جیمین:
خداحافظی سرسری ای کرد و باعجله دور شد، نگرانیو کاملا میشد تو صورتش دید و حتی فرصت نشده بود بپرسم چرا انقدر یهویی میخواد مامانشو ببینه... تا وقتی که از دیدم خارج شه نگاهش کردم و سعی کردم فکر کنم اتفاق بدی نیفتاده.
رومو برگردوندم و خواستم برم سمت موتورم که کسی از پشت سر صدام زد، سریع برگشتم سمتش و با چهره ای که کوک نبود رو به رو شدم.
+یونگجه ... همم چطوری پسر؟
با لبخند اومد سمتم و گفت:
-خوبم رئیس پارک.
-انگار از دیدنم خوشحال نشدیا.
و آروم به پهلوم ضربه زد.
+لوس نکن خودتو!
+فقط فکر کردم یکی نظرش عوض شده... حالا هرچی.
سوالی نگاهم کرد و پرسید:
-کی؟ همون پسره که رئیسمونو دزدیده و کارو بارمونو کساد کرده؟
+مگه این ماه اصلا درخواست داشتیم که به رئیستون نیاز باشه؟
-معلومه که
-نه..
خندیدم و گفتم:
+دیدی تقصیر کوک نیست؟ بازار کلا خرابه.
-میوه نمیفروختیما!
با لبخند شونمو بالا انداختم.
-راستی آدرس اولی لاندن درست بود؟
+آره... به طرز عجیبی کارتو خوب انجام داده بودی.
خندید، دستشو پشت گردنش کشید و آروم گفت:
-خوبه!
+خب دیگه فعلا
+به بچه هاعم بگو فکر نکنن کار تعطیله، هر درخواستی گرفتن قبول کنن.
+زنگ بزنید سریع میام.
-چشم رئیس!
دستی رو سرش کشیدم و سوار موتور شدم.
هنوز یه چهار راه تا خونه مونده بود و برخلاف میل شدیدم به رد کردن چراغ قرمز، پشت چراغ منتظر بودم.
هرچقدر دیرتر میرسیدم خونه، مجبور بودم زمان کمتریو بدون کوک تو خونه بگذرونم، واسه همین داشتم اینطوری وقت کشی میکردم، دلیل خوبی نبود ولی بهونه ی خوبی بود!
تا چراغ کوفتی بخواد سبز شه سرمو چرخوندم و به دوروبرم نگاهی انداختم، یکی از مغازه ها باعث شد فکری به سرم بزنه.
موتورمو کنار خیابون پارک کردم و به ویترین مغازه نگاهی انداختم، تو این مدت من هیچ کادویی واسه کوک نخریده بودم... چه دوست پسر مزخرفیم!
لباسای تو ویترینو با دقت نگاه کردم و زیرلب گفتم:
+خب بزار ببینم از اونجایی که تعطیلات زمستونی از فردا شروع میشه-
سرمو خاروندمو فکر کردم "کوک به چی بیشتر نیاز داره؟" لباساشو موقع بیرون رفتن به یاد آوردم و این یادآوری باعث شد دلم براش تنگ بشه، پسره ی نچسب چجوری تونسته بود بگه میخواد تنها بره؟
فحش دادن بهشو به یه تایم دیگه موکول کردم و سعی کردم رو ماموریت نفس گیرم تمرکز کنم، خب لباساش.. لباس و شلوار که هیچی.. قطعا با برگ نمیرفت اینور و اونور، شال گردنم که داشت، جورابم داشت، دستکشم-
+آهاا
+دستکککش
به دوروبرم نگاه کردم و فهمیدم که یکم فکرمو بلند گفتم، سرفه ی ساختگی ای کردم و پالتومو صاف کردم، رفتم تو مغازه و یه جفت دستکش همرنگ شال گردنش انتخاب کردم، "پارک جیمین چقدر باسلیقه شدی" از فکر خودم خندم گرفت، سرمو پایین گرفتم و انگشت اشارمو زیر بینیم گرفتم تا دوباره به همون قیافه ی جدی برگردم.
دستکشا رو روی پیشخوان گذاشتم و کارتمو به فروشنده دادم، خیلی وقت بود که کاری بهمون پیشنهاد نشده بود و امیدوار بودم هنوز کارتم خالی نشده باشه، رسیدو که بهم داد نفس راحتی کشیدم.
مسخره بود که پدرم دومین سهامدار بزرگ کره باشه و من با هک کردن سیستم کلاهبردارا واسه مردم پول در بیارم ولی خب کاریش نمیشد کرد، خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم دیگه کاری با خانوادم نداشته باشم.. همونطوری که اونا از اول کاری باهام نداشتن!
سوار موتورم شدم و سعی کردم گذشته رو مرور نکنم، ولی اصلا تو این کار خوب نبودم.
جلوی در خونه رسیدم، موتورو تو پارکینگ گذاشتم و کیسه خرید دستکشا رو برداشتم، با خودم فکر کردم کاش تو این تعطیلات برف بیاد..
کلیدو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم، زیادی ساکت بود.
مثل همیشه خودمو رو کاناپه انداختم و چند دقیقه تو همون حالت موندم، بعد بلند شدم، پالتومو در آوردم و سمت دستشویی رفتم، حتی نمیدونستم که کوک قراره کی برگرده... باید بهش زنگ بزنم؟ گفته بود میخواد تنها بره، دلم نمیخواست همچین فکری کنم ولی.. اگه دلشو زده باشم چی؟ حق داره به هرحال ما داریم باهم زندگی میکنیم و زندگی با پارک جیمینم کار راحتی نیست.. نکنه خستش کردم؟ نگاهی به خودم توی آینه کردم و آبی به صورتم زدم تا این فکرای فاکی برن پی کارشون، از دستشویی بیرون اومدم و در نهایت تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش زنگ بزنه.
خودمو روی تخت ولو کردم و رمز گوشیمو زدم، بازی کردن با گوشی اصلا قابل مقایسه با بازی کردن تو کلاب عزیزم نبود ولی خب از هیچی بهتر بود! هنوز صفحه ی لودینگ کنار نرفته بود که گوشیم زنگ خورد، شماره ی ناشناس!
مطمئنم که کیم تهیونگو سیو کرده بودم و اگه اون بود الان باید رو صفحه گوشی "فاکینگ مزاحم" میدیدم نه یه شماره ی ناشناسو، جواب دادم:
+بله
-آیگوو جیمیناا..
+شما؟
-پسر قشنگم چطوره؟
مکثی کردم و با تردید گفتم:
+ ... مامان؟
-آره عزیزم، خوبی؟
تک خنده ای زدم:
+قضیه چیه؟
با لحنی ساختگی ای گفت:
-یعنی حق ندارم حال پسرمو بپرسم؟
+بعد پنج سال یهو؟
-خب.. مامان یکم سرش شلوغ بوده این چند وقت..
+و مامان چرا الان سرش خلوت شده؟
-امم آیگو چجوری بگم
+نمیخواد نقش بازی کنی، کارتو بگو.
-این حرفو نزن جیمینا!
+پس کاری نداری؟ اوکی دارم قطع میکنم.
قبل اینکه دکمه قطع تماسو بزنم گفت:
-وایسا وایسا!
-میخوام تو یه کاری کمکم کنی.
پوزخند زدم، منه لعنتی چرا یکم امید داشتم که واقعا زنگ زده باشه حالمو بپرسه؟ پارک جیمین خیلی احمقی..
+بگو میشنوم
-خب راستش منو کوین.. منظورم پارتنرمه، یعنی بود!
+برام مهم نیست کیه، خلاصه بگو.
-ما قرار بود یه بیزینس راه بندازیم باهم و هرکدوم یه مقدار پول گذاشتیم وسط-
تک خنده ای زدم:
+کلاهبردار از آب در اومد نه؟
-...آره
-من بهش اعتماد کامل داشتم، فکر نمی کردم اینکارو بکنه!
+فکر نمیکنی واسه کسی که هر ماه پارتنر عوض میکنه اعتماد یکم کلمه ی بی معنی ای باشه... مامان؟!
-پارک جیمین!
لبخندی زدم، به نظر میومد عصبانیش کردم.
سعی کرد دوباره برگرده تو نقشش و با لحن آروم تری ادامه داد:
-کمکم میکنی پسرم؟
+واسه حسابای خارج از کشور نمیتونم کاری کنم.
-میدونم.. میخوام از حساب بابات یکم پول بردارم، فکرم نکن داری کار بدی میکنی، اون پول حقمه!
+وات د فاک؟!
-درست حرف بزن با مادرت!
+منظورت فاکه؟
خندیدم و گفتم:
+معنیشو از بچگی بهم یاد دادی خانوم چویی.. اونم به صورت تصویری!
-اگه قرار نیست کمکم کنی بگو چون بیشتر از این تحمل مزخرفاتتو ندارم.
+قرار نیس کمکت کنم-
+یه لحظه
+اصلا از کجا میدونستی از اینکارا بلدم؟!
-مامان راهای خودشو داره
+جاسوسیمو میکردی؟!
خندید و گفت:
-کی میدونه، شاید.
+میشه اگه خودم برات مهم نیستم حداقل کارامم مهم نباشه؟
-که هرکاری دلت خواست بکنی؟
+که زندگی کنم!
-دیگه شنیدن حرفات جالب نیس، بیشتر از این وقتمو تلف نمیکنم.
-از اولم نباید بهت زنگ میزدم، به درد هیچ کاری نمیخوری!
دستمو مشت کردمو سعی کردم لحنم خونسرد به نظر برسه:
+بالاخره شدی همون خانوم چویی که میشناسم، دیگه نقش بازی نکن اصلا بهت نمیاد.
+و این جیمینی که به درد هیچ کاری نمیخوره، پنج سال رو پای خودش بوده-
-واسه خونت با کسی شریک شدی نه؟
+باید آمارمو بهتر از خودم داشته باشی که!
خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
-آره میدونم که تنها زندگی نمیکنی، اون شریک تجاریت باید خیلی آدم صبوری باشه که تحملت میکنه.
+شریک تجاری نیست.
-پس تو چی شریکه؟
+تو زندگیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
+البته فکر نکنم بدونی معنیشو..
-پسره ی- حد خودتو بدون!
-انقدر بدبخت شدی نه؟ دیگه به جای دخترا رفتی سراغ پسرا؟
+زندگیم به خودم مربوطه.
-نه اشتباه نکن، فکر نکن میتونی هرکاری دلت خواست بکنی منم میشینم نگاهت میکنم!
+تموم شد؟
-پارک-
+خواستی بابا رو تیغ بزنم منم گفتم نه فکر نکنم حرف دیگه ای باقی بمونه.
مکثی کرد و گفت:
-باشه..پس دیگه قطع میکنم
من چرا انقدر احمقم؟ برخلاف همه ی تلاشام واسه یه بچه ی عوضی بودن گفتم:
+..چقدر پول احتیاج داری؟
-توعم تصمیم گرفتی نقش بازی کنی؟
+آره، فقط عدد بگو.
-مبلغش زیاد تر از کل زندگیه الانته، لازم نیست ادای بچه های خوبو در بیاری!
چرا هربار اینطوری خودمو خورد میکردم؟ حقیقت اینه که خانواده ای در کار نبود و من به زور میخواستم جلوی این حقیقت مقاومت کنم
+پس-
-دیگه بسه باید برم
+اوکی فقط یه لطفی کن به جاسوست بگو خیلی خودشو اذیت نکنه.
تک خنده ای زد و گفت:
-باشه حتما!
-راستی به این شماره زنگ نزن
میخواستم بگم دقیقا به چه دلیل فاکی ای باید بخوام بهت زنگ بزنم که صدای بوق توی گوشم پیچید.
روی تخت نشستم، باورم نمیشد بعد از 5 سال زنگ زده بود.. آرنجامو روی زانوهام گذاشتم، دکمه ی بالایی پیرهنمو باز کردم تا این خفگی ای که هرلحظه بیشتر حسش میکردم از بین بره.
دستمو توی موهام مشت کردم، از فکر کردن به اینکه واسش فقط یه ابزار بودم تک تک سلولام آتیش میگرفت و قرمز شدن صورتمو حس میکردم.
از جام پاشدم و از اتاق بیرون رفتم، پاکت سیگارو از جیب پالتوم در آوردم و پالتورو دوباره روی کاناپه پرت کردم، رفتم سمت بالکن، اولین دونه رو روشن کردم و میدونستم قرار نیس آخریش باشه!
بعد از چند دقیقه یا شایدم چند ساعت که نمیدونم چجوری گذشت به خاطر سرفه ی زیاد بیخیال سیگار کشیدن شدم، به ته سیگارای روی زمین نگاهی کردم، چجوری با وجود این همه، حال مزخرفم فرقی نکرده بود؟ بعد از 5 سال تنها زندگی کردن چرا یه تماس باعث شده بود انقدر ضعیف بنظر بیام؟ من قرار بود از کوک مراقبت کنم و حالا مثل یه موجود به درد نخور منتظر بودم برگرده خونه فقط واسه اینکه حالمو خوب کنه؟ گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم، این کارم خودخواهیه محض بود، ولی جوری که الان بهش نیاز داشتم، داشت خفم میکرد.
