part 7

533 85 15
                                    

جیمین:
تقریبا چند هفته از آخرین باری که اولیو دیده بودم میگذشت، اون حرفا فقط یه مشت تهدید احمقانه بود نه؟
-چی اینطوری جیمینو برده تو فکر؟
دوید سمتم و دستشو دورگردنم حلقه کرد.
خندیدم و گفتم:
+برو بابا کدوم فکر؟
جانگکوک دیگه اون پسر خجالتیه تنها نبود و منم اون جیمینه عوضی؟ البته چرا من هنوز همون جیمینه عوضی بودم؛ ولی شاید بالاخره یکیو پیدا کرده بودم که بتونم اون روی خوشمو بهش نشون بدم.
و این تنها چیزیه که هرکس توی زندگی بهش احتیاج داره، ینفر که بتونی پیشش نزدیک ترین ورژن به خودِ واقعیت باشی.
و برای من جئون همون آدم بود، یجورایی انگار راهی بود که برای تحمل کردن این زندگیه آشغال جلوم گذاشته شده بود.
-دلم میخواد کیک ماهی بخورم.
+از کیک ماهی متنفرم...
نگاهی به قیافه ی مظلومش انداختم و گفتم:
+البته از تنها خوردنش.
دستی روی شکمش کشید و گفت:
-اگه به این قورباغه های توی شیکمم چیزی ندم آبرومو میبرن، ولی هنوز یه زنگ مونده نه؟
دستشو گرفتم و با لحن از خود راضی ای گفتم:
+فکر کردی برای پارک جیمین زنگ معنا داره؟ هروقت دلم بخواد میتونم ازین سگ دونی بزنم بیرون.
و بعد همینکارم کردیم.
-دارم بوی کیک ماهیو حس میکنم.
+ولی ما حتی نزدیکشم نیستیم کوک.
-چرا مطمئنم خودشه.
با دیدن یه مغازه ی کوچیک که کیک ماهی میفروخت گفتم:
+مثل اینکه حق با توعه، فکر کنم تو زندگیه قبلیت سگ گله بودی.
با صورتش برام ادا درآورد و با لحن مسخره ای گفت:
-نمک نشو نمکدون هست.
و ریتم قدماشو تند تر کرد.
-هی آجوما دوتا کیک ماهی لطفا.
دستمو تو جیبم گذاشتم و منتظر شدم تا آماده شن.
آجوما به کوک نگاه کرد و گفت:
-چه دوسته بداخلاقی داری، برعکس خودت.
کمی خم شدمو دستمو روی پیشخون گذاشتم و با لبخند گفتم:
+آجوما محض اطلاعت منو این دوست نیستیم.
بعد برگشتم سمت کوک و لبخند شیطنت آمیزی تحویلش دادم.
خندید و گفت :
-میشه لطفا مثل پیرمردایی که توی پارک میشینن و پسرای جوونو دید میزنن لبخند نزنی؟
لبخندمو جمع کردم و با نگاهی که پر از بد و بیراه بود بهش زل زدم.
کوک یکی از کیک ماهیارو که ازش بخار بلند میشد سمتم گرفت، این واقعا اولین بار بود که با یه نفر اینطوری کیک ماهی میخوردم؟
لبخندی تحویلش دادم و به جاش سیخ چوبیه کیک ماهیو از دستش گرفتم.
اگه خوب بهش نگاه کنی خیلیم عجیب نبود که اون پارک جیمینه عوضی چیزی برای خوشحالی پیدا نکرده بود، وقتی تا الان کسیو نداشت که بتونه باهاش وسط زمستون بیاد بیرون و مثل احمقا وایسه جلوی مغازه و یه کیک ماهیه بدمزه بخوره.
دقیقا بعد از اینکه کوک آخرین تیکرم توی دهنش چپوند تلفنش زنگ خورد.
همونطوری با دهن پر تلفنو برداشت و گفت:
-بله مامان؟
-مطمئنی حالت خوبه؟
-باشه به هرحال دلم برات تنگ شده میام یه سر ببینمت.
بلافاصله بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد پرسیدم:
+مشکلی پیش اومده؟
گوشیو توی جیبش گذاشت و جواب داد:
-مامانم گفت موقع تمیزکاری سر خورده و پاش یکم ورم کرده.
+میخوای بریم اونجا؟
-نه مشکلی نیست خودم میرم، چون شک دارم واقعا فقط "یکم" ورم کرده باشه.
خندید و گفت:
-امیدوارم با یه پای قطع شده مواجه نشم.
پولو روی پیشخون گذاشتم و گفتم:
+بخاطر کیک ماهی ممنون آجوما.
