سرش پایین بود، با جدیت رو کتاب تمرکز کرده بود و اخم کوچیکی داشت. دونههای عرق رو گیجگاهش با برخورد نور آفتاب برق میزدن. دست خودم نبود، میتونستم تا صبح نگاهش کنم و هیچوقت لبخندمو جمع نکنم. دستمو بردم سمتش تا موهای نقرهایشو از جلوی صورتش بزنم کنار ولی دستم خورد به یه مانع که بینمون بود و اجازه نمیداد لمسش کنم.
سرشو آورد بالا و بهم خیره شد، به کتاب زیر دستم نگاه کردم و موهای نقرهایمو کنار زدم، قطرههای عرقِ روی گیجگاهمو پاک کردم و بعد شوکّه به آینهی رو به روم نگاه کردم و با لبخند تکرار کردم"we are identical "
با برخورد آفتاب به صورتم چشمامو باز کردم و با یادآوری خوابی که دیدم لبخند زدم، تمام نشونههای دنیا میگفتن که ما سهم همیم..****
با شنیدن صدای زنگ به سمت سالن غذاخوری حرکت کردم، خیلی وقت نبود که به این مدرسه اومده بودم پس مثل هر روز قرار بود ناهارمو تنها بخورم، سینیِ غذا رو که تحویل گرفتم صدای برخورد میزِ جلوییم روی زمین باعث شد سالن غذا خوری تو سکوت فرو بره... بازم همون گروه خرابکار معروف.
+گفتم برو برام قهوه بگیر!
+یااا مگه کری ؟
پسر بیچاره از ترس زبونش بند اومده بود و پسر بزرگتر با قدم های سریع نزدیکش رفت، یقشو محکم گرفت و با نگاه گستاخانه ای بهش خیره شد، بعد سیلی آرومی به صورتش زد.
+هنوزم نمیشنوی چی میگم نه؟
دوباره و دوباره چند سیلی به صورتش زد و بعد مثل یه آشغال پرتش کرد.
پسر تلو تلو خورد، بدن بی رمقش به سینی غذام برخورد کرد و باعث شد بیوفته روی لباسم و یونیفرم تمیزمو داغون کنه؛ پسر با صدای اروم و چشمای پرش زمزمه کرد "فاک متاسفم".
خواستم به اون گروه مزخرف اعتراض کنم ولی با یادآوری اینکه اعتراضم نه تنها چیزیو درست نمیکنه بلکه اوضاع رو خراب تر میکنه دندونامو رو هم فشار دادم و با دستای مشت شدم سمت دستشویی رفتم.****
پارک جیمین:
ساعت ده بود، اصلا حوصله ی غرغر کردن اون مرتیکه ی پیر خرفت که اصلا مدیریت اون مدرسه به ابعاد فاکیش نمیخوردو نداشتم، و اگه پام به دفتر باز میشد هم باید بابت دیر کردنم جواب پس میدادم هم بابت نپوشیدن یونیفرم مزخرف و بد رنگ هنرستان.
دم دیوار پشتی مدرسه موتورو پارک کردم و کوله پشتیمو از بالای دیوار پرت کردم داخل،پامو گذاشتم رو لاستیک جلوی موتور و با دست چپم لبه ی دیوارو گرفتم، خودمو کشیدم بالا و از طرف دیگه ی دیوار پریدم پایین.
میتونستم سنگینی نگاه اکیپ دختری که نزدیک دیوار وایساده بودنو حس کنم، نگاهشون نکردم؛ کولمو برداشتم و رفتم سمت کافه تریا.
کیفمو کوبیدم رو میزو با صدای آروم اما پر از تهدید گفتم :کیم جی وو،قهوه ی من کجاست؟
جی وو برگشت سمتم و با دیدنم چشماشو تو حدقه چرخوند.
پرسیدم :
+چیه ؟ انگار از دیدنم خوشحال نشدی!
جی وو آهی کشید و گفت:
-پارک جیمین تو و گروهت کی قراره دست از این کاراتون بردارید؟
نیشخندی زدمو گفتم:
+اون احمقا باز چیکار کردن ؟
جی وو قهوه ای ریختو گفت:
-همون کارای همیشگی .. بولی ، زور گفتن ، کتک زدن ... آه واقعا مزخرفید...
تک خنده ای زدمو گفتم:
+انگار چیزای خوبیو از دست دادم ... البته دارم براشون ، چجوری تونستن بدون رییسشون حال کنن ؟؟
جی وو سر تکون دادو گفت:
-تو درست بشو نیستی جیمین.
قهوه رو از دستش گرفتم و با پوزخند ادامه دادم:
+فک نمیکنی بهتره مردم ازت بترسن تا اینکه دوست داشته باشن؟
جی وو با بی حوصلگی نگاهشو ازم گرفت و گفت:
-نه، من مثله تو روانی نیستم اگه امثال تو، توی این مدرسه نبودن بقیه عذاب نمیکشیدن پارک جیمین ،اون بچه ای که امروز باهاش اونجوری رفتار کردن همینجوریشم اوضاع روحی خوبی نداره،لطفا دست از آشغال بودن بردار.
چیزی نگفتم و آروم برگشتم سمت میز، پیش بچه ها روی صندلی نشستم، یه ذره از قهوه مو خوردم و آروم گفتم :کیم جی وو
همه سمتم برگشتن، یونگجه اروم گفت:
-چی تو سرته پارک جیمین؟
نگاه پرکینه و عصبیمو از جی وو گرفتم و تو چشمای یونگجه نگاه کردم و تکرار کردم:
+کیم جی وو،یه درس حسابی بهش بدید بعدشم بیاریدش پشت بوم پیش خودم.
از جام بلند شدم ولبخند زدم، اون پسره ی احمق هیچ ایدهای نداشت به محض اینکه پامو از کافه تریا بزارم بیرون چی در انتظارشه! از رضایت لبخندم گشاد تر شد و سمت پشت بوم حرکت کردم.
در پشت بومو باز کردم و با صحنه ای که دیدم اخمام رفت تو هم، یه مزاحم عوضی لب پشت بوم نشسته بود. این نشون میداد که اون آشغال کوچولو آرامش پشت بومو بهم زده،دقیقا پشتش وایسادمو با لحن آرومی گفتم:
+یا خودتو بنداز پایین یا گمشو بیرون.
برگشت و با چشمای براق و بزرگش نگاهم کرد ،با دقت نگاهش کردم موهای لخت مشکیش روی پیشونیش ریخته بود ،چشمای بزرگی داشت و حالا از تعجب چشماش بزرگترم شده بودن، لبای خوشرنگ و باریکی داشت و از بین لبای از هم باز شدش میشد دندونای خرگوشی با نمکشو دید،از خودم درومده بودم، نگاه کردن به چشماش یه جورایی باعث میشد قلبم درد بگیره و احساس ضعف کنم.
با این حال تو یه کلمه احساسمو خلاصه میکنم "تنفر" درسته نه اسمشو میدونم نه اصلا میشناسمش ولی ازش متنفرم.
خیلی وقت بود که حسم به آدما اینطوری بود ولی چرا ایندفعه انگار فرق داشت ؟ افکارمو جمع کردمو گفتم:
+هی منتظر چی ای ؟
همونطوری که هنوز لبه پشت بوم نشسته بودو بهم نگاه میکرد بالاخره شروع کرد پلک زدن و از اونجا پایین اومد و درست رو به روم قرار گرفت، گفت:
-همون پارک جیمین معروف ؟
درسته که خیلی مدرسه نمیومدم ولی انگار منو میشناخت. پوزخندی زدمو گفتم:
+ببین بچه من الان وقت ندارم پس میتونی زودتر زحمتو کم کنی ؟
چهره اش هیچ حالتیو نشون نمیداد و فقط بهم نگاه میکرد .. خیلی عمیق ! بدون هیچ حرفی به سمت در رفت و نمیدونم به چه دلیل فاکی ای ولی چیزی درونم میگفت اسمشو بپرس پس گفتم:
+هی اسمتو نگفتی بچه؟
سمتم برگشت و با لبخند کمرنگی گفت:
-جئون جانگکوک.
بعد از اینکه رفت چشمم به جایی که نشسته بود افتاد و دیدم که اون داشت چیکار میکرد .. نقاشی !
