part 11

382 65 32
                                    

جیمین:
رسیدم روی پل و اون عوضیم دقیقا همونجا بود، آرنجاشو روی نرده های پل گذاشته بود و تکیه داده بود بهش.
وقتی رسیدم نزدیکش برای چند لحظه فقط همدیگه رو نگاه کردیم.
بعد مشتشو نزدیک صورتم آورد و باعث شد ناخوداگاه جاخالی بدم.
مشتشو باز کرد و انگشتاشو تو هوا تکون داد:
-هی این فقط یه شوخی بود. اصلا حال و حوصله ی کتک کاری ندارم.
ژاکتمو صاف کردم و گفتم:
+منم حوصله ی شوخیای مسخرتو ندارم، فقط بگو چرا دست از سر کوک بر نمیداری بعدم گمشو برو.
یه ابروشو بالا انداخت و با لحن مسخره ای گفت:
-از کی تا حالا پارک جیمین به تهیونگ شی اعتماد داره؟ میدونی که می تونم هر چرت و پرتی بخوام تحویل جنابعالی بدم دیگه؟
یقشو گرفتم و سمت لبه ی پل هلش دادم:
+جرئت داری چرت و پرت تحویلم بده.
خنده ی مزخرفی کرد و درحالی که بخاطر خنده ی شدید اشک از چشماش سرازیر شده بود و قرمز شده بود هلم داد عقب:
-وای جیمین شی... خیلی خنده داری میدونستی؟ مردن برا من یکی یه راه نجات محسوب میشه نه تهدید احمق.
بعد با پشت انگشت اشارش چشماشو پاک کرد و دوباره به پل تکیه داد.
-می خوام بدونم چی به من میرسه اگه دلیلشو بگم؟
+انگار تا حالا کلمه ی "اجبار" به گوشت نخورده نه؟
-نه نه، این راهش نیست! حقیقتا از اولم میخواستم بهت بگم اون عوضی چه غلطی کرده، ولی داری یکم میری رو مخم.
"اون عوضی چه غلطی کرده؟" داره راجب کوک حرف میزنه؟
تمام سلولای مغزم میخواستن از گذشته ی اون بچه سر در بیارن.
+خیلی خب تو بگو راهش چیه؟
قیافه ی متعجب و مسخره ای به خودش گرفت و صورتشو آورد نزدیک:
-وایسا ببینم، درست شنیدم؟ پارک جیمین داره ازم درخواست میکنه؟
هولش دادم عقب:
+آره عوضی.
-خب نظرت چیه شام مهمونم کنی؟
****
باورم نمیشه، با کیم تهیونگ نفرت انگیز نشستم دارم شام میخورم! هرچند من که نتونستم یه لقمه ام بخورم چون قیافه ی اون عوضی اشتهامو کور کرد.
+خب جناب کیم اگه خوردنتون تموم شده میشه لطفا-
-سالاد خیلی مهمه جیمین شی.
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم و فقط سرمو گذاشتم روی میز تا قیافشو نبینم.
بعد از چند دقیقه گفت:
-خب، کجا بودیم؟
سرمو از روی میز بلند کردم و نگاه منتظری تحویلش دادم.
-آها اون عوضی، خب از کجا شروع کنم؟
دستمو توی موهام مشت کردم و گفتم:
+میشه فقط زرتو بزنی؟ داری بدجور رو رشته های عصبیم رژه میری.
-اوکی.
-نمیدونم میدونی یا نه، ولی من از مدرسه اخراج شدم و خب باعث و بانیش جانگکوک عزیزت بود.
سعی کردم تمرکز کنم و گفتم:
+کامل تر بگو.
-من و جانگکوک قبلا با هم رابطه-
+اینجاهاشو میدونم و علاقه ایم ندارم دوباره بشنوم.
-اصلا چرا نمیری از خودش بپرسی؟
+به تو مربوط نیست!
نیمچه لبخند رضایتمندی زد و گفت:
-اوه فهمیدم، احتمالا جوابتو درست و حسابی نمیده.
-خلاصه بگم، ما دوتا میخواستیم یه خلافی بکنیم، ولی در آخر من گیر افتادم و جانگکوکم آب پاکیو ریخت رو دستم و علیهم مدرک آورد.
-این دلیلیه که احتمالا خود کوک فکر میکنه بخاطرش دنبالشم.
+و دلیل اصلیش؟
-اونش دیگه نه به تو مربوطه، نه به هیچ بنی بشر دیگه ای، این همه ی چیزی بود که کوک اگه میخواست راجب گذشتش بگه بهت میگفت.
+آره راست میگی دلایل مزخرفت به یه ورمم نیست.
ژاکتمو از روی صندلی برداشتم و پا شدم.
-برات عجیب نیست که جانگکوک همچین کاری کرده باشه؟ فکر میکردم بیشتر از اینا شوکه بشی، میدونی که همچین آدمی نیست.
+همین که سعی کرد ازم مخفیش کنه یعنی پشیمونه، البته اگه من جاش بودم به خودم افتخارم میکردم که انگلی مثل تو رو از مدرسه دور کردم. اون آدم خوبیه، و همین کافیه. مهم نیست آدم کشته باشه، به دوستش خیانت کرده باشه یا هرچیز دیگه ای، اون آدم خوبیه و من تو این یه مورد شکی ندارم.
-گفتن این حرفا راحته وقتی تو کسی نیستی که آسیب دیده.
دیگه برای شنیدن چرندیاتش صبر نکردم و سمت خونه برگشتم.
اون احمق واقعا فکر کرده بود نمیتونه اینو بهم بگه؟ نکنه یادش رفته من یه عوضیم؟ من بد تر از ایناشو انجام دادم.

「Misunderstood」Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin