جیمین:
چشمام تار بودن، سرما به مغز استخونم رسیده بود و صداهای اطراف واسه اعصاب ضعیفم زیادی بلند بودن.
پاهام داشتن جوابم میکردن ولی با هر بار تصور کردن صورت کوک انگار دوباره جون میگرفتم.
چند دقیقه ای شده بود که داشتم تلاش میکردم روزای خوبمو با کوک به یاد بیارم، لبخندشو، برق زدن چشمای درشتش وقتی ذوق میکرد، گرمای تنش وقتی تو بغلم فشارش میدادم... ولی لعنت بهش تمام چیزی که تو ذهنم بود تصویر چشمای اشکیش و لرزش صداش از آخرین باری بود که دیدمش...کاش اون روز لعنتی هیچوقت شروع نمیشد.
وقتی رسیدم دم در آپارتمانش رو زانوهام افتادم، اصلا یادم نمیومد چجوری تا اینجا خودمو کشونده بودم، حتی توان بلند کردن دستمو نداشتم تا زنگ درو بزنم تا اون چند متر فاصله ی لعنتی رم از بین ببرم، محکم بغلش کنم و ازش قول بگیرم دیگه هیچوقت نره.
با آخرین توانم خودمو کشیدم بالا و رو پاهام وایسادم و زنگ درو فشار دادم، "باز کن لعنتی باز کن!"
سرمو به در تکیه دادم و چشمامو بستم، با باز شدن در خودمو ول کردم و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم افتادم روی یه چیزی، هوای اطرافمو بو کشیدم، خودش بود... پسر مورد علاقم، درست همینجا، سرمو گذاشتم رو شونش و سعی کردم رو پاهام وایسم تا وزنم روش نباشه ولی نتونستم.****
جانگکوک:
رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم سعی میکردم که با نبودن بهترین آدمای زندگیم کنار بیام، مامان، جیمین...
جیمین! فاک پارک جیمین لعنتی چطوری تونسته بود انقدر بی معرفت و بی احساس باشه، از احمق بودن خودم لجم گرفت.
پارک جیمین عوضی معلوم نبود کجای دنیا یه لیوان قهوه ی فاکی گرفته دستشو داره با خیال راحت سیگار میکشه و من اینجا تو این خونه تنهایی داشتم از دلتنگی میمردم.
زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سعی کردم درد قفسه ی سینمو نادیده بگیرم و با قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سر خورد فهمیدم موفق نبودم.
با صدای زنگ در از افکارم کشیده شدم بیرون، کدوم احمقی این وقت شب باید پیداش میشد؟ ولی بازم قلبم تند میزد تا یه چهره ی آشنا ببینم و بفهمم که اونقدرام تنها و رقت انگیز نیستم.
با بی حوصلگی دستی تو موهام کشیدم و از رو تخت بلند شدم، تا دم در پاهامو رو زمین کشیدم و از چشمی در نگاه کردم، سیاه بود تعجب کردم و درو باز کردم. افتاد رو شونم و فاک سنگین بود ولی دلتنگ تر از چیزی بودم که از خودم جداش کنم سعی کردم زانوهامو صاف نگه دارم تا نندازمش، به موهای نقره ایه رو شونم نگاه کردم، تازه متوجه بوی تند الکلش شدم از رو شونم بلندش کردم و دستشو انداختم دور گردنم، کشوندمش رو مبل و آروم نشوندمش.
احمق معلوم نیست چقدر خورده که انقدر مسته... دستشو از دور گردنم باز کردم و خواستم پاشم و برم سمت آشپزخونه که مچ دستمو گرفت، برگشتم و با تعجب نگاهش کردم:
-فکر کردم بیهوش شدی.
دستاشو دورم محکم حلقه کرد و به پشت لباسم چنگ زد، آروم با صدایی که میلرزید زمزمه کرد:
+نرو، هیچ جا نرو.
و من به جز گوش کردن به حرفش چیکار میتونستم بکنم؟
برای چند لحظه، یا شاید چند دقیقه، یا حتی خیلی بیشتر همونطوری موندیم.
بوی تند الکلش اذیتم میکرد ولی قدرت بیرون اومدن از تو بغلشو نداشتم... پس فقط سرجام وایسادم و از بودنش لذت بردم، چون معلوم نبود وقتی مستیش بپره میمونه یا نه.
با صدای بی حالش در گوشم تکرار کرد:
+جانگکوکا...میشه برگردی؟
سرشو تو گردنم فرو کرد، با خیس شدن پوست گردنم و صدای فین فینش فهمیدم داره گریه میکنه، قلبم داشت تیکه تیکه میشد... نمیتونستم اشکاشو ببینم، دستمو دورش حلقه کردم و بیشتر به خودم فشارش دادم:
-مرتیکه ی عوضی.
بین اشکاش خندید، دستمو از دورش باز کردم، پاشدم و بلندش کردم:
-پاشو یه دوش آب سرد بگیر بپره از سرت.
زیر لب غر زد و بلند شد، پرتش کردم تو حموم و درو بستم.
رفتم سمت آشپزخونه و آبو گذاشتم بجوشه.
پارک جیمین برگشته بود و فاک من خوشحال بودم.
ولی کی باورش میشد؟ جئون جانگکوکی که تا چند دقیقه ی پیش تنها گوشه ی اتاقش کز کرده بود و هیچ کسو نداشت، الان یهو دوباره همه چیزشو به دست آورده باشه؟
این منو میترسوند... اینکه همه ی زندگیم داشت تو یه نفر خلاصه میشد.
ولی تا وقتی اون یه نفر جیمین باشه، مشکلی ندارم...
YOU ARE READING
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...