به لبه پشت بوم همونجایی که پسره نشسته بود نزدیک شدم و کاغذ نقاشی شده رو برداشتم و نگاهش کردم که یهو یکی از پشت سرم گفت:
-ازش خوشت اومد؟
حدس زدن اینکه قرار بود برگرده و چیزی که جا گذاشته رو برداره سخت نبود پس به خودم زحمت ندادم که برگردم ببینم کیه ،برگرو پرت کردم رو زمین و بدون حرف به آسمون رو به روم خیره شدم،صدای نزدیک شدن قدم هاش میومد، آروم خم شدو برگشو برداشت و گفت:
-وقتی روز اول اومدم این مدرسه با خودم گفتم حتما این بالا ویوی خوبی داره ،خیلی دلم میخواست نقاشیشو بکشم...
خواست ادامه بده که بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم :
+آفرین،حالا میتونی گورتو گم کنی.
خواست دهنشو باز کنه که چیزی بگه ولی یهو در پشت بوم با صدای وحشتناکی باز شد و یونگجه درحالی ک جی وو رو رسما رو زمین میکشید اومد و پرتش کرد جلوم،کیم جی وو در حالی که نفس نفس میزدو خون روی صورتش رو زمین میچکید با نفرت نگام کرد دستامو گذاشتم رو زانوهامو به سمتش خم شدم ،با پوزخند و لحن رضایتمندی گفتم :
+کیم جی وو چه بلایی سر خودت اوردی!
جی وو دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص نگاهم کرد.
نگاهم افتاد به جانگکوک که شکه داشت نگاهمون میکرد پوزخندی زدم و گفتم :
+دیدی چ بلایی سر ادمای کنجکاو میاد جئون؟ سرت تو کار خودت باشه و دیگه هم اینجا پیدات نشه ،میدونی دلم نمی....
با برخورد مشت کوچیکش تو صورتم حرفام نصفه موند ،پرت شدم رو زمین و با تعجب نگاش کردم زیر لب زمزمه کرد:
-روانی مریض ..
از جام پریدم، یقشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار، با حرص نفس میکشیدم و مشتامو دو طرف گردن ظریفش فشار میدادم، به چشمای شجاعش نگاه کردم ،تو چشمام خیره شد و محکم هلم داد. نسبت ب جثش زیادم ضعیف نبود با صدای تقریبا بلندی گفت:
-فک میکنی ازت میترسم؟
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش ولی به یه دلیل فاکی ای که حتی نمیدونم چی بود دستمو رو هوا نگه داشتم، هلش دادم و گفتم:
+فقط گمشو پایین.
و خون کنار لبمو با آستین پیرهن سفیدم پاک کردم.
گفت:
-جی وو چی ؟
متعجب نگاهش کردم و تکرار کردم:
+جی وو چی ؟!
تک خنده ای زدمو گفتم:
+انگار نمیدونی اینجا چخبره جئون ، کاری که تو کردی صد برابر بدتر از کاری بود که جی وو کرد با این حال من دارم میزارم زنده برگردی پایین و حالا میخوای اونم با خودت ببری ؟! مسخرس.
بی توجه به حرفام به سمت جی وو رفت ، این بچه دیگه واقعا داشت عصبیم میکرد، داد زدم:
+معلوم هست داری چیکار میکنی؟؟
ولی اون حتی ذره ای حالت چهره اش تغییر نکرد، اومد جی وو رو از رو زمین بلند کنه که یونگجه هولش داد و باعث شد کمی به عقب پرت بشه، اما قبل از هر حرکت دیگه ای آقای کیم سر رسید و درحالیکه چهرش از عصبانیت قرمز شده بود فریاد زد "شما بچه ها این بالا چه غلطی میکنین ؟؟" و با دیدن سرو وضع جی وو با نگرانی سمتش رفت، برام مهم نبود اون پیرمرد مزخرف قراره باهامون چیکار کنه ولی هنوز چشم از اون پسر برنداشته بودم ، همه چیزش برام عجیب و .. تازه بود !
KAMU SEDANG MEMBACA
「Misunderstood」
Fiksi Penggemarخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...