پارت اول

3.2K 230 54
                                    

دستی به موهای کوتاه پرپشت مشکیش کشید و نگاهی به اطراف انداخت از اومدن ب اون خونه خیلی خوشحال نبود ، اینجا اونو یاد پسر عمش بچه دماغوییی نازک نارنجی ای ک وقتی بچه بودن با رفقاش و بقیه بچه های فامیل حالشو میگرفتن می انداحت ، حالا ن ک براش مهم باشه قد سر سوزنم براش مهم نبود ولی زیاد حال نمیکرد ، چند ساله رو با باباش خارج از کشور زندگی میکردن تا اینک باباش ورشکست شد این چند وقت و مجبور شدن بیان خونه عمه اش ژان ۲۴ ساله ک دو ماه فقط از دانشگاش مونده بود مجبور شده بود درسشو نصفه ول کنه و خونه زندگیشونو رها کنه بیان خونه عمه خانومش^
بعد اینک نگاهی به خونه نسبتا متوسط عمه اش ک اصلا قابل مقابسه با خونه بزرگ و تجملاتی خودشون نبود گذرا نگاهی انداخت پلیدانه ب این فکر افتاد ک ینی میتونه یه اتاقی از خونه رو برا خودش تصاحب کنه درین حین مکالمه پدرش در حالی ک خاهرشو بغل کرده بود ب گوشش می خورد ، که اظهار دلتنگی و اینا میکرد ژان با اشاره عمه اش به سمتش رفت و گونه اشو بوسید و بغل کوتاهی کرد ، بابای ژان نگاهی ب اطراف کرد: ییبو کجاست؟
(بله متاسفانه اون توصیفات ییبو بودن نچ نچ نج:/)
عمه ژان گفت: مدرسه ست سال اخره (ییبوی بلوند ۱۸ ساله رو در نظر بگیرین*)
ژان شیطان درونش گل کرد: چه بد ، مشتاق دیدار
طرفای عصر در خونه ب صدا دروامد و کلیدی خورد و ییبو اروم و بی سر و صدا تو اتاقش خیز کرد ، مادرش بهش گفته بود قراره کیا بیان خونشون همه خاطرات بد بچگیش براش زنده شد ، از ژان متنفر بود چند سال ازش بزرگتر بود و همیشه اذیتش میکرد ، مسخره اش میکرد ، کوچیکش میکرد و بهش میخندید.. از وجود ییبو متنفر بود انگار ییبو مقصر این بود ک وجود داره ، و ییبو دلش نمیخاست همه اینارو دوباره حس کنه !
مامانش اروم اومد تو اتاق در حالی ک براش میوه اورده بود بهس دادو گفت: ییبو عموت صب میخاست ببینتت بیا سلام کن
ییبو: فکرشم نکن من نمیخام ببینمشون
_این چ حرفیه عموته خیلی دلش برات تنگ شده
ییبو: اصلنم دلش تنگ نشده ، دلشون برا ازار دادن من تنگ شده
یکی دو روز ب همین منوال گذاشت ییبو همش در صدد بود ک از خونه بزنه بیرون عصرا اسکیت بوردشو زیر پاش مینداخت و کلاس رقص میرفت چیزی که خیلی بهش علاقه داشت و داشت خیلی ماهر میشد توش!
ژانم همش با خودش فکر میکرد این کیه مثل شبح میره مثله شبح کلید میندازه میاد تو ، البته خب میدونست ییبو ولی نمیدونست چرا اینطوری رفتار میکنه شایدم درونن داخل قلبش میدونست ! شایدم پیش خودش میگف چ حیف چون قصد داشت اتاقشو تصاحب کنه و ب عنوان چند روز مهمون اتاقشو ازش بگیره !
صدای شیر اب دوش حمام و ک شنید بلند شد بره دسشوویی و کنجکاوم شده بود ی سر و گوشی اب بده ، از داخل شیشه پنجره کوچکی ک بود نگاهی گذرا انداخت ک اندام یه پسر جذاب بلوند از پشت و پهلو که اب با اشتیاق هر چه تمام تر خودشو رو بدنش میپاشوند توجهشو جلب کرد ، صورتش مشخص نبود اما کمر باریک کشیده اش ، خال های کوچیک بدنش و خصوصا اونی ک پایین نافش بود توجهشو جلب کرد باسن کوچیک خوش فرمش و رون های جذابش باعث شد ژان چند لحظه مبهوت همونجا میخکوب شه تا متوجه حرکت ناگهانی ییبو شد ک خیلی سریع شیر ابو بست ، ژان سریع به خودش اومد و از در حمام فاصله گرفت و داخل دسشوویی شد .
ژان: خودشو مثله دخترا کرده ، اخه ی پسر موهاشو بلوند میکنه؟
ییبو در حالی ک موهاشو با حوله خشک میکرد رو تختش نشست حوله رو از بدنش بیرون اورد و لخت شد و یک شلوارک راحتی و استین کوتاه پوشید .. این چند روز انقدر مامانش بهش اصرار کرده بود و مشخص بود عموش انقدر سراغشو گرفته ک تصمیم گرف بره سر شام ی سللم علیکی بکنه و درسو بهونه کنه و برگرده اتاقش !
موهاشو سشوار کرد و در حالی ک نفسش از سینش بیرون نمیومد وارد حال شد دیدن ژان اونم بعد اون همه سال براش عذاب اور بود ، ژان از بچگی ی پسر خوش چهره همچی تموم بود ک همه عاشقش بودن ژانم با هر کسی تواین دنیا خوب بود الا ییبو ، چیزی ک گفتنش باعث میشد ییبو از خودش متنفر بشه دقیقا همین مسئله بود اینک اونم از ژان خوشش میومد ژان ازش بزرگتر بود و پسر عموش بود همیشه دلش میخاست ازش مراقبت کنه و دوسش داشته باشه و پزشو به بقیه بده ولی قصیه کاملا برعکس بود ژان همش دستش مینداخت و هر کسیو ب اون ترجیه میداد تمام تصوراتشو نابود کرد و باعث شد ازش متنفر بشه
بدون اینک کوچکترین نگاهی ب ژان بندازه سر میز شام اومد و سمت عموش رفت و سلام کرد ، بابای ژان با ذوق بلند شد و با گله و شکایت ک تا حالا کجا بودی ییبو رو بغل کرد ، ژان ک از همون موقع ک ییبو از اتاقش خارج شد نگاهشو ب چهره ییبو دوخت اولین بار بود ک بعد مدت ها صورتشو میدید خیلی تغییر کرده بود اما جدا ازون خودشم میدونست یچیزی در رابطه با ییبو تو وجودش تغییر کرده ، واقعا این همون پسر حساس نازک نارنجی پسر عمش بود؟ از ظرافت ییبو و اخلاقش مشخص بود خیلیم تغییر نکرده پس چرا الان انقدر میدیدش و قبلا نه؟ ژان زیاد خودشو نمیفهمیدچیزی رو حس میکرد ک تا بحال نسبت به کسی حتی هیچ دختری حس نکرده بود ..به گوشواره ای ک ییبو گوش کرده بود نگاهی انداخت : شاید بخاطر اینه ک خودشو کاملا مثله دخترا کرده ، پاهای لاغر و بی مو و باریک ییبو از زانو به پایین ک بیرون از شلوارک بود باعث میشد هعی بخاد بهشون نگاه کنه واقعا حشریش میکرد .. لبای صورتی کلفت و دندونای بامزش و چشماش ک معصومانه ب بابای ژان خیره شده بود ولی ازدرون میتونست حس کنه ک ییبو چقدر اظطراب داره ... ژان از خودش پرسید واقعا چرا انقدر اظطراب داره؟
بابای ژان اشاره ای بهش کرد : پاشو با پسر عمت احوالپرسی کن
متوجه ییبو شد ک برا اولین بار نیم نگاهی بهش انداخت در حالی ک سینه کوچیکش بالا پایین میپرید، ژان طبق غریزه اش بلند شد و تو ی حرکت ناگهانی ییبو رو داخل بغلش گرفت و بوسه ای روی گونه اش کاشت و دستاشو رو بدن ییبو جابجا کردد تا بیشتر لمسش کنه، علاقه ای ک به دست مالی کردن ییبو تو وحودش شکل گرفته بود غیر قابل جلوگیری بود ولی ب ناچار ییبو رو از خودش جدا کرد ، صورت ییبو اول متعجب و بعد کاملا از عصبانیت سرخ شده بود طبق عادت سعی میکرد چیزی بروز نده متوجه منظور ژان شده بود ولی درک نمیکرد چرا این کارو باش کرده اونک دختر نبود ، قرار بود این بار چجوری اذیتش کنه یا اینک ازش سو استفاده کنه؟
ژان: خیلی وقته ندیدمت پسر عمه ، اشاره ای به فیس ییبو کرد: تو خوشگلتر از یه زن شدی
ییبو متوجه منظور ژان نشد و بخاطر کنایه ای ک حس میکرد ژان بهش زده نگاهشو با سردی و نفرت ب ژان دوخت.. ژان از اون همه نفرتی ک تو نگاه ییبو میدید متعجب سد
بابای ژان: ییبو بشین شامتو با ما بخور
ییبو: مرسی من باید برم سر درسم بعدا میخورم
ژان : بالخره ک باید شام بخوری پس همینجا زود بخور و برو
ییبو نگاهی ب ژان ک هعی خودشو مینداخت وسط انداخت ، مامانشم اشاره کرد ک بشینه ییبو هم ک بودن چند روزه تو اتاقش کلافش کرده بود نشست هر چند بودن تو اون اتاق ب بودن کنار ژان ترجیه میداد:/

 ژان از اون همه نفرتی ک تو نگاه ییبو میدید متعجب سدبابای ژان: ییبو بشین شامتو با ما بخور ییبو: مرسی من باید برم سر درسم بعدا میخورم ژان : بالخره ک باید شام بخوری پس همینجا زود بخور و برو ییبو نگاهی ب ژان ک هعی خودشو مینداخت وسط انداخت ، مامانشم اش...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ییبو پشت میز نشست و بشقابی ک مامانش کشیده بود رو جلوش کشید و یه قاشق غذا وارد دهنش کرد ، ژان نگاهی به صورت بامزه و کیوت و اندام لاغر ییبو انداخت در حالی ک بند دلش اب میشد و مدل تکون خوردن لباش وقتی غذاشو میجوید و مردمک کوچیک چشماش ک ب اینور و اونو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ییبو پشت میز نشست و بشقابی ک مامانش کشیده بود رو جلوش کشید و یه قاشق غذا وارد دهنش کرد ، ژان نگاهی به صورت بامزه و کیوت و اندام لاغر ییبو انداخت در حالی ک بند دلش اب میشد و مدل تکون خوردن لباش وقتی غذاشو میجوید و مردمک کوچیک چشماش ک ب اینور و اونور میچرخید..، از خودش پرسید واقعا اینقدر دلش میخاد ببوستش یاباهاش سکس کنه؟ ینی انقدر توجه شو جلب کرده بود؟ این همون بچه دماغوی نازک نارنجی نبود ک ازش متنفر بود؟
قبلا دو سه باری سکس کرده بود و یه مدت با یه پسری رابطه داشت باوجود اینکه گی نبود از وقتی رفته بود کالج و یبار هم سال اخر دبیرستان ، ییبو هم سال اخر دبیرستان بود ژان خیلی جذاب بود میتونست خیلی راحت هر کسی ک میخاستو داشته باشه ، اما اینجوری ک ییبو بهش نگاه میکرد شبیه نگا هیچ کدوم از کسایی ک میتونست بدست بیاره نبود ، قرار بود دوباره خودشو تو اتاقش حبس کنه؟ ن ژان دلش میخاست هر لحظه ببینتش!
اما زودتر ازونی ک ژان فکر کنه تایم شام تموم شد و ییبو بلند شد ک بره اتاقش

_________
نظر بدین 💕💔

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Where stories live. Discover now