Part40:مهمون های کوچولو

1.7K 313 66
                                    

P.O.V:چانگبین

به امگا که برای مهمون کوچولوهامون قصه میخوند نگاه کردم موهای بلوندش روی‌پیشونیش ریخته بودن و صداش واقعا ارامش داشت

فلیکس-پرنس به پرنسس خوابیده نگاه کردو اسمش رو صدا زد "ارورا"پرنسس ارورا چشماش رو باز کرد و به پسر مورد علاقش نگاه کرد و اون ها با خوبی و خوشی باهم تا اخر عمر زندگی کردن

ووک-هیونگ من گشنمه

فلیکس-تا شماها یکم با چانگبین باب اسفنجی نگاه کنید من میرم یه چیز خوشمزه درست کنم

بچه ها از روی زمین بلند شدن و اومدن پیش من روی مبل نشستن ووک خیلی سریع با نویونگ جور شده بود

ووک-نونا

نویونگ -هوم

ووک-تو باب اسفنجی دوست داری

نویونگ-مگه میشه دوست نداشت ببین حتی چانگبین اوپام دوست داره

الان خوشحال شم یا عصبی؟؟همش تقصیر امگاعه اگه اون روز شلوارمو نمیکشید پایین هیچکس نمیفهمید من روی باب اسفنجی کراش دارم

سرشو تکون داد و دوباره به تلویزیون خیره شد چند دقیقه بعد امگا با دوتا یشقاب پر سیب زمینی اومد و دوباره برگشت تو اشپزخونه و دوتای دیگه اورد یکیشون رو جلوی من گذاش و یکیشون هم برای خودش برداشت

فلیکس-بفرمایید اینو بخورید بریم بازی کنیم

نویونگ- چی بازی کنیم

چانگبین-نظرتون درباره اینکه بریم بیرون و دور بزنیم چیه

ووک-هیونگ به نظرت بابام اجازه میده ؟؟

فلیکس-زنگ میزنیم ازش میپرسیم چانگبین

چانگبین-باشه

نویونگ-ووکی تو چرا اومدی اینجا

ووک-مامانم رفته خارج ماموریت بابامم امروز مجبور شد یهویی بره یه کشور دیگه و چون وقت نداشت منو ببره گیمپو پیش پدر بزرگا و مادربزرگام من اومدم اینجا

نویونگ-چقدر اینجا میمونی؟

ووک-چانگبین هیونگ

چانگبین-جانم

ووک-چقدر اینجا میمونم

چانگبین-دو یا سه هفته بستگی به کار بابات داره

نویونگ-اوپا پس چند بار برنامه بچینیم با هن برین بیرون

چانگبین-حتما

ووک چنگال رو توی سیب زمینی هایی که تو بشقاب جلوش بود کرد و یکم از اونا رو خورد

ووک-خیلی خوشمزس هیونگ

فلیکس-خوشحالم که دوس داری

نویونگ و چانگبین مشغول خوردن سیب زمینی هایی شدن که فلیکس سرخ کرده بود

AN OMEGA FROM NOWHERETempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang