part 12

390 69 20
                                        

تهیونگ:
دنبال شماره ی اون دختره، کیم سو هی؟ یون مین هی؟ حالا هرچی... گشتم.
تنها کسی بود که تو مدرسه ی کوک میشناختمش، البته اگه اون پارک جیمین رو اعصابو فاکتور بگیریم.
بعد از چند تا بوق جواب داد:
-بله؟
حرف زدنش چندش آور بود... ولی اهمیتی ندادم.
+همم...
-چته؟
+دارم فکر میکنم چطوری باید خودمو معرفی کنم.
-آه... کی همچین صدایی داره آخه؟
+شناختی؟
-همون یارویی که اکسشو دیده بود و هول کرده بود و اولین بوسمو دزدید؟
تک خنده ای زدم و جواب دادم:
+بیا فرض کنیم که باور کردم اولین بوست بوده...در هر صورت آره میشه گفت خودمم.
+به هرحال زنگ زدم که ازت یه درخواستی کنم.
-اوهوو... چه با نذاکت!
+جئون جانگکوکو میشناسی؟
-خب؟
+میخوام باهاش حرف بزنی.

****
جانگکوک:
جیمین پله ها رو دوتا یکی پایین اومد.
+هی مصیبت، میخوای امروز باهم بریم-
-باید برم مامانمو ببینم.
اینو گفتم و هزار بار خودمو بخاطر پیچوندن جیمین لعنت کردم.
قیافش از حالت هیجان زده ی چند ثانیه ی پیش به یه چهره ی جدی تغییر کرد.
+خب حداقل میتونیم توی مسیر از همون آجومای فضول کیک ماهی بخریم، چطوره؟
-جیمین شی، راستش من میخوام تنها برم..
+اوه..
لبخند ملیحی زد که مصنوعی بودن ازش میبارید:
+پس فکر کنم امروز نتونیم کیک ماهی بخوریم.
-آره..
بندای کوله امو محکم توی دستم گرفتم و با یه خداحافظی کوچیک از مدرسه بیرون زدم.
بخاطر دروغ گفتن به جیمین از خودم بدم میومد، ولی بیشتر از اون بخاطر گند زدن به زندگیه تهیونگ از خودم متنفر بودم.
من جز دردسر چیز دیگه ای داشتم؟
کجا باید دنبال اون عوضی میگشتم؟
من تا حالا هیچوقت اونو مست ندیده بودم، ولی اونقدر روانی و غیرقابل پیش بینی بود که انگار کل زندگیشو مسته.
سمت اولین باری که به ذهنم رسید دویدم.
چرا داشتم میدویدم؟ من از احساسات تموم شدم به تهیونگ مطمئنم، همیشه مطمئن بودم.
پس چرا انقدر برای نجات دادنش تقلا میکردم؟
اصلا رفتنم تاثیری داره؟
اون عوضی حتما ازم متنفره... ولی چرا بخاطر من داره زندگیشو به گند میکشه؟
اینا همه ی سوالایی بودن که بخاطر پیدا کردن جوابشون داشتم میدوییدم.
بالاخره رسیدم جلوی بار، خم شدم و دستامو روی زانوهام گذاشتم تا نفسم جا بیاد.
هوا کم کم داشت تاریک میشد، و من نمیخواستم اون عوضیو درحالی که مست کرده و هیچی حالیش نیست ببینم.
میخواستم ازش بخوام تمومش کنه!
درو باز کردم، صدای موسیقی کلافه کننده بود، بین همه ی آدمایی که اونجا بودن دنبال یه آدم تخس با موهای مشکی گشتم.
کم کم داشتم امیدمو از دست میدادم... که دیدمش، گوشه ی بار! پشت یه میز دونفره، درحالی که داشت طبق عادت نوشیدنیو توی لیوان میچرخوند.
از بین جمعیت رد شدم و خودمو بهش رسوندم.
نفسم هنوز سرجاش نیومده بود، دستمو روی میز گذاشتم و درحالی که سعی میکردم درست نفس بکشم بریده بریده گفتم:
-میشه این... بازی مزخرفی که.. شروعش کردیو... تموم کنی؟
با تعجب نگاهم میکرد.
-میدونم انتظار دیدنمو نداشتی! و فکرم نکن عاشق چشم و ابروتم که بخاطرت اومدم اینجا، فقط نمیخوام گندایی که خودت داری به زندگیت میزنیو به اسم من ثبت کنی.
خندید، اونقدر خندید که چشماش اشکی شد، و بعد سرشو روی میز گذاشت و باز خندید.
-هی...مستی؟
سرشو آورد بالا و دستشو زیر چونش گذاشت:
+میخوای باشم؟
چه فرقی داشت؟ اون به هرحال بالا خونه رو اجاره داده بود.
با سکوتی که به وجود اومد گفت:
+الکل حتی از توعم بیشتر ریده تو زندگیه من!
-باشه علاقه ای ندارم این چیزا رو بدونم!
بدون توجه به حرفم ادامه داد:
+ولی امشب میخوام برم سمتش، چون امشب... غیرممکن ترین چیز توی دنیا برای من یکی ممکن شده.
-به یه ورم.
+مثل اون عوضی حرف میزنی.
صندلیو کشیدم عقب و نشستم:
-کیم تهیونگ، تو یه اشتباهی کردی و به منه عوضی اعتماد کردی، منم یه اشتباهی کردم و گند زدم به زندگیت، ولی این بازی مزخرفی که شروعش کردی اصلا با عقل جور-
همون لحظه دوتا لیوان نوشیدنی برامون آوردن.
یکی از ابروهامو دادم بالا و گفتم:
-کسی قرار بوده بیاد؟
+نه
از جام بلند شدم و با لحن تندی گفتم:
