یونگی :
از خواب پا شدم و کش و قوسی به خودم دادم، وقتی همون لحظه آلارم زنگ زد فهمیدم که قبل از آلارم پاشدم و احساس بازنده بودن بهم دست داد.
از تو یخچال شیرو برداشتم و تو لیوان ریختم، منطقیش این بود که صبحا الکل 99 درصد بخورم تا بیشتر شبیه یه صاحب بار باشم ولی من هیچ وقت کارام منطقی نبوده، همینکه سنمو جعل کرده بودم تا مجوز بارو بهم بدن اینو ثابت میکرد.
اینطوری نبود که عین یه بچه ی فاکی احمق آرزوم باشه خلبان یا بازیکن فوتبال شم و بعدش چون به اونا نرسیدم مجبور باشم این شغلو انتخاب کنم، نه!
اولین بار وقتی 16 سالم بود اشتباهی سر از یه بار در آوردم و اونجا با خودم گفتم "پسر این باحال ترین چیزیه که تا حالا دیدم" و همونجا تصمیممو گرفتم!
هودیمو پوشیدم و بدون برداشتن چیز اضافه ای از خونه رفتم بیرون، از بزرگ ترین شانسایی که آوردم این بود که فاصله ی بار تا خونه خیلی کم بود.
نگاه کردن به آدمای توی بار همیشه برام جالب بود، کلی آدم با داستانای متفاوت ولی با یه هدف مشترک، اینکه امشبو بیخیال اون داستانای غم انگیزشون بشن، ولی اون فرق داشت انگار!
با یاد آوریه اون کله خر تخس آهی کشیدم، انگار که اون واسه فراموش کردن درداش نمی نوشید، حتی بنظر میرسید مدام در حال مرور کردنشونه، نمیدونم چرا همیشه انقدر توجه آدمو به خودش جلب میکرد، شایدم فقط توجه منو؟ حالاعم که اینطوری گذاشته بود رفته بود!
در بارو به داخل هول دادم و وارد شدم:
+فاک بهت اصلا.
-سلام آقای مین
+امم چه زود اومدید- سلام
+سوبین میاد امروز؟
-نمیدونیم...
+اهه گندش بزنن، خیلی بد باهاش حرف زدم یعنی؟
لبخندای عصبی ای زدن و گفتن:
-خب...
-امم... راستش-
+اوکی اوکی فهمیدم.
خودمم میدونستم که وقتی عصبانی بشم چقدر ترسناک میشم.
اینجا تنها باریه که توش به 17 ساله هاعم کار میدن چون به نظرم با یه سال آدم یهو بزرگ نمیشه و فرقی بین 17 یا 18 نیس، پس به اون سوبین احمق کار داده بودم و بعد خودم یه تنه پا روی همه عقایدم (که یه 17 ساله به اندازه کافی بزرگه) گذاشته بودم و اون بچه رو دعوا کرده بودم فقط چون میخواست بهش اجازه بدم نوشیدنیای طبقه بالارم ببره... خب طبقه ی بالا یکم زیادی کثافت کاری میکنن و نتونسته بودم خودمو راضی کنم بهش اجازه بدم.
+پووف، حالا اگه بهش زنگ بزنم برمیگرده؟
-واقعا میخواید بهش زنگ بزنید؟
+چیه؟ نکنه فکر کردید از سنگم؟
گوشیمو از تو جیبم در آوردم و شمارشو گرفتم.
-بله؟
+سوبینا امروز برمیگردی سر کارت.
-سلا-
تماسو قطع کردم و گوشیو تو جیبم گذاشتم، نفهمیدم چرا وونپیل با دهن باز بهم نگاه میکرد و دونگ هی متاسف سرشو تکون میداد.
منوها رو از رو پیشخوان برداشتم تا روی میزا بچینمشون که رسیدم به اون میز فاکی، اون نچسب رو اعصاب هیچ وقت با نگاهش هیچ حسیو منتقل نمیکرد، همیشه سرد و ... غمگین؟
حتی وقتی واسش بیشتر از حد معمول نوشیدنی میریختم نه تنها خوشحال نمیشد بلکه شک دارم حتی فهمیده باشه، بعد اون وقت اون شبی که داشت خودشو به کشتن میداد، درست سر همین میز، وقتی به اون پسره نگاه میکرد چشماش برق میزد؟؟ بی لیاقت گه!
بعد از اینکه منوهارو رو میزا چیدم دوباره به اون میز فاکی نگاه کردم، احتمالا امشبم نمیومد، شاید واقعا واسه همیشه از اینجا رفته بود..
حتی سوبینم نبود که اعصابمو خورد کنه و حواسم پرت بشه، توپ بسکتبال که همیشه پشت پیشخوان رو زمین بودو برداشتم و گفتم:
+بچه ها من میرم بیرون، در این خراب شده رو نبندید، بیام ببینم تعطیل کردید چوب تو-
-بله چشم
-اوکیه اوکیه
لبخندی بهشون زدم و اوناعم متقابلا بهم لبخند زدن البته از روی ترس بیشتر، از در بیرون رفتم و به سمت پارک اون نزدیکی حرکت کردم.
خلوت بود و البته خب بایدم باشه، به جز من و چندتا پیرمرد و پیرزن کی دیگه 9 صبح میرفت پارک؟ وارد زمین بسکتبال شدم، یعنی بقیه صاحب باراعم از ورزش کردن خوششون میاد؟ از فکر خودم خندم گرفت.
توپو چندبار زمین زدم و بعد سمت حلقه انداختم، امروز احتمالا روز شانسم بود، بعد از اینکه از حلقه رد شد و رو زمین افتاد، رفتم سمت دیوار تا برش دارم که-
+جیزس کرایست!
نزدیک تر رفتمو با دقت بیشتری بهش نگاه کردم، خودش بود!
اون اینجا چیکار میکنه؟؟ از زمین بسکتبال بیرون اومدم و سمتش رفتم، سمت پسر نچسبی که دست به سینه روی نیمکت پارک نشسته بود و خوابش برده بود، چمدون خالی مسخرش کنارش بود و ... اخم کرده بود! چجوری یه آدم حتی تو خوابم تخس بود؟
رفتم و رو نیمکت رو به روش نشستم، اصلا چیزی خورده بود؟ حتی جاییم نداشت بره و انقدر پررو بازی در آورد؟ با تکون خوردن دماغش و فین فینی که راه انداخته بود حدس زدم سرماخورده باشه، کلا استاد بفاک دادن خودش بود نه؟ دستی تو موهام کردم.
کم کم یکی از چشماشو باز کرد و نگاهی به دوروبرش انداخت، با دیدنم برق از کلش پرید و تقریبا داد زد:
+وات د فاکک بازم تو؟؟
-همین یه جمله رو بلدی نه؟
+کاری به جز تعقیب کردن من نداری نه؟
-تعقیبت نکردم!
پوزخندی زد، چمدونشو برداشت و از جاش پاشد که بره.
-چرا نزاشتی برات یه جایی واسه موندن پیدا کنم؟!
+کمک لازم ندارم.
رفتم و جلوش تو فاصله ی کمی وایسادم، از نزدیک حتی وضعش خراب ترم بود، رنگش پریده بود و چتریاش خیس بودن، دستمو بردم جلو و رو پیشونیش گذاشتم.
-تب داری!!!
دستمو کنار زد و گفت:
+به تو مربوط نیست
-انقدر دلت میخواد بمیری؟؟
+مرده یا زنده چه فرقی به حال تو میکنه؟
باید یجوری اون عوضی رو مجبور میکردم بهم اعتماد کنه و دنبالم بیاد.
سمت چمدونش رفتم و زیپشو باز کردم.
+داری چه غلطی-
بسته ی دمنوشی که بهش داده بودمو برداشتم و با لحن طلبکاری گفتم:
-تو حتی یه کبریتم نداری که بخوای از این استفاده کنی.
+اون موقع که داشتی ادای آدمای دست و دلبازو درمیاوردی باید به اینجاهاش فکر میکردی، پسش بده.
-فکرشم نکن.
سمتم اومد و بسته رو سمت خودش کشید.
+گفتم پسش بده.
همینطور که بسته رو سمت خودم میکشیدم گفتم:
-منم گفتم فکرشم نکن.
دست از زور زدن برداشت و گفت:
+بیا منطقی باشیم، آخه کی هدیه ای که داده رو پس میگیره؟
-کی گفته این یه هدیس؟
+پس چیه؟
-کمک به افراد مستحق.
+برام مهم نیست چه کوفتیه، فقط پسش بده.
-چرا انقدر برات مهمه؟
سرفه ی ساختگی ای کرد و گفت:
+کی گفته برام مهمه؟
-پس برات مهم نیست دیگه؟
+نه وایسا، منظورم اینه که... خب این اولین و تنها چیزیه که تو این دنیا برای خودم دارم.
زدم زیر خنده و بریده بریده بین خندم گفتم:
-یعنی چی... آخه کدوم احمقی... تنها داراییش دمنوشه؟
دوباره به بسته چنگ زد و سعی کرد ازم بقاپدش.
و این بار هیچکدوم موفق نبودیم، چون بسته ی دمنوش پاره شد و هرکدوم به یه طرف پرت شدیم.
یهو یه ایده ی ناب تو ذهنم جرقه زد!
صورتمو تو هم جمع کردم و آه و ناله های ساختگیمو شروع کردم.
از جاش بلند شد و با عجله سمتم اومد:
+هی حالت خوبه؟
هنوز جواب نداده بودم که برگشت و رو به دمنوشش که روی زمین ریخته بود گفت:
+ببین با دمنوش عزیزم چیکار کردی...
پاچه ی شلوارشو گرفتم و با صدایی که سعی کردم توش ضعف دیده بشه گفتم:
-فکر کنم لگنم آسیب دیده، میتونی منو تا خونم برسونی؟
نفس عمیقی کشید و با نگاهی که ناراضایتی ازش میبارید بهم نگاه کرد.
+جوری ازم درخواست میکنی انگار چاره ی دیگه ایم دارم!
چمدونشو آورد نزدیک، نشست کنارم و با دستش به شونش ضربه زد:
+دستتو بنداز گردنم.
بعد از اینکه بلندم کرد گفت:
+بشین روش.
-واتت؟
سمت چمدون هلم داد و با کلافگی گفت:
+رو چمدون... مرتیکه مزخرف.
چمدونش اونقدری بزرگ بود که حتی بتونم بعدا با زن و بچمم بشینم روش...
بعد از اینکه سر جام نشستم و مطمئن شدم قرار نیست بیوفتم پایین پرسید:
+خب باید از کدوم طرف بریم؟
و من هیچوقت فکر نمیکردم چمدون سواری بتونه انقدر خفن باشه.
بالاخره رسیدیم دم در آپارتمانم.
+نکنه تا طبقه ی بالاعم باید کولت کنم؟
-نه خونم طبقه ی اوله.
+همه چیت مثل پیرمرداس، خونت، قیافت، حتی اون لگن زپرتیت.
-مواظب حرف زدنت باش.
+چیه نکنه به لگنت برخورد؟
و این بحثای بچگونه تمومی نداشت.
بالاخره رفتیم داخل و سریع درو پشت سرم قفل کردم.
+چیکار میکنی؟ نکنه یه پیرمرد بچه بازی؟
بدون توجه به حرفش سمت کاناپه رفتم و جلوی تلویزیون پخش شدم.
+توی لعنتی... داری مثل اسب راه میری.
از ظرف تخمه ای که از فوتبال دیشب باقی مونده بود یه تخمه برداشتم و درحالی که میشکستمش با خنده گفتم:
-احمق!
+اگه من احمقم توعم یه عوضیه دروغگویی، حالاعم پاشو درو باز کن میخوام برم.
چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوفی کشیدم، سعی کردم حرفشو نادیده بگیرم، سمت در اتاق مهمون اشاره کردم:
-اونجا بمون.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-اگرم چمدونت سنگینه بیام کمک.
با حرص خندید:
+عجب زبون نفهمی! اصن چرا باید بهت اعتماد کنم اینجا بمونم؟
-چون چاره ای نداری.
+اگه بهم تجاوز کنی چی؟
سرتا پاشو برانداز کردم:
-الان که با این سر و وضعت سگم نمیکنتت، اول یه دوش بگیر بعد میگم میکنم یا نه.
به حرف خودم خندیدم که سمتم اومد و یقمو تو دستش گرفت:
+گفتم پاشو درو باز کن، "الان"
هوفی کشیدم و از جام بلند شدم:
-میدونی دارم لطف میکنم دیگه آره؟
+به لطف تو احتیاجی ندارم.
-لیاقتت تو پارک موندنه.
مچ دستشو گرفتم و از یقم جداش کردم، فاک تنش بدجوری داغ بود حتی از قبلم بیشتر عرق کرده بود:
+درو باز میکنی یا به روش خودم بازش کنم؟
هلش دادم عقب و سمت در رفتم و قفلشو باز کردم، اومد و چمدونشو برداشت و دنبال خودش کشید، به پوست رنگ پریدش نگاه کردم، هیچ جوره دلم راضی نمیشد بزارم اینجوری بره، فکری به سرم زد:
-احیانا واسه شروع زندگی فاکی مستقلت دنبال کار نمیگردی؟
وایساد و سمتم برگشت:
+کار؟
-واسه غذا و این چیزا پول لازم داری اگه در جریان باشی.
+چه کاری؟
-نمیدونم...مثلا تو بار؟
+از بار متنفرم، مخصوصا بار تو.
-از پولم متنفری؟ فقط یه مدت اونجا کار کن و پول در بیار، بعد هر غلطی خواستی بکن.
ابروهاشو بالا انداخت:
+منطقی بود.
-خب حالا میمونی؟
انگشت وسطشو آورد بالا:
+نه...
-اصلا منم بی خانمانای درب و داغونو استخدام نمیکنم.
درو تقریبا بسته بودم که برگشت و درو هل داد:
+فاک ایت، باز کن اون در تخمیو.
-یه دوش بگیر تا برگردم.
چیزی نگفت و رفت سمت اتاقی که بهش نشون داده بودم.
رفتم سمت دارو خونه تا واسه اون تخس کله خر دارو بخرم. تو خونمم هیچ کوفتی پیدا نمیشد پس باید خرید میکردم، چرا انقدر ترسناک بهش اهمیت میدادم؟
ESTÁS LEYENDO
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...
