part 28

822 94 1
                                    

لیام

وقتی رسیدیم خونش زین خواب بود پس بغلش کردم

بردمش خونه زنگ زدم مامانش با نگرانی اومد جلو در هی  میگفت زین زین

تریشا: خدای من زین زین چی شده ؟

هیچی نیس خانم مالیک اجازه هست ببرمش تو اتاق ؟

تریشا: البته ببرش خیلی ممنون تا اینجا آوردیش

خواهش میکنم کاری نکردم وقتی داشتم از پله ها میرفتم

بالا زین  دستاشو گذاشت رو سینم  با چشمای طلاییش بهم نگاه کرد گفت

زین: لیام بدجور عاشقتم

من بیشتر  خم شدمو لبای قرمز متورمشو  عمیق بوسیدم بردمش گذاشتمش رو تخت

تا خاستم برم دستامو گرفت گفت بمون اولش تردید داشتم اما بعد قبول کردم  

رفتم کنارش دراز کشیدم گرفتمش تو بغلم گفتم: منو ببخش

عزیزم خیلی تو این مدت سختی کشیدی با تمام وجودم

عاشقتم زین مالیک 

زین محکم تر منو بغل کرد صورتشو برد تو گردنمو گفت: من بخشیدمت لیام تا همیشه عاشقتم

و این آغاز یه پیوند عمیق و یه عشق ماندگار شد

unconditional loveWhere stories live. Discover now