتوانیم، دنبال نشونه میگردیم..
رز به شکل غیر منطقی ای دلش میخواست ناگهانی هیونا رو ببینه که بهش دست تکون میده..
اون موقع بی وقفه خودش رو بهش میرسوند و دیگه نمیزاشت یک قدم هم ازش فاصله بگیره.
اخم رو به صورت جدیش اضافه کردو فکرش رو پس زد.. اگرم نشونه ای باشه، اون متعلق به لیساست نه کس دیگه ای.
قلب خودش شدیدا زیر ناراحتیا و مسئولیت شکسته بود.. اما نمیتونست اجازه بده وضعیت جنی بیشتر از این ادامه پیدا کنه..
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...