-باورم نمیشه انقدر احمق بودم که حرف اون یون سوهیه هرزه رو باور کردم.
مچ دستمو گرفت و با کلافگی گفت:
+بگیر بشین بابا، چه سریع برا خودش سناریو میچینه، یون سوهی کدوم خریه؟
دوباره روی صندلیم نشستم و گفتم:
-پس این دوتا نوشیدنی اینجا چی میگه؟
+فقط، باعث میشه کمتر احساس تنهایی کنم، انگار که هربار قرار بر این بوده که یه نفر دومیم بیاد، یه آدم فراموشکار که هربار قرارمونو فراموش میکنه.
-چه مزخرفات...
نوشیدنیمو برداشتم و رو لبه ی لیوان ضرب گرفتم، داشتم سعی میکردم جمله بندیمو مرتب کنم.
زیر چشمی نگاهم کرد.
-چته؟
دیدم که مشغول کندن پوست کنار ناخونشه، این یعنی کیم تهیونگ به شدت مضطربه، اون آدم ساده ای بود که رفتاراش لوش میدادن.
دستمو دور لیوان حلقه کردم، حسابی خنک بود.
و گلوم بعد از این همه دیویدن خشک شده بود، لیوانو سمت دهنم بردم که تو یه ثانیه از دستم قاپیدش و کلشو سر کشید.
-مریضی چیزی هستی؟
دهنشو با پشت آستینش پاک کرد و گفت:
+ببخشید، تو مال منو بخور، از اول چشمم به لیوان تو بود.
-حتی از قبلم عجیب تر شدی!
یکی از بارمنا رو صدا زد و یه بطری سوجو سفارش داد.
اولین شاتو ریخت و گفت:
+اگه حرفات تموم شد یه راست برو خونه.
-نخیر حرفام تموم نشده چون جنابعالی اصلا گوش نمیدی!
همینطور که سرش پایین بود جواب داد:
+گفتی این بازیه مسخره رو تموم کنم دیگه نه؟ خیلی خب، حالا برو خونه.
-چرا انقدر اصرار داری؟ حس میکنم اون بیرون یه مشت آدم اجیر کردی که بزنن لت و پارم کنن.
+گفتم این بازیه مسخره ای که میگی رو تموم کردم خب؟
میخواستم برم، و از زندگیه بدون تهیونگ لذت ببرم.
بهش نگاه کردم که چطور تند تند پشت سر هم شاتا رو میداد بالا.
چرا همیشه یه چیز غم انگیز راجب اون عوضی وجود داشت؟
اون آسیب پذیر به نظر میومد، درحالی که داشت تمام تلاششو میکرد که اینطوری نباشه.
-این آخرین باریه که همدیگه رو میبینم نه؟ بیا خوب تمومش کنیم.
+ما خیلی وقت پیش همه چیو تموم کردیم محض اطلاعت.
-خب منظورم اینه که-
+چیه؟ کیم تهیونگی که داره تلاش میکنه نادیدت بگیره خیلی رقت انگیزه؟ ترحم برانگیزه که اینجا نشستی؟
باید میرفتم؟ چرا تشخیص درست و غلط انقدر سخت بود؟ اصلا درست و غلطی وجود داشت؟
سیگارشو روشن کرد و هنوز یه بطریو تموم نکرده بود که اشکاش بازم لوش دادن.
و این اولین باری بود، که کیم تهیونگ اشکاشو پشت خنده ی شدید قایم نمیکرد.
تهیونگی که جلوی من نشسته بود، برای اولین بار صادق بود، برای اولین بار متظاهر نبود، برای اولین بار واقعی بود؛ و این تهیونگ واقعی غمگین بود...
سعی کردم جای دیگه ای رو نگاه کنم تا احساس معذب بودن نکنه.
+میدونی چیه کوک؟
+من خیلی گند زدم، حتی همین الانشم گند زدم، من یه ترکیب مزخرف از کلی نفرت و تردید توی ابرازشم.
-منم خیلی گند زدم...
من واقعا توی آروم کردن بقیه خوب نبودم!
+اینکه تو گند زده باشی، باعث نمیشه گندی که من زدم ناپدید بشه، اینکه تو گند زده باشی خوشحالم نمیکنه.
دستشو دراز کرد و سه تا از انگشتاشو توی موهام فرو کرد.
خواستم خودمو عقب بکشم که خودش زودتر دستشو عقب کشید، توی خودش جمع شد و سرشو روی میز گذاشت.
+جئون جانگکوک، فکر کنم تو زندگیه قبلیم کلی زن و بچه رو قتل عام کردم، چون تو اینطوری جلوم نشستی، ولی من حتی نمیتونم لمست کنم، چون تو اینطوری جلوم نشستی و من یه عوضیم که قبلا ناامیدت کردم.
تک خنده ای زد و ادامه داد:
+من حتی خودمم ناامید کردم...
همینطور که دنبال جواب بودم گفت:
+چون تو اینطوری جلوم نشستی، و هیچ حرفی باهام نداری...
-چی باید بگم؟
+میشه حداقل اینجا نباشی؟
بعضی وقتا بودن آدما یه جور درده، و نبودنشون یه درد دیگه...
ولی بدتر از اون، آدمایین که نمیتونن بین رفتن و موندن انتخاب کنن.
و من الان از اون دسته آدما بودم.
نمیتونستم بمونم، چون احساسم به تهیونگ خیلی وقت پیش از بین رفته بود... و مهم تر از اون من آدم درست زندگیمو پیدا کرده بودم.
پس تصمیممو گرفتم، به آخرین خواسته ی تهیونگ گوش دادم و رفتم.
احتمالا این بار برای همیشه.

「Misunderstood」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora