part 6

604 102 26
                                        

جیمین:
پسره ی احمق نکنه انتظار داره تا آخر عمرم بخاطر اینکه ردش کردم نازشو بکشم؟ بره درشو بزاره.
در پشت بومو پشت سرم کوبیدم و بسته ی سیگارمو از جیبم بیرون آوردم.
ولی واقعا وقتی آدمی مثل جئون جانگکوک تو زندگیت باشه، سیگار مثل این می مونه که اسمارتیزو بجای قرص بخوری و فاز بگیری پس... فاک ایت.
بسته ی سیگارو توی جیب شلوارم چپوندم و بجاش شماره ی کوکو گرفتم.
+هوی کوک...
چرا صدا کردن اسمش انقدر عجیب به نظر میرسید..
-چه مرگته؟ چرا مردمو تو روز روشن کتک میزنی؟
خندیدم و گفتم:
+اگه بهت بگم باهام چیکار کرده که اون مشتو تقدیمش کردم، خودت قبل از من میکشیش.
در پشت بوم باز شد و کوک درحالی که موبایلش روی گوشش بود وارد شد.
+انقدر کنجکاوی؟
گوشیشو توی جیب سوییشرتش جا داد و شونه هاشو بالا انداخت.
-نه فقط میخواستم بدونم امتحانتو چطور دادی؟
خواستم بگم "اینطور بنظر نمیاد" که گوشیم زنگ خورد.
شماره ی ناشناس بود ، نادیدش گرفتم و رو به کوک برگشتم که با چشمای براقش نگاهم میکرد، چجوری میتونست انقدر کیوت باشه؟ فاصله ی بینمونو قدم زدم و آروم بغلش کردم، تک تک سلولای بدنم با آرامش پر شد زیر لب زمزمه کردم:
+فاک جئون، فک کنم واقعا از دست رفتم.
-انقدر چرت و پرت نگو، امتحانت چطور بود؟ چرا اولیو زدی؟باهات چیکار کرده بود؟
+یعنی بابت همه ی اینا توضیح می خوای؟
-آره، میتونی از الان شروع کنی.
+خیلی خب مصیبت.
از بغلم آوردمش بیرون و تو چشماش نگاه کردم:
+از کجا شروع کنم؟
-امتحانت؟
+گند زدم.
-آقای پارک من دیشب خودمو پاره‌کردم که بیوفتی؟؟
طلبکار گفت، به قیافه ی از عصبانیت قرمز شده و چشمایی که حالا از همیشه بزرگتر بود نگاه کردم:
+من درس خوندن تو خونم نیست.
دوباره کشیدمش تو بغلم و موهاشو ناز کردم.
-نمیتونی از زیرش در بری جیمین شی!
-خب چرا اولیو زدی؟
+پررو بازی درآورد، درحالی که داشتم باهاش خوب برخورد میکردم.
-باهات چیکار کرده بود؟
لبخند خبیثی زدم، وقتش بود یکم اذیتش کنم بدون اینکه از بغلم بیرون بکشمش دهنمو به گوشش نزدیک کردم و آروم زمزمه کردم:
+دقیقا همینجا، درست جای تو رو به روم وایساد و منو بدون اجازه بوسید.
از بغلم خودشو کشید بیرون و با حرص نگاهم کردم:
-فاک یو.
داشت میرفت که دستشو گرفتم و دوباره بغلش کردم.
+و امروز جواب کارشو با مشتی که بهش زدم گرفت.
انگار آروم تر شده بود چون دیگه تقلا نکرد.
+هی من نمیخواستم ببوسمش، هیچوقت. اوکی؟ لازم نیست عصبی بشی، من حتی به اون عوضی فکرم نمیکنم.
با صدای زنگ از بغلم اومد بیرون و دستمو گرفت:
-بیا بریم خونه.
دنبالش رفتم و وسایلمو جمع کردم و دم کلاس منتظرش موندم، دستمو انداختم دور گردنش و راه افتادیم سمت در، بقیه با تعجب بهمون نگاه میکردنو و بعضی وقتا آروم چیزی به همدیگه میگفتن، مصیبتم که متوجه این عکس العملا شده بود گفت :
-هی یعنی تو تا حالا دستتو دور گردن کسی ننداخته بودی؟
+وات د فاک؟ معلومه که انداختم... ولی خب به قصد زدنش.
خندید و گفت:
-آها فهمیدم پس اونا الان نگران منن.
چشمامو تو حدقه چرخوندم، ولی میدونستم که احتمالا قضیه همینه، به هر حال پارک جیمین و صمیمیت؟ قطعا کسی باورش نمیشد اگه میفهمید منم یه چیز کوفتی به اسم قلب دارم.
-هی دوستاان من در امانم نگران نباشید.
شوکه از صدای بلندش و حرفی که زده بود دستمو روی پیشونیم گذاشتم و آروم گفتم:
+ کوک معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ فک نکنم دیگه در امان باشی.
خنده ی کیوتی کرد که قسم می خورم مغزم اون لحظه هزار تا اسکرین شات ازش گرفت تا حکش کنه.
بچه ها که گیج شده بودن بیخیال ما شدن و دیگه کسی نگاهمون نکرد، انگار که اون روش احمقانه واقعا جواب داده بود!
جلوی در مدرسه رسیدیم و به سمت موتورم رفتیم، قدماشو تند تر کرد و خودشو زودتر از من به موتور رسوند، با لحن ذوق زده ای گفت:
-اگه قراره کل یه ماهو با این بریم و برگردیم شاید یه ماهو بکنم یه سال!
+مثل اینکه صبح خوش گذشته بهت.
-خیلیی
تک خنده ای زدم و کلاه ایمنیو رو سرش گذاشتم و بندشو بستم، نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم:
+چجوری انقدر شبیه سیب زمینی شدی؟
-حداقل من با کلاه این شکلی شدم!
+بچه ی لنتی-
-خودت کلاه نمیزاری ؟
+فقط یکی دارم
-پس اینو تو بزا-
دستمو رو کلاهش گذاشتم و گفتم:
+نه درش نیار، قرار نیست امروز بمیریم.
-ولی آخه-
+خیلی حرف میزنی.
رو موتور نشستم و با سر بهش اشاره کردم که بشینه.
-باشه تو بردی!
-ولی زودتر یکی بخر.
+چشم قربان.

「Misunderstood」Où les histoires vivent. Découvrez maintenant