و بعد تا وقتی سر چهار راه برسیم به جز نگاهای یواشکیه من چیزی بینمون رد و بدل نشد.
-فعلا جیمین شی.
دستمو توی جیب سوییشرتم فرو کردم و پرسیدم:
+امشب برمیگردی؟
-فکر نکنم، فردا میبینمت.
بعد از اینکه چند قدم ازم دور شد برگشت و بغل کوتاهی مهمونم کرد.
-اینو فراموش کرده بودم.
بعد دست تکون داد و عقب عقب رفت.
یکم عجیب بود، منظورم زندگیه بدون جئون جانگکوکه، انگار همیشه یه چیزی کم بود.
هرچقدر فکر کردم نتونستم به یاد بیارم که قبل از این چطوری زندگی میکردم؟ صرفا وقت میگذروندم نه؟
وارد سوپر مارکت شدم و یه نوشیدنی انرژی زا برداشتم، بعد از حساب کردنش همونجا روی یکی از صندلیا نشستم و نوشیدنیمو مزه مزه کردم.
خیلی چیزا برای فکر کردن وجود داشت، ولی فقط ذهنمو خالی کردمو نیم رخمو روی میز گذاشتم.
کم کم پلکام داشت سنگین میشد که تلفنم زنگ خورد.
شماره ی ناشناس بود، ولی نه هر شماره ی ناشناسی.
شاید یه ناشناس آشنا؟
+بنال کیم تهیونگ.
-نمیشه یبار مودب باشی؟ اینو بخاطر خودت نمیگم، بخاطر اون جانگکوکه بیچاره میگم.
+دستت بهش نمیرسه.
-راستش فعلا داره جلوم قدم میزنه.
از جام پریدم، ولی سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم:
+فکر نکنم نیازی به تهدید باشه، خودت میدونی چقدر میتونم بخاطرش روانی باشم دیگه نه؟
-راستش داشتم فکر میکردم اگه الان با ماشینم زیرش کنم، احتمالا زنده می مونه چون بیمارستان همین بغله ولی خب لذتی ندا-
+دهن گشادتو ببند.
تلفنو قطع کردم و از مغازه بیرون زدم.
لعنت بهت کیم تهیونگ...لعنت بهت.
ساختمونای دور و برمو سردرگم نگاه کردم.
کوک نمیتونه زیاد دور شده باشه، بیمارستان باید همین نزدیکیا و تو مسیر خونشون باشه.
همون مسیری که کوک رفته بودو پیش گرفتم و دویدم.
ولی پاهام سنگین شده بودن، خیلی سنگین.
نفسم به شماره افتاده بود و صدای ضربان قلبمو توی سرم میشنیدم.
دوباره زیرلب زمزمه کردم "لعنت بهت کیم تهیونگ" و فاک چون این بار واقعا اشکام سرازیر شدن.
فکر اینکه حتی یه درصد کوکو از دست بدم داشت مغزمو میخورد.
بالاخره به چهار راه رسیدم.
نگاهی به دور و بر انداختم ولی جمعیت انقدر زیاد بود که حتی اگه کوک اینجا کنارم بودم ممکن بود گمش کنم.
با صدایی که بخاطر گریه گرفته بود فریاد زدم "کدوم گوری رفتی جئون؟"
و بعد، تو همون لحظه دیدمش که داشت از عرض خیابون عبور میکرد.
سمتش دویدم و مثل روانیا محکم بغلش کردم.
-هی جیمین چته؟
سرمو توی شونش فرو کردم و مثل احمقا گریه کردم.
-جیمینا، خوبی؟ داری گریه میکنی؟
محکم تر به خودم فشارش دادم و سرمو فرو کردم تو گودی گردنش فرو بردم ، دستشو رو موهام کشیدو گفت:
-عیبی نداره، من اینجام، کسی نمی تونه اذیتت کنه من پیشتم.
میخواستم بگم من به درک تمام ترس و گریم از اینه که نکنه یه وقت کسی تورو اذیت کنه، تصور کردن آسیب دیدنش توانایی دیوونه کردنمو داشت.
آروم تر شدم، حلقه ی دستامو شل کردم و از بغلش اومدم بیرون، تو چشمام نگاه کرد:
-نمیخوای بگی چیشده جیمین؟
دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدم:
+فقط بیا الان بریم خونه.
-ولی...
پریدم وسط حرفش و با بغض گفتم:
+خواهش میکنم
+همه چیو میگم، ولی الان نه.
-باشه پس ... بیا بریم خونه.

「Misunderstood」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora