یونگی:
ماشینو توی پارکینگ استادیوم پارک کردم و ازش پیاده شدم، استرس داشتم نمیدونم چرا... انگار زندگیم به این بازی بند بود، شایدم به پسری که به تازگی بازیکن این تیم شده بود.
از باجه یه بلیط خریدم، خیلی زود اومده بودم برای همینم صندلیای ردیف اول هنوز خالی بودن.
_صندلی هشتم ردیف اول.
مرد بلیط فروش گفت، تشکری کردم و راه افتادم سمت سالن.
روی صندلی نشسته بودم و با استرس پامو رو زمین میکوبیدم، آرنجمو گذاشتم رو زانوهام و سرمو بین دستام گرفتم.
+حالا چرا انقدر نگرانی؟
سرمو بلند کردم و به پسری که با لباس بسکتبال و قیافهی بیخیالش بالا سرم وایساده بود نگاه کردم:
-بعضی وقتا فکر میکنم به تخمم ترین آدم روی زمینی!
با بیخیالی شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
+شاید باشم.
+چرا انقدر زود اومدی؟
دلم میخواست بگم چون دلم واسه توی احمق تنگ شده بود ولی به جاش گفتم:
-میخواستم صندلیم ردیف اول باشه.
یکی اسمشو صدا زد، نگاهشو ازم گرفت و سمت رختکن رفت، هنوز نیم ساعت به شروع بازی مونده بود، صندلیا یکی یکی پر میشدن و سالن داشت کم کم شلوغ میشد، قلبم هرلحظه تند تر میزد، و فکرم هزارجا میرفت "اگه آسیب ببینه چی؟" "اگه نتونه برنده بشه و دوباره ناامید بشه چی؟" دقیقا نمیدونم مشکل فاکیم چی بود که انقدر نگران اون تخم سگ بودم.
با صدای بلندگو از فکر اومدم بیرون، گزارشگر اسم تیم ها رو صدا زد، با وارد شدن تهیونگ به سالن که اولین نفر توی صف تیمش بود صدای تشویق و جیغ و داد بقیه بلند شد، بدون کوچیکترین اهمیتی به ریاکشن تماشاچیا رفت و سر پست خودش توی زمین ایستاد.
دستای کشیده و لاغرش توی تاپ بسکتبال عالی به نظر میرسیدن، با استرس گوشهی لبمو میجوییدم که با سوت داور بازی شروع شد.
زیر لب تکرار کردم "تو میتونی بچه"
****
با اختلاف خیلی زیادی از رقیبشون جلو بودن و میتونم بگم نصف بیشتر امتیازا رو تهیونگ گرفته بود.
اخرین امتیازو گرفت، با خوشحالی از جام پریدم، نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم، و البته نیازیم به کنترل کردنش نبود. من خوشحال بودم، برای اون احمق، برای خودم و این چیزی نبود که بخوام پنهانش کنم.
تهیونگ با ذوق برگشت سمتم و لبخند مستطیلی بزرگی زد، چشماش هیچوقت انقدر زیاد برق نزده بودن.
تهیونگ از اون آدمایی بود که وقتی لبخند میزنن توی دل توعم پروانه ها شروع به پرواز کردن میکنن، حداقل برای من.
****
دم در رختکن منتظرش بودم، دستام توی جیب شلوار مشکیم بود و تکیه داده بودم به دیوار.
با باز شدن در رختکن و هجوم بازیکنا به بیرون سرمو بلند کردم و دنبالش گشتم، چرا بیرون نمیومد؟
بعد از خالی شدن سالن بالاخره از رختکن اومد بیرون، با دیدن موهای خیسش دلیل دیر کردنشو فهمیدم، لبخند بزرگی تحویلش دادم و سمتش قدم برداشتم:
-واقعا ترکوندی بچه، بهت افتخا....
دستشو پشت گردنم گذاشت و تا جایی که بتونم ریتم نفساشو حس کنم نزدیک اومد:
+من بچه نیستم.
و بعد بوسهی کوچیکی رو لبام گذاشت.
لباش بعد از دوشی که گرفته بود خشک شده بودن، اما با این حال بوسهش لطیف بود.
سالن کاملا خالی شده بود و برای همینم وسایل گرمایشی رو خاموش کرده بودن.
اما یه نفر اینجا، درست روبهروم ایستاده بود که به اندازهی کل اون سالن به وجودم گرما تزریق میکرد.
سرشو برد عقب و لبخند زد.
آروم و دو دل صورتمو بردم جلو، هنوز نه! نمیخوام الان تموم شه.
با بستن چشماش مجوز بوسه رو صادر کرد ،بعد از چند دقیقه با نارضایتی ازش جدا شدم و پیشونیشو بوسیدم:
-موهات خیسن، سرما میخوری...
با شیطنت نگاهش کردم:
-بچه...!
کلاه سوییشرتشو سرش کرد، ضربهای به شونم زد و با خنده گفت:
+برو بمیر...
و راهشو ادامه داد، دنبالش دوییدم:
-باشه حالا قهر نکن...
-بچه.
با خنده هلم داد:
+تو آدم نمیشی نه؟
خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش:
-بیا برگردیم خونه... یعنی خونمون.
و بعد تو طول کل مسیر تا رسیدن به در سالن شروع کردم به تعریف کردن ازش و حرف زدن راجب دخترایی که با جیغاشون برای اون احمق گوشامو نیازمند سمعک کرده بودن.
و اون خندید.
کار مورد علاقمو پیدا کرده بودم.
خندوندن اون چشما...
YOU ARE READING
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...