قبل از اینکه دکمه ی کالو بزنم یه نوتیف برام اومد، بازش کردم.
+اولی؟!
یه عکس بود بدون اینکه هیچ حرفی راجبش زده باشه، زدم رو عکس و بازش کردم.
این دیگه چه کوفتی بود؟! مغزم یه جواب واسش داشت و قلبم داشت التماس میکرد که جوابش اشتباه باشه، رو عکس زوم کردم و .. کوک بود.
کوک و...تهیونگی که انگشتای لعنتیشو تو موهای چیزی که واسه منه کرده بود، هرچقدر بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر میفهمیدم که چه احمقیم.
توضیح خوبی براش داشت نه؟ ولی اون بهم دروغ گفته بود پس شایدم قرار نبود هیچ وقت توضیحی راجبش بده.. باید چیکار میکردم؟ اصلا این لعنتی چرا باید این عکسو برام بفرسته؟ شروع کرد به نوشتن چیزی، بلاکش کردم تا اولین توضیحو از کوک بشنوم نه اون. این لعنتی زمان بندیه بدیو واسه شکستن پارک جیمین انتخاب کرده بود چون جیمین از قبل شکسته بود...
آرزو کردم اینا همش یه خواب باشه، میشه کوک هیچ وقت بهم دروغ نگفته باشه؟ میشه هیچ وقت پیش اون روانی نرفته باشه؟ میشه تماس امروز و این عکس فقط یه توهم باشن؟ اگه واقعی باشن امروز زندگی زیادی بهم سخت گرفته!
انواع و اقسام فکرا از تو سرم رد میشدن و تا مرز جنون میکشوندنم، چرا کوک هنوز برنگشته؟ داشتن دقیقا چه غلطی میکردن تو اون بار کوفتی؟ اون تهیونگ عوضی چطور جرئت کرده بود به جئون من دست بزنه؟
چرا مامان نمیتونست فقط یه بار تو زندگیش صادقانه بهم اهمیت بده؟ مگه من تنها پسرش نبودم؟
شقیقمو ماساژ دادم و سیگار دیگه ای روشن کردم، با کام اول گلوم سوخت و زیر لب فحشی دادم، اصلا نفهمیدم هوا کی انقدر تاریک شده بود... و اون مصیبت هنوز نیومده بود؟ چرا باید دیر میکرد؟ چرا امروز؟
با صدای باز شدن در به خودم اومدم، ولی بیشتر شبیه توهم بود تا واقعیت و خب بی حال تر از چیزی بودم که واکنشی نشون بدم... با اینکه هزار تا توضیح بهم بدهکار بود و قلبم از دستش تیر میکشید، ولی فاک نیاز داشتم که اون مصیبت لعنتی بیاد کنارم بشینه و بجای دود سیگار ریه هامو از عطرش پر کنم، محکم بغلش کنم و در گوشش بگم "توی لعنتی فقط مال منی عوضی، فهمیدی؟"
صدای قدماشو میشنیدم که بهم نزدیک میشد، اومد جلوم روی مبل نشست و با نگرانی نگاهم کرد:
-خودتو با سیگار بفاک دادی جیمین شی؟
جوابشو ندادم و سرمو پایین گرفتم تا مجبور نباشم به چشمایی که میدونستم بهم دروغ گفتن نگاه کنم، توقع داشتم بوی الکل بده ولی نمیداد.. سرشو آورد جلو و نگاهم کرد:
-پاشو کثافت کاریاتو جمع کن تا لباسامو عوض کنم.
+حال ندارم.
بوسه ی کوچیکی به موهام زد و زیرلب گفت "اشکالی نداره"
پوست لبمو جوییدم و با کلافگی سرمو آوردم بالا، جوری رفتار میکرد انگار تا یه ساعت پیش با دوست پسر قبلیش تو بار لاس نمیزده...
میدونستم که باید منتظر باشم تا خودش بهم همه چیو توضیح بده، ولی چه توضیحی برای اون عکس مزخرف وجود داشت؟
چشمامو بستم و آرزو کردم که اون عوضی کوچولو بیاد جلوم بشینه و خودش همه چیو بهم بگه، بگه که دلیل خوبی داره و اینجوری که به نظر میاد نیست، ولی فاک هر ثانیه بیشتر تا مرز انفجار میرفتم.
