Part 17
بعضی حس ها، متفاوتن
حتی براشون اسم هم پیدا نمیکنیم؛
فقط شیرینن و دلهره آور..
مثل حسی که موقع اولین صحبتم با "تو" داشتم..!
______________________________________به پهلوی راست چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت..
سمت چپ بالشت، خیس از اشک بود و کلافه ش میکرد.
عصبی صورتش رو پاک کرد و چشماش رو بست.. با صدای گرفته ش گفت:"از اینکه نمیتونم با نبودنت کنار بیام متنفرم.. میفهمی؟..متنفر! "
برای بار چندم اشک های گرم جنی صورتش رو خیس کردن؛ سرش رو بین دو بالشت برد و گفت:"منو ببخش لیسا.. منو ببخش باشه؟..ببخش که نتونستم.. دیگه حس وابستگی نکن.. برو! برو مطمئنم اونجا راحتتره.. منم هروقت بتونم جلوی ضربان قلبمو بگیرم میام..کاش هیچوقت بهم توجه نمیکردی.. کاش سرمو رو پات نمیزاشتم.. کاش دستکشت همیشه همراهم نبود..
بنظرت فراموش میشی؟.. قبل اومدنت به چی فکر میکردم؟ حس میکنم اگه فراموشت کنم ذهنم پر میشه از هیچی!
تمام ترسم یه چیزه.. اگه دیگه نتونم شاد باشم؟.. اگه دوباره به ذهنم برگردی؟.. میبینی؟ بازم هزارتا اگه وجود داره.. میشنوی اره؟.. من گناهکارم؟ هستم.. توعم اینطور فکر میکنی؟.. میدونستم علاقه م بهت غلطه.. اما چهارچوب ذهنمو کنار زدم.. امشب.. این لحظه.. که اینطوری دراز کشیدم و نمیدونم تا کی قراره عذاب بکشم.. هیچوقت فکرم به این لحظه نیفتاد..!
تو خدایی.. غیر از اینه؟ من که بهت ایمان آوردم..چرا کمکم نمیکنی؟ "
.
.مقابلش ایستاد و گفت:"منم..اومدم پیشت"
جوابی از لیسا دریافت نکرد.
رز جلو تر رفت و گفت:"چه بخوای و چه نخوای، من خواهرتم..دلتنگت بودم لیسا"
فاصله رو به صفر رسوند و لیسا رو به آغوش کشید.
چند لحظه بعد کمی فاصله گرفت و گفت:"برای گفتن این چیزا نیومده بودم؛
میخوام بهت بگم که برگردوندنت در حال حاضر امکان پذیر نیست..
جنی دیگه تحمل نداره؛ فردا به کشورش برمیگرده و من کاری میکنم هممون رو فراموش کنه..معذرت میخوام سرخود تصمیم گرفتم..اما تنها کاری بود که براش میتونستم انجام بدم"
لیسا همونطور ساکت موند و مشت های اروم و بی جونی به سینه ی رز زد.
دست هاش رو روی گوشاش گذاشت و برگشت تا بره.. نمیدونست کجا.. مگه مقصدی هم بود؟.. دنیای به ظاهر کوچیک رو هربار دور میزد بدون هیچ تغییری..
رز خواهرش رو برگردوند و گفت:"قبل از اینکه هادس مالک روحت بشه، پیوند رو قطع کن لیسا.. پیوندت با روح جنی رو قطع کن.. بزار آزاد بشی و بری.. تاوان گناهانتو پس میدی و تناسخ پیدا میکنی.. به حرفم گوش کن.. دیگه جنی ای درکار نیست"
لیسا انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت:"هست..جنی همیشه هست"
-"هرطور میخوای باور کن..اما جنی فراموشت میکنه..اون شادیشو میخواد..هدفم گفتن بود که گفتم..وقتشه برگردم..بیشتر از این بمونم، دیگه امکان بازگشت نیست..زئوس نگهدار تو باشه لیسا "
رز محو شد و لیسا گفت:"جنی دیگه نمیتونه.. من فراموش میشم.. پیوندو قطع کنم؟.. جنی فراموش میشه.."
.
.
.
سکوت، در اون لحظات تنها راه ابراز درد و تهاجم احساسات بود..
حداقل به کسی آسیب نمیزد!
آرام وسایلش رو توی چمدون میذاشت و سعی میکرد چیزی رو جا نزاره؛
رز مشغول دعا بود که گفت:"اگر چیزی از لیسا پیشت داری بده به من لطفا"
جنی بدون پرسیدن سوال یا حرفی، دستکش رو از زیپ کوچیک کنار چمدون دراورد و به رز داد.
دوباره برگشت و بقیه ی وسایلش رو مرتب کرد که رز ترجیح داد دلیل کارش رو توضیح بده:"وقتی هردوی ما برگردیم، این وسایل رو همراه با جسم لیسا دفن میکنم..اگر ازش چیزی پیشت بمونه پیوند قطع نمیشه "
جنی سرش رو تکون داد:"اره..کار درستیه"
-"فقط چند ساعت دیگه هم از قدرت صبر استفاده کنی همه چیز تموم میشه جنی.."
جنی با درموندگی خندید و گفت:"اره تموم میشه.. لیسا خاطره ای بود که قول داده بودم هیچوقت از یاد نبرمش.. اما الان.."
رز نگاه کرد:"من میتونم درک کنم.. اما باید یکی از دو گزینه انتخاب بشه..نه هردوش..وقتی شخص مهم زندگیم مقابل چشمام پر پر شد و نتونستم کاری کنم، بهم توصیه شد فراموشش کنم.. اما من گزینه ی دوم رو انتخاب کردم.. چون نمیخواستم از ذهنم پاکش کنم.. و فکر میکنی به جاش چی دریافت کردم؟ تنهایی و درد.. تو شادیت رو میخوای..هوم؟ پس به جاش لازمه اجازه بدی ذهنت از یاد ببره..راهت درسته "
جنی لبخند تلخی زد و گفت:"اره.."
-"داری به چی فکر میکنی؟ اینکه من و لیسا چقدر در صحبت شبیه هستیم؟ "
-"یادم نبود میتونی بفهمی تو ذهنم چی میگذره..!"
-"هر زمان آماده بودی میتونیم بریم "
.
.
جنی سرش رو به شیشه ی بخار گرفته ی ماشین تکیه داد..
ده دقیقه مونده بود تا به فرودگاه برسن.
به بهانه ی پاک کردن بخار شیشه، با حرکت نا منظم دستش، اسم لیسا رو نوشت..
رز برخلاف خواسته ی خودش، با دستهای ظریفش اسم رو از روی شیشه پاک کرد و گفت:"جنی لطفا.. هرکدوم اینا ممکنه باعث بشن هیچوقت نتونی فراموش کنی.. بزار سختیا برای الان باشن.. نه بعدا"
.
.
نمایشنامه رو دوباره بدست گرفت و گذرادیالوگ های هر صفحه رو مرور کرد..
با پرش ذهنی ای که وقت و بی وقت سراغش میومد، نمیتونست روی خوندن نوشته های توی دستش متمرکز بشه.
-"هی لیزا"
لیزا سمت تیفانی برگشت:"هیی دارلینگ!"
-"چیشد؟"
لیزا با بیخیالی همیشگیش گفت:"چی چیشد؟"
و خندید که تیفانی جواب داد:"موضوع اون دختر..همون که کمک خواست ازت..اسمش چی بود؟"
لیزا هیستیریک خندید:"اسمشو هیچکدوم به زبون نیاریم..نظرته؟"
تیفانی به دستش زد:"چیکار کردی مگه؟..گند زدی؟"
-"یه جورایی..بهشون گفتم نمیخوامو اینا...خلاصه که باور نداشتم حرفاشونو"
تیفانی اخم کرد:"هی چرا مزخرف میگی؟ تا دو روز پیش باور داشتی! یهو تصمیم گرفتی کنارشون بزنی؟"
لیزا حق بجانب گفت:"اره! چه عیبی داره؟ من فقط به خودم اهمییت میدم..تو یه لحظه تصمیم گرفتم بگم نه..تصمیم گرفتم دیگه کمکشون نکنم"
تیفانی آب نبات چوبیش رو دستش گرفت و گفت:"تو همچین آدمی نیستی..دلیل دیگه ایه "
لیزا خندید:"دلیلم همینه دارلینگ"
-"جدی باش لیزا..یه بارم که شده جدی باش و درست بگو بهم!"
لیزا ناگهانی گفت:"اوکی میگم..من ترسیدم! من از حرفایی که دیوید گفت ترسیدم تیف.. ببین من فقط یه ذره هیجان میخواستم..ولی این کار با جونم بازی میکنه "
تیفانی ابروهاشو بالا برد:"پس بگووو...لیزا حواست هست؟ تو به اون دختر قول دادی..الان راحت زیرش زدیا؛ برو تنهاش نزار"
-"گاد تیفانی بیخیال! نمیخوام!"
-"یه بار تو زندگیت مسئول باش..یکم بزرگ شو لیزا "
لیزا خندید:"بزرگ هستم!"
تیفانی جدی گفت:"نه لیزا تو خیلی بچه ای..انگار عادت کردی فقط ادعا کنی و بس! الکسو به خاطر کمک به جنی ترک کردی با اینکه عاشقت بود.. اون دخترو به خاطر ترسو بی مسئولیتی ول کردی با اینکه روت حساب کرده بود..این کار منطقیه؟"
-"بیا بریم ناهار..من گشنمه تو گشنت نیست؟"
تیفانی نگاه تاسف باری انداخت:"گشنه باشمم با تو یکی دیگه غذا نمیخورم... انگل!"
-"هییی توهین نکن"
تیف بلند شد و گفت:"پس تو که همش گند میزنی توهین نمیکنی دیگه!..به یه بند حرف زدنم جواب ندادی..دیگه حرفی ندارم"
لیزا دستشو گرفت:"خب کارم منطقی نبود... که چی؟ خودمو ناراحت کنم سرش؟"
-"هر شتی میخوای بخور بهم مربوط نیست"
-"تیف چیکار کنم خب؟"
-"برو تا دیر نشده..لیزا درک نمیکنی..اما کسی که دلتنگه، از هرکسی آسیب پذیر تره..نزار بشکنه.. در ضمن بعدش راجع به الکسم یه کاری بکن"
-"یکی یکی دیگه! چند تا کار میخوای ازم؟..اوکی میرم"
تیفانی خندید:"افرین"
لیزا با جدیت گفت:"اگه زنده نموندم، یادت باشه فلش فیلمامو بسوزونی..توش پره اطلاعات زندگی مشترکه..میدونی که..؟"
تیف به بازوش زد:"دیوونه! "
.
.
همراه با رز حرکت میکردن که ویبره ی گوشی جنی، اون رو به خودش آورد.
با دیدن اسم لیزا پیرسون رو صفحه ی گوشی با بی حوصلگی زمزمه کرد:"چی از جونم میخوای..؟"
و تماس رو رد کرد..._________________________________________
سلوم سلوم
امیدوارم خوشتون بیاد (اینو هر بار میگم فقط چون نمیدونم چی بگم بهتره -_-)
ووت و کامنت بدید لاولیز
لاو یوووو:)
YOU ARE READING
god of darkness.
Fanfictioncompleted. - ذهن هایمان درگیر تاریکیست. رویاهای بی سرانجام تنفری عمیق که منشاء آن را هرگز پیدا نمیکنیم. سکوت و لبخندی دردناک، تنها یادگار از ما به این دنیاست. دنیایی که ما در آن سالیان پیش مردهایم، تنفس تکراریمان، دلیلی پوچ است برای فریب دادن خ...