تهیونگ:
دستمالو روی میز پرت کردم و شروع به تمیز کردن کردم.
دقیقا بخاطر کدوم دلیل کوفتی ای اومده بودم توی این بار نفرین شده و داشتم خاطرات مزخرفمو از روی میزا پاک میکردم؟
اوه...شاید چون بدون لطف اون مین یونگی الان رسما بی خانمان محسوب میشدم!
با کلافگی سمت صندوق رفتم تا کمی دور از چشم همه به خودم استراحت بدم که چشمم به یه پسر نیم وجبی افتاد.
جلوتر رفتم و زدم روی شونش.
با ترس سمتم برگشت و با دیدن چهرم انگار که خیالش راحت شده باشه بازدمشو بیرون داد.
+چند سالته؟
-عامم.. 17
نگاهی به راه پله هایی که با استرس نگاهشون میکرد انداختم و سینی رو از دستش گرفتم.
+فکر نمیکنم اون بالا چیزای خوبی برای یه بچه ی 17 ساله پیدا بشه.
-دوست دارم بدونم جنابعالی توی این یه سال چی خوردی که بالغ حساب میشی؟
نگاه بدی تحویلش دادم و سمت پله ها رفتم.
مسلما اگه از حساسیتای مین یونگی راجع به طبقه ی بالا خبر نداشتم هیچوقت اینطوری انسان دوستیم گل نمیکرد! اونم برای یه بچه ی پررو... و البته قدرنشناس.
نگاهی به شماره ی توی سینی انداختم و سمت میز موردنظر رفتم.
لعنتی... حتی طبقه ی هفتم جهنمم نمیتونست انقدر جای کثیفی باشه! این عوضیا با زندگیشون چیکار میکردن؟
به هرحال ربطی به من نداشت.
سینی رو روی میز گذاشتم و قبل از اینکه بین اون همه دود خفه بشم سمت پله ها برگشتم.
ولی یه نفر مچ دستمو گرفت و با صدای گوش خراشی پرسید:
-مثل اینکه بهت یاد ندادن چطوری باید مثل یه پسر خوب به مشتریا سرویس بدی.
امروز واقعا روز خوبی برای این دراما ها نبود..
سمتش برگشتم و با یه لبخند ساختگی گفتم:
+از نوشیدنیتون لذت ببرید.
از جاش بلند شد و درحالی که سر تا پامو برانداز میکرد دستشو زیر چونم گذاشت و گفت:
-نیومدم اینجا که فقط از "نوشیدنیم" لذت ببرم.
+اوه شرمنده این جز وظایف من نیست.
+باید زیر یکی دیگه رو رزرو کنی.
فکمو تو دستش فشرد و درحالی که لبخند مزخرفش از روی لباش پاک نمیشد گفت:
-چطوره تو امشب زیرمو رزرو کنی؟
درحالی که فکم همونطوری بین دستاش قفل شده بود لب زدم:
+اینجا جای حرومزاده هایی مثل تو نیست.
هولم داد عقب و درحالی که به معنای واقعی از عصبانیت قرمز شده بود سینی نوشیدنیا رو از روی میز پرت کرد پایین.
برای یه لحظه زمان برام یخ زد و تک تک خاطراتم توی اون خونه ی لعنتی روی شیشه خردهها نقش بستن.
خاطرات تمام وقتایی که بابا مست بود و به هرچیزی که جلوش بود آسیب میزد، حتی زنش یا پسر عوضیش.
پسری که حتی بدون اینکه بخواد، مجبور شده بود هدیه ی اجباری "زندگی" رو از پدر و مادرش بپذیره.
و فاک... چون من با اون خرده شیشهها بیش از حد خاطره داشتم.
دستام یخ کرده بودن و کنترل ریتم نفسهام از دستم در رفته بود.
حتی وقتی مشت محکمی توی صورتم کوبیده شد که باعث شد پخش زمین بشم، هنوز مثل یه مجسمه فقط به روبهرو چشم دوخته بودم.
یه قانون وجود داره که میگه "مهم نیست مشتی که به سمتت میاد چقدر بزرگه، مهم اینه که از طرف چه کسیه، اون وقته که شدت دردش مشخص میشه"
و خب این یکی نسبت به قبلیا مثل یه شوخی مزخرف بود...!
همینطور که روی زمین نشسته بودم و انتظار مشت بعدی رو میکشیدم یه نفر از پله ها بالا اومد و یه لگد محکم تحویل مرد مست روبهروم داد.
بازم مین یونگی؟ اون عوضی تا کی قصد داشت منو مدیون خودش کنه؟
یونگی سمت مرد رفت، روی یکی از زانوهاش خم شد و یقهاشو توی دستش گرفت:
-از بار من گمشو بیرون آشغال حرومزاده.
با حرفی که شنیدم ته دلم لرزید.
مگه اینم زندگی من نبود؟ پس چرا فقط نمیتونستم از بابام بخوام که از زندگیم گمشه بیرون؟ چرا همیشه من اون کسی بودم که باید بره؟ این سرنوشتم بود که همیشه فقط فرار کنم؟ باید قبولش میکردم؟
با فکرایی که به سرم میزد هرلحظه حتی بیشتر از قبل وحشت میکردم، اگه...اگه یونگی بهم میگفت که گورمو گم کنم چی؟
همون لحظه سمتم اومد و جلوم روی زانوهاش خم شد.
با دیدن چهره ی آرومش حتی بیشتر از قبل ترسیدم.
اون به هیچ وجه شبیه کسایی نبود که چند لحظه پیش با لگد رفتن تو شکم یه مشتری!
پرسید:
-چرا هیچ کاری نکردی؟ فکر میکردم لااقل عرضه ی مراقبت کردن از خودتو داری.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
+حداقل کارم توی کتک خوردن خوبه نه؟
ولی با سیلی محکمی که توی گوشم خوابیده شد لبخند روی لبم خشکید.
دستشو برانداز کرد و گفت:
-راستش نه، کتک زدن سوبین خیلی بیشتر بهم میچسبه.
بعد از جاش بلند شد و زیر لب با لحنی که شبیه غرغر بود گفت:
-لطفا همونقدر که سعی میکنی در ظاهر قوی بنظر بیای قوی باش و انقدر منو به دردسر ننداز... احمق!
با دیدن گندی که بخاطر من به بار اومده بود سمت میز رفتم و شروع کردم به جمع کردن شیشه های روی زمین.
نفس صدا داری کشید:
-دستتو میبری احمق، نکن.
نزدیک اومد و با پاش شیشه هارو زد کنار.
-یادت نرفته که صاحب بار کیه؟ و یادت نرفته که باید به حرفش گوش کنی؟
شیشهها رو روی زمین رها کردم و گفتم:
+نمیدونم اگه این بارو نداشتی میخواستی به چی افتخار کنی.
-فعلا که میبینی دارم.
****
با برخورد جسم سردی به صورتم به خودم اومدم و سرمو آوردم بالا، یونگی با کمپرس یخی توی دستش رو به روم وایساده بود، هنوز آروم بود...مثل همیشه:
-صورتت کبود شده...
+اوه... چیز مهمی نیست.
-مشتریام نمیان اینجا که یه صورت کبود ببینن.
از اینکه چطوری میتونست هرچیزی رو به بار مسخرش ربط بده خندم گرفت.
-و دیگه نمیری طبقه ی بالا، خب؟
+باشه.
یخ روی صورتمو جابهجا کرد و باعث شد از دردش اخمام بره تو هم:
-درد میکنه؟
+نمیدونم فکر کنم بیشتر اثرات سیلی تو باشه.
-آره میدونی... مشتام شوخی نیستن!
یخو از دستش گرفتم:
+خودم میتونم.
سری تکون داد و بعد توپی که زیر صندوق بودو برداشت و خواست بره بیرون که مکثی کرد و بهم گفت:
-بسکتبال بلدی؟
سرمو تکون دادم.
+پس بیا بریم.
مین یونگی نمونه ی کامل یه آدم بالغ بود، برخلاف من.
اون همیشه شبیه کسایی بنظر میرسید که میدونن دقیقا دارن چیکار میکنن.
و این برای منی که تو کل زندگیم با پدر و مادری زندگی کرده بودم که حتی نمیدونستن دارن با زندگی خودشون چیکار میکنن، زیادی دلگرم کننده بود...
لعنتی!
ESTÁS LEYENDO
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...