کوک از پله اومد پایین و رفت رو مبل رو به روم نشست:
-خسته ای ؟
+نه
-آخه ساکتی.
+حوصله ندارم.
با خودم کلنجار رفتم که یچیزی ازش بپرسم... و آخرسر به زبون آوردمش:
+کجا بودی؟
نفسم بند اومده بود و قلبم تند تند میزد، کوک لعنتی خواهش میکنم راستشو بگو، خواهش میکنم...
-راستش...میخواستم باهات راجبش حرف بزنم..
نفسمو دادم بیرون و چشمامو باز کردم و تو دلم ازش بابت ناامید نکردنم تشکر کردم:
+میشنوم.
-جیمین... من بهت راجب اینکه میرم مامانمو ببینم دروغ گفتم، ببخشید...
سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا متوجه نشه که میدونم واسه همین پوزخندی زدم و رومو ازش برگردوندم:
+ظاهرا دیگه بهم راستشو نمیگی، درسته؟
-جیمین صبر کن بهت...
+پس کجا بودی؟
تن صدام بلند تر شده بود و عصبی نفس میکشیدم.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم:
-جیمینا....
+گفتم کدوم گوری بودی؟
دیگه رسما سرش داد کشیدم، دست خودم نبود... حتی نمیدونستم از چی عصبانی بودم، از کوک؟ اولی؟ مامانم؟ اون کیم تهیونگ؟ یا...خودم؟
شوکه بهم نگاه کرد و عصبی نفسشو داد بیرون:
-رفته بودم تهیونگو ببینم.
+اوو ظاهرا یکی دلش واسه دوست پسر سابقش تنگ شده!
خنده ی هیستیرکی کردم و تکیه دادم به پشتی مبل:
-میشه انقدر چرت و پرت واسه خودت نبافی پارک جیمین؟؟
صداش بلند شده بود، معلوم بود اونم عصبیه و ته دلم میخواستم تمومش کنم.. ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم، ادامه داد:
-یون سوهی بهم گفت که اون عوضی داره خودشو با الکل بفاک میده و من رفتم بهش بگم که تمومش کنه.
+ازکی تا حالا به حرفای اون هرزه گوش میدی؟ اصلا ب تو چه ربطی داره که اون چه گهی میخوره؟ ها؟
-از کی تاحالا ب خاطر تو نمیتونم دوستامو ببینم؟
دیگه هر دوتامون داشتیم داد میزدیم و وقتی کیم تهیونگو دوست خطاب کرد تیر خلاصو به اعصاب داغونم زد، از جام بلند شدم و دستی تو موهام کشیدم:
+اون دوستت نیست، دوست پسر فاکی قبلیته، آدمیه که چندبار قصد جونتو کرد، چجوری میتونی انقدر احمق باشی؟؟
از جاش بلند شد و به چشمام نگاه کرد:
-میدونی چیه؟ فکر کردم لایق یه توضیح هستی، تقصیر منه که اومدم بهت راستشو بگم.
+میدونی چیه؟ حتی به یه ورمم نیست که داشتی تو اون بار چه غلطی میکردی.
راست نبود، هیچکدوم از حرفام راست نبود، من بدون کوک میمردم، حتی یادم نمیومد قبل از اون با زندگیه کوفتیم چیکار میکردم، ولی اون لعنتی توی بد موقعی داشت با نقطه ضعفم بازی میکرد، یعنی"خودش"
-پس قراره اینطوری رفتار کنی، آره؟
با کنایه و پوزخند گفتم:
+خودت شروعش کردی.
-فاک یو، احمق عوضی.
رفت و ژاکتشو برداشت و سمت در حرکت کرد و از خونه زد بیرون، دلم نمیخواست بره ولی نمیتونستم برم جلوشو بگیرم... چون زیادی عصبیم کرده بود، چون انگار هیچکدوم از تلاشامو برای دور نگه داشتنش از تهیونگ نمیدید... اه اون احمق!
رو مبل نشستم و سیگار دیگه ای روشن کردم، حسابش از دستم در رفته بود...
چشمم خورد ب کیسه ی روی کانتر، دستکشایی که براش خریده بودم..
اون عوضی با یه ژاکت نازک رفت... اونم تو این سرما، اگه دوباره مریض بشه چی؟ اگه انگشتاش تو سرما یخ کنن چی؟ اگه دستاش درد بگیرن....
فاک یو پارک جیمین، فاک یو...
اشک تو چشمام جمع شده بود و قفسه سینم تیر میکشید، خم شدم رو زانو هام و زدم زیر گریه، بلند بلند گریه میکردم، به هق هق افتاده بودم و زیر لب با نفسایی که بریده بریده بیرون میومدن تکرار کردم "برگرد جئون احمق"
اشکام بدون اختیار میریختن، چه بلایی سر پارک جیمین قبلی اومده بود، اون لعنتی باهام چیکار کرده بود که انقدر داشتم از دوریه شاید نیم ساعتش درد میکشیدم؟
از جام بلند شدم و تا دم پله ها تلو تلو خوردم، رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم، یونیفرمشو به چوب لباسی آویزون کرده بود، پیرهنشو برداشتم و بغلش کردم، بوی خودشو میداد، پسر مورد علاقمو...
رو تخت نشستم و بینیمو کشیدم بالا.
من واسه دور بودن از کوک زیادی عاشقش بودم.
و واسه اینکه جلوی خانوادم وایسم زیادی ضعیف بودم..
من همه ی این پنج سالو رو پاهای خودم ایستاده بودم، و حالا... درست وقتی باید قوی تر از همیشه باشم، پاهام زیادی خستن.
****
جانگکوک:
ژاکتمو برداشتم و از اون خونه زدم بیرون، اون احمق چجوری تونسته بود اون حرفارو بهم بزنه... اصلا نباید از اول بهش میگفتم، تقصیر خودم بود.
مسیرمو سمت خونه کج کردم و قدمامو تند تر کردم، فاک از همین الانشم دلم براش تنگ شده بود، اون پارک جیمین چی داشت که حتی تو اوج عصبانیتم قلبم براش درد میکرد.
رسیدم دم در خونه و زنگو زدم...
بعد از چند دیقه مامان درو باز کرد، از پله ها رفتم بالا و زنگ واحدو زدم، با چیزی که دیدم سرجام خشکم زد:
+وات د فاک مامان، چخبره اینجا؟
-ایگوووو، قند عسلم دلم برات تنگ شده بود، چجوری تونستی یه ماه کامل پیش دوست پسرت بمونی و به مامانت سر نزنی؟
بغلش کردم و شروع کرد به نوازش کردن موهام:
+پسر احمق و بی ملاحظتو ببخش مامان، دلم برات تنگ شده بود.
لبخند تلخی زدم و ازش جدا شدم:
+خب حالا برای این پسر گرسنت غذا چی داریم؟
-میدونستم گشنته، بیا سر میز بشین برات غذاتو داغ میکنم.
سمت میز قدم برداشتم و نشستم روی صندلی:
+خب مامان نگفتی اینجا چخبره؟ چرا داری وسایلتو جمع میکنی؟
-میخواستم زودتر بهت خبر بدم ولی خیلی سرم شلوغ بود...
-دارم برمیگردم بوسان.
شوکه شدم:
+اخه...چرا؟
برگشت سمتم و لبخند خسته و تلخی زد:
-حال مامانبزرگ بدتر شده...
+پس من چی مامان؟
-تو که دیگه پسر بزرگی شدی جانگکوکا... همینجا بمون تا وقتی مدرست تموم بشه و بعد تصمیم بگیر که میخوای چیکار کنی.
پوفی کشیدم و دستمو بردم لای موهام:
+با توجه به این حرفت میتونم بگم که قرار نیست برگردی، درسته؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد...
این همه بدبختی...اونم تو یه روز زیادی فاکداپ بود.
نمیخواستم به جیمین فکر کنم، ولی وقتی عاشق یکی باشی، انگار که همه چیز تو دنیا راجب اون یه نفره... انگار صبحا خورشید بخاطر اون یه نفر طلوع میکنه، انگار بارون بخاطر اون میباره، و انگار که تو بخاطر اون یه نفر زنده ای.
و من خیلی وقت بود که فراموش کرده بودم چجوری راجب اون عوضی فکر نکنم...
********
امیدوارم دوسش داشته باشید💜🍁
از اونجایی که ساعت آمریکا فرق داره الان اینجا تازه چهارشنبه شد (الکی ) اصلنم دیر عاپ نکردم *سوت زدن*😙😅😂
جیکوک...😑💔
چقدر این پارت اولی نداشت خوب بود مگه نه؟😂
ممنون که وقت میزارید میخونید ♡
ESTÁS LEYENDO
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...
