[1]حاله ی آبی

390 35 145
                                    

مینهو قلم رو داخل جوهر فرو کرد و روی کاغذ پوستین نگه داشت. لبخندی با یادآوری چهره ی زیبای معشوقش زد و نوک قلم رو برای نوشتن نامه روی کاغذ کشید.

"زیبایِ عزیزم؛ روز ها به اندازه ی ماه و ماه ها به اندازه ی سال بر من میگذرد. گویا بیشتر از یک قرن هست که در انتظار تو نشستم. به زبان عادی تا به الان پنج سال از آخرین دیدارم با تو گذشته و انگار این جدایی قصد اتمام ندارد..."

قلم رو روی سبزه های زیر پاش گذاشت و به درخت بید مجنون پشت سرش تکیه داد. کف دستش رو باز کرد و کمی بعد چهره ی زیبای خندانِ پادشاه قلبش در میان شعله های پر فروغ سرخِ نارنجی پدیدار شد.

دست دیگه اش رو نزدیک شعله های سوزان کرد و با فاصله ی یک سانت از دور صورت خندان معشوقش رو نوازش کرد. لبخند تلخی زد و نفس عمیقی کشید.

کف دستش رو دوباره مشت کرد و قلم و کاغذ رو بدست گرفت. کاغذ رو روی پاهاش گذاشت و قلم رو دوباره از جوهر پر کرد.

"ای کاش میتونستم فقط برای یک بار دیگه به موهای زیباتر از برف ات دست بکشم و خودم رو از عطر وجودت پر کنم. افسوس که اجازه ی سفر به دیگر سرزمین ها رو ندارم اما حداقل هنوز میتونم برات نامه بنویسم.... حتی اگه به دستت نرسه و نتونی جوابی برایم بفرستی..."

"سرورم سلامت باشند، اعلی حضرت احضارتون کردند"

با صدای آروم فرستاده ی پدرش که خودش رو به کنارش رسونده بود و خبر احضار شدنش پیش پدرش رو میداد قلم رو از کاغذ فاصله داد و کمی سرش رو کج کرد تا جوابش رو بده.

"بله؛ به دیدارشون میرم"

سرباز تعظیمی کرد و کنار ده سربازی که با فاصله ی 10 قدم ازش بودند برگشت. کاغذ پوستین رو لوله کرد و داخل لباس بلند قرمزش گذاشت. از جا بلند شد و با کف دست پایین لباسش رو تکوند.

سرباز ها با دیدن بلند شدن شاهزاده فاصله رو کم کردند و پشت سرش ایستادند. مینهو دست برد جوهر و قلم رو هم برداره که سربازی مانع شد.

"سرورم، این کار رو به من بسپرید"

مینهو دستش رو از روی جوهر کشید و لبخندی به سرباز جوان زد.

"ممنونم، ولی خودم از پسش بر میام!"

"چطور میتونم اجازه بدم دست های سرورم چنین چیز پست و کثیفی رو لمس کنه؟ این کار وظیفه ی منه حقیر هست سرورم"

مینهو با دیدن سرباز های دورش یاد روز های سربازی خودش در قصر میوفتاد برای همین هیچوقت نمیتونست باهاشون سرد برخورد کنه، همین باعث شده بود تا خیلی از سرباز ها خواستار خدمت به شاهزاده مینهو باشند.

دوباره لبخندی زد و شونه ی سرباز رو لمس کرد. قدم هاش رو سمت اقامتگاه پدرش تند کرد که حاله ی آبی با عطر گل نیلوفر آبی ای رو در آسمان دید. بدون اینکه بفهمه از حرکت ایستاد و بهش خیره شد.

The Lost King S03Where stories live. Discover now