part 14

375 61 24
                                    

اولی لاندن:
حالا دیگه خوب میدونستم که هرکاریم کنم در آخر پارک جیمین هیچوقت قرار نیست برای من بشه.
ولی این حقیقت باعث نمیشد علاقم بهش حتی کم بشه.
من جیمینو حتی بیشتر از خودم میخواستم، و بالاخره میخواستم تصمیممو عملی کنم.
"اگه نمیتونم جیمینو داشته باشم، پس خودم اون جیمینی میشم که عاشقشم"
احمقانه بود؟ یا غیر منطقی؟ اهمیتی نمی دادم.
زندگیه من تکرار مدوام اتفاقات احمقانه بود... پس چرا باید این دفعه منطقی می بودم؟
وقتی هیچکس به احساساتم اهمیت نمیده، چرا خودم اون شخص نباشم؟
اگه من جیمین باشم... اصلا دیگه اولی لاندنی وجود داره که دوسش داشته باشم؟
نمیدونم... هیچی نمیدونم.
فقط میدونم که پارک جیمین تنها آدمیه که بخاطرش به این زندگی چنگ میزنم، تنها دلیلی که برای زنده بودن تقلا میکنم، تنها دلیلی که به خودم زحمت نفس کشیدن میدم.
و به جز اون دیگه هیچ چیز مهم نبود.
+آقای اولی لاندن!
از روی صندلیم بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
+بفرمایید بشینید.
روی صندلی نشستم، و مصمم تر از همیشه بودم.
+خب مثل اینکه برای جراحی پلاستیک وقت گرفتید.
نگاهی به پروندم انداخت و پرسید:
+میتونم دلیلتونو بپرسم؟ چون نقصی توی چهرتون نمیبینم.
عکس جیمینو توی گوشیم نشونش دادم و گفتم:
-چون فکر این آدم داره دیوونم میکنه!
+ولی نباید عجولانه تصمیم بگیرید، فقط برای پذیرفته شدن از سمت کسی نباید خودتونو تغییر بدید.
-نمیخوام پذیرفته بشم... میخوام خودم کسی باشم که خودمو میپذیره! اگه پارک جیمین منو قبول نمیکنه، من میخوام نسخه ی مشابه پارک جیمین باشم...نسخه ای که منو قبول کنه، نسخه ای که منو دوست داشته باشه!
+از تصمیمتون مطمئنید؟
-هیچ وقت تا حالا انقدر مطمئن نبودم!
+عمل سختیه.. ولی احتمالا تا کمتر از یک ماه دیگه به چهره ای که میخواید برسید.

****
جانگکوک:
مامان دستشو رو شونم گذاشت و آروم تکونم داد، حالا دیگه میتونستم از این خواب مصنوعی ای که چیزی جز فکر و خیال نبود بیدار شم.
نگاهی به ساعت انداختم، 4:30 صبح.
توی جام نشستم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم.
مامان موهای روی صورتمو کنار زد و گفت:
+از الان باید راه بیوفتم که به موقع برسم به قطار، نمیخواستم بیدارت کنم ولی دلم طاقت نیاورد اینطوری بدون خداحافظی برم..
لبخند زورکی ای زدم و گفتم:
-مراقب خودت و مامان بزرگ باش.
آروم بغلم کرد و فکر کنم چند قطره اشکم ریخت.
میدونستم که قراره خیلی دلتنگش بشم، ولی چیکار میتونستم بکنم؟ اگه طولانی تر بغلش میکردم چیزی تغییر میکرد؟
نمیتونستم اون عشقی که بهم میدادو ذخیره کنم، پس فقط با همه ی اینا اجازه دادم بره...
چمدونشو دنبال خودش کشید و با صدای بسته شدن در حالا خونه واقعا ساکت بود.
همونجا توی تاریکی نشسته بودم، و حس میکردم همه چیزو با هم از دست دادم.
جیمینو، مامانو، و واقعا چیز دیگه ای نداشتم که از دست بدم...
از دیشب هزار بار سعی کرده بودم همه چیزو بندازم گردن تهیونگ، ولی مگه اون به جز عوضی بودن چه گناهی کرده بود؟
بعدش سعی کرده بودم همه چیزو بندازم گردن جیمین، ولی در آخر من کسی بودم که دروغ گفته بود، من کسی بودم که رفته بود دیدن اکسش.
کف دوتا دستمو گذاشتم رو پیشونیم و سعی کردم بیشتر از این فکر نکنم.
گوشیمو برداشتم، نورش برای یه لحظه چشممو اذیت کرد ولی بعد بهش عادت کردم.
صفحه ی چت جیمینو آوردم و سعی کردم چیزی بگم، حتی یه سلام کوچیک.
ولی کلمات همیشه معنای خودشونو ندارن!
برای من و جیمین حالا "سلام" به معنیه این بود که دلم برات تنگ شده، به این معنی که پشیمونم، به این معنی که میخوام باهات حرف بزنم.
و من برای گفتن همه ی این حرفا زیادی میترسیدم.
پس فقط گوشیمو خاموش کردم و سر جام دراز کشیدم.

「Misunderstood」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora