part 5

620 105 15
                                        

جیمین:
شوکه سرجام خشکم زد، وات دا فاک، هلش‌دادم عقب:
+چیکار داری میکنی؟
-من دوست دارم.
+چی؟
-گفتم دوست دارم، میدونم که توعم از من خوشت میاد، ولی فکر کردم که باید خودم پیش قدم بشم.
نمی فهمیدم چی داره میگه، مغزم این همه چرت و پرتو یه جا ساپورت نمیکرد، یعنی چیکار کرده بودم که باعث شده بودم فکر کنه ازش خوشم میاد؟ پس یعنی دلیل تمام رفتارای جئون این بوده؟ بخاطر همین ازم دوری میکرد و روزگارمو برا دو هفته سیاه کرده بود؟ یعنی نمیتونست مثله بچه ی آدم بپرسه که از اولی خوشم میاد یا نه؟
با فکر کردن به این چیزا انقدر از دستش عصبانی شدم که میدونستم وقتی ببینمش تیکه تیکش میکنم، ولی فاک قبلش باید یه جواب منطقی به پسر رو به روم میدادم:
+اممم...نمیدونم چی بگم، اولی تو خیلی پسر خوبی هستی و قطعا منم ازت خوشم میاد ولی احتمالا نه اونجوری که تو فکر میکنی، متاسفم من نمیتونم چیزیو شروع کنم که علاقه ای به ادامه دادنش ندارم.
با چشمای پر و شوک زده نگاهم میکرد، هیولای درونمو خاموش کردم و بغلش کردم، واقعا مثل عذاب بود:
+گریه نکن، من آشغال ارزش اینکارا رو ندارم.
با کف دستم چند ضربه آروم به پشتش زدم و با صدای زنگ به خودم اومدم:
+برو پایین وسایلتو جمع کن، دیگه عم نبینم گریه میکنی، وگرنه با موتور از روت رد میشم.
هلش دادم به سمت در و خودم برگشتم و به لبه ی پشت بوم تکیه دادم، سعی کردم افکارمو مرتب کنم، باید بزنم دهن اون تخم سگو سرویس کنم، جئون جانگکوک لنتی، اون بچه تمام مدت همه چیو ریخته بود تو خودش، از طرفی دلم میخواست با مشت بزنم تو دهنش و از یه طرف دیگه دلم میخواست محکم بغلش کنم و بگم لعنت بهت که تمام فکر و ذکرم شدی.
از بالا دیدم که جئون داره میره سمت در تا از مدرسه بره بیرون، عصبی هوفی کشیدم و رفتم سمت در تا خودمو بهش برسونم، هنوزم مطمئن نبودم میخوام بهش مشت بزنم یا بغلش کنم.

****
جانگکوک:
تنهایی قدم میزدم، پیاده رو از بارون صبح هنوز خیس بود، هندزفری تو گوشم بود و صداشو تا آخر زیاد کرده بودم تا حواس خودمو پرت کنم، یه جورایی باورش سخت بود، نمیدونم پارک جیمینو دوست داشتم یا چی... ولی دیدنش یا حتی تصور کردنش با یه نفر دیگه برام سخت بود، حسی که داشتم ناراحتی نبود نمیدونم چی بود، شاید بشه گفت "حس از دست دادن" یه حسی مثل حسی که بعد از بهم زدن با تهیونگ داشتم، حس خالی بودن! با این تفاوت که این بار من حتی پارک جیمینو نداشتم که بخوام از دستش بدم...
با پیچیدن یهویی موتور جلوی پام و ترمز کردنش توی کوچه ی خالی وحشت زده سرمو آوردم بالا و به صاحب موتور نگاه کردم، پارک جیمین! عصبی بود و کلافه از موتور پیاده شد:
+احمق واسه چی گوشیتو جواب نمیدی؟
صداش میلرزید و تقریبا بلند بود:
+پس بخاطر اولی تمام مدت ازم دوری کردی؟ حتی لیاقت شنیدن یه توضیحم نداشتم جئون؟ میدونی چند روز مغزم بفاک رفت تا بفهمم چرا انقدر نادیدم میگیری؟
نمیدونستم چی باید بگم، فقط سکوت کردم و نگاهش کردم...
+پس چرا لال شدی؟
-فقط...فقط حرفی ندارم.
عصبی تک خنده ای زد:
+واقعا فک کردی من رو اولی کراش دارم؟ ازش خوشم میاد؟ یا حتما تو مزاحمم بودی و نمیزاشتی باهاش تنها باشم؟ واسه همین مثله یه تیکه آشغال باهام رفتار کردی؟ چجوری هنوز نفهمیدی که اگه بخوام کاری بکنم برام مهم نیست تنها باشم یا صد نفر نگاهم کنن؟
با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
-ولی من واقعا فکر کردم تو ازش خوشت میاد.
هجوم اشک به چشمامو حس کردم، فاک سرمو انداختم پایین تا چشمای پرمو نبینه، عصبی پوفی کشید:
+فاک یو، خیلی احمقی .
با صدای لرزون گفتم:
-ولی....
قبل از اینکه فرصت داشته باشم حرفمو تموم کنم یقه ی کتمو گرفت و محکم کشیدم سمت خودش، لباشو گذاشت رو لبام و محکم بوسیدم، شوکه شده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم سرشو برد عقب و نگاهم کرد نفساش به صورتم میخورد، این بار خودم رفتم جلو و بوسیدمش، لبامو کشید تو دهنشو میک زد و خب منم همراهیش کردم، فاک ایت من ازش خوشم میومد و اونم اینو فهمیده بود! از طرفی ناراحت بودم چون میدونستم اولی واقعا جیمینو دوست داشت و از یه طرفم خوشحال بودم چون خب پارک جیمین داشت منو میبوسید، خواستم ازش فاصله بگیرم که زیر لب غر زد و تیکه تیکه از بین بوسه هاش حرفشو زد:
+بوسمون....وقتی..تموم میشه....که...من بخوام...!
و محکم تر از قبل ادامه داد.
احتمالا اولی بهش اعتراف کرده بود و اون همه چیو فهمیده بود... و از اونجایی که داشت منو میبوسید، احتمالا اولیو رد کرده بود، فاک حالا باید چیکار کنم؟
لباشو از رو لبام برگشت و نگاهم کرد ،سوار موتور شد و با لحن دستوری گفت :
+سوارشو.
-کجا میریم؟
+خونتون که وسایلتو جمع کنی.
-فردا امتحان داریم.
+تو خونه ی من نمیشه درس خوند؟
چیزی نگفتم و اونم با سرعت رفت سمت خونه، دستامو محکم دور کمرش حلقه کرده بودمو لپمو گذاشته بودم رو کت چرمش و از رضایت لبخند می زدم.
رسیدیم دم در، جیمین برگشت:
+من همینجا منتظر میمونم.
-نه بیا بالا، طول میکشه.
+مگه میخوای چیکار کنی؟ برو کتاباتو بپیچ لای دوتا تیشرت برگرد دیگه، یه ماه نهایتا بزارم خونم بمونی زیاد وسیله برندار.
-من مثل تو کثافت نیستم وقتی میگم بیا بالا فقط به حرفم گوش کن.
چشاشو تو حدقه چرخوند و موتورو خاموش کرد.
در خونرو باز کردم، مامان خونه بود:
-سلام مامان.
+کوکیی، ایگوو یدونه پسرم، چقدر دیر برگشتی، نگران شدم!
+عه دوستتو اوردی.
برگشت سمت جیمین، جیمین دستشو دراز کرد که بهش دست بده مامان دستشو گرفت و آروم با دست دیگش زد رو دستش:
-سلام،من مامان کوکیم، تو باید پارک جیمین باشی درسته؟
جیمین خجالتی جواب داد:
+ااا...‌بله درسته، خوشحالم میبنمتون.
مامانم لبخند گرمی زد و گفت:
-منم همینطور...باید خسته باشی بیا بشین برات ابمیوه درست میکنم.
دست جیمینو کشید برد سمت مبل و نشوندش، جیمین با تعجب نگاهش میکرد، انگار که تا حالا کسی باهاش خوب برخورد نکرده باشه، ولی خب مامان من همچین آدمی بود.
از قیافه ی جیمین خندم گرفت، رو کردم به مامانم:
-هییی پس پسرت چی؟
+تو که همیشه خسته ای، برو بالا لباستو عوض کن.
-راستش باید بریم، میشه یه مدت خونه ی جیمین بمونم؟
+چرا؟
-خب بخاطر امتحانا، پارک جیمین اصلا درسش خوب نیست.
برگشتم و به قیافه غضبناک جیمین نگاه کردم و خندیدم که مامانم گفت:
+باشه مشکلی نداره، ولی حداقل شام بخورید بعد برید.
-چشم، ممنون مامان.
رفتم سمت اتاقم و دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم، ساک مشکیمو از داخل کمد آوردم بیرون و وسایلمو جمع کردم، از اتاق اومدم بیرون و دیدم مامانم و جیمین حسابی باهم گرم گرفتن، اولین باری بود که می دیدم جیمین داره اینطوری میخنده، چشماش خیلی بانمک شده بود و دندونای مرتب و سفیدش بخاطر لبخندی که زده بود معلوم بودن. محو تماشاش بودم که مامانم گفت:
+عه اومدی، دوستت خیلی بانمکه.
سرمو کج کردم و گفتم:
-واقعا؟ من که ندیدم.
جیمین بلند شد و بابت ابمیوه از مامانم تشکر کرد و رفت تو اتاقم، منم پشت سرش رفتم داخل و درو بستم:
+وسایلتو جمع کردی؟
-اره.
+کیم تهیونگ بهت زنگ نزد امروز؟
-نه.
خودشو پرت کرد رو تختم:
+مامانت خیلی خون گرم و مهربونه، عجیبه پسرش چرا اینجوری نیست!
-منم خونگرم و مهربونم ولی نه با تو.
با شیطنت گفتم و رفتم رو بازوش دراز کشیدم.
+پسره ی الاغو نگا کنا.
غر زدو چرخید سمتم، دستشو گذاشت پشت سرم و کشیدم تو بغلش و موهامو ناز کرد، دستمو گذاشتم رو کمرش و چشمامو بستم، عطرشو نفس میکشیدم، بوی عطر تلخش با سیگار قاطی شده بود، نفس عمیقی کشیدم، حرکت دستش رو موهام قطع شده بودو ریتم نفس هاش آروم، حدس زدم که خوابش برده باشه، بعد چند دقیقه مامانم صدا زد:
+بچه ها شام حاضره.
انقدر خوابش سنگین بود که از صدای مامانم بیدار نشد، مثله بچه ها شده بود، آروم تکون خوردم و سرمو آوردم بالا، به لبای خوشرنگش نگاه کردم و آروم بوسیدمشون، چشمای خوابالوشو باز کرد و نگاهم کرد، لبخند زدم:
-پس پارک جیمینم خسته میشه؟
+منم آدمم اگه در جریان نیستی.
-پاشو بریم شام بخوریم.
خمیازه کشید و کش و قوسی به بدنش داد و رو تخت نشست، بعد دستشو تو موهاش کشید تا مرتبشون کنه.
سر میز شام حسابی با مامانم گرم گرفته بودن و حرف میزدن، چرا پارک جیمین انقدر به مامانم واکنش نشون میداد؟ یعنی مامان خودش تاحالا باهاش گرم نگرفته بود؟ اصن خیلی عجیب بود که یه پسر همسن من تنهایی زندگی میکرد.
بعد از غذا راه افتادیم و رفتیم خونه ی پارک جیمین، دم در از موتور پیاده شدیم و سمت خونه حرکت کردیم، با تعجب به پسری که دم در آپارتمان جیمین وایساده بود نگاه کردم:
-جیمینا، اون کیه؟
جیمین با تعجب نگاش کرد و گفت:
+نمیدونم، کسی خونه ی منو بلد نیست به جز تو و البته... اولی.
بعله درسته اولی بود، همینو کم داشتم که ببینه دارم میرم خونه ی پارک جیمین با یه ساک اندازه ی هیکلم.
اولی شوکه نگاهمون کرد، با حرص نگاهشو از من گرفت و رو به جیمین گفت:
+اومده بودم ریاضی بخونیم، ولی ظاهرا یه معلم دیگه پیدا کردی.
جیمین بیخیال گفت:
+آره ولی اگه بخوای میتونی بمونی.
-نه واقعا ترجیح میدم برم.
+باشه.
اولی یه طعنه ی محکم بهم زد و از کنارم رد شد، جیمین چشم غره ای بهش رفت و دستشو گذاشت پشتم و هدایتم کرد داخل خونه.
باورم نمیشد تو یه روز انقدر همه چیز بتونه عوض شه، از صبح تا حالا جوری همه چیز خوب پیش رفته بود که اگه میفهمیدم همش خواب بوده سورپرایز نمیشدم.
جیمین کلید انداخت و درو باز کرد، میدونستم که قبلا اینجا اومدم ولی انقدر وضعیتم داغون بود و دارو خورده بودم که چیز زیادی از خونش یادم نبود، وارد شدیم و جیمین خودشو رو نزدیک ترین مبل ولو کرد، منم رفتم و جایی نزدیکش نشستم.
+ قراره انقدر شبیه یه مهمون باشی جئون؟ اونم یه ماه کامل؟
خندیدم و گفتم :
-فکر نکنم بتونم یه ماه تحملت کنم.
+میبینم که دوباره داری شاخ میشی برام بچه.
صورتش کمی درهم رفت و با صدای جدی تر و آرومی گفت :
+البته هر چی باشه بهتر از اون جئون لوسیه که منو دو هفته نادیده گرفت.
با حرفش انگار تازه لود شدم و اتفاقات این چند وقتو یادم اومد، چجوری ما الان اینجا بودیم ؟ بین جیمین و اولی چه اتفاقی افتاده بود و مهم تر از همه... جیمین تمام این مدت منو دوست داشت؟ این سوالا تو ذهنم بیشتر و بیشتر میشدن و گیج ترم میکردن تا اینکه با حرفش به خودم اومدم.
+فاک باورم نمیشه یه مصیبتو بوسیدم، احتمالا از امروز به بعد قراره دهنم سرویس شه.
چشماشو بست و شصت و انگشت اشارشو روی دو طرف بینیش گذاشت، از اینکه انقدر راحت راجبش حرف زده بود اولش تعجب کردم ولی بعد تصمیم گرفتم منم همونطوری رفتار کنم پس گفتم:
-فاک باورم نمیشه پارک جیمین نچسب از من خوشش اومده باشه!خدایا اینم شانس بود آخه؟
با شنیدن حرفم سریع چشماشو باز کرد و روی کاناپه صاف نشست و گفت:
+توی عوضیم منو دوس داری... منظورم اینه که میتونستی وقتی بوسیدمت عقب بکشی خب!
لحنش جوری بود که انگار به این که حسش یه طرفه باشه شک کرده و مثل سگ ترسیده، خواستم اذیتش کنم اما چشماش جوری منتظر شنیدن "آره منم توی عوضیو دوست دارم" بود که پشیمون شدم، پس فقط گفتمش :
- آره منم توی عوضیو دوست دارم
و اینجوری ما بهم اعتراف کردیم.

「Misunderstood」Where stories live. Discover now