جانگکوک:
از روزی که اولی بهم گفته بود جیمین روش کراش داره ندیده بودمش، یجورایی میشه گفت ازش دوری میکردم.
نمیدونم چرا ولی منی که عاشق کمک کردن به بقیه بودم این بار به شدت از کمک کردن به اولی برای رسیدن به پارک جیمین بیزار بودم.
کلاه سوییشرتمو روی سرم کشیدم و گفتم "فاک به هردوشون"
با بلند شدن صدای شکمم بخاطر گرسنگی از جام بلند شدم و خجالت زده سمت کافه تریا رفتم.
ولی اگه میرفتم اونجا، قرار بود جیمینو ببینم نه؟
چیزی که این چند روز ازش دوری کرده بودم.
البته یجورایی دلم میخواست مطمئن بشم، بیرحمانس ولی میخواستم مطمئن شم اولی اشتباه متوجه شده.
تو همین فکرا بودم که شونم به یه نفر برخورد کرد.
برگشتم تا عذرخواهی کنم، فاک... اولی.
کاش زیر پام یه چاله دهن باز میکرد و منو می بلعید، یا کاش میتونستم تبدیل به بخار بشم و بین ذرات هوا گم بشم، درست همونطور که تیکه هایی که منو تشکیل میدادن یجایی درون خودم گم شده بودن.
اما مگه غیر از این بود که همه ی اینا، فقط درون من اتفاق افتاده بودن؟
از بیرون، من همون جئون جانگکوک همیشگی بودم، همون جئون جانگکوکی که مجبور بود مثل همیشه تظاهر کنه همه چیز خوبه.
+هی کوک خوب شد دیدمت، ببخشید این چند وقته بخاطر امتحانا همش کتابخونه بودم، تو چی؟ چیزی خوندی؟
کلافه گفتم:
-تا اون امتحانای لعنتی هنوز مونده انقدر حال بهم زن نباش.
خندید و با مشتش آروم به شونم ضربه زد.
ولی من شوخی نکرده بودم... واقعا میخواستم ازش تقاضا کنم انقدر حالمو بهم نزنه.
با انگشت اشارم پوست گوشه ی ناخن شصتمو کندم که باعث شد خون ازش بیرون بزنه.
کاش یه نفر اینو به من میگفت. کاش یکی محکم شونه هامو تکون میداد، بهم یه سیلی میزد و سرم فریاد میکشید "جئون جانگکوک مشکله فاکیت چیه؟ به چه حقی راجب تنها دوستت اینطوری فکر میکنی؟ میتونی کمتر حال بهم زن باشی؟ "
اولی دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:
+کجایی؟
دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
-خیلی گرسنمه.
+چطوره بریم با جیمین یچیزی بخوریم؟
جیمین؟ نه لطفا...
ولی فقط سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
سمت کافه تریا رفتیم.
جیمین مثل همیشه یه لیوان قهوه روی میزش بود و از پنجره به محوطه ی حیاط نگاه میکرد.
وقتی وارد شدیم، سرمو انداختم پایین و به بند کفشام زل زدم.
بخاطر اولی و به یه دلیل فاکی ای که خودمم نمیدونستم چیه از نگاه کردن به جیمین میترسیدم.
نکنه اولی ناراحت بشه؟ نکنه جیمین فکر کنه یه مزاحم عوضیم ؟
جیمین جلو اومد و اولی با لحنی که کمی خجالت زده بود گفت:
+میتونیم باهم غذا بخوریم پارک جیمین؟
نگاه سنگینه جیمینو رو خودم حس کردم.
جیمین جواب داد:
+برام فرقی نداره، با دوتا آشغال، یا بدون دوتا آشغال.
اولی پرسید:
+چی میخوری کوک؟
کمی مکث کردم و فقط برای اینکه دیگه اونطوری منتظر بهم زل نزنن سریع گفتم:
-دلم میخواد جاجانگمیون بخورم.
اولی با لبخند گفت:
+پیشنهاد خوبیه.
جیمین دوباره نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
-خیلی خب پس من باید برم غذارو بگیرم؟ چون شما دوتا عرضشو ندارید.
همین که جیمین رفت اولی نگران سمتم برگشت و مضطرب دستمو گرفت:
+کوک... میشه لطفا بزاری منو جیمین... باهم غذا بخوریم؟
خواستم بگم "ولی ما الانم داریم باهم غذا میخوریم"
ولی بعد فهمیدم... عجب احمقی.
ما؟ این دقیقا اشتباه ترین کلمه ی دنیا بود.
اونم وقتی من توی این مایی که وجود نداشت به طرز عجیبی، به شدت اضافی و مزاحم بودم.
لبخند زورکی ای زدم و گفتم:
-حتما...گفتم که کمکت میکنم.
و بعد قبل از اینکه صدای شکمم دوباره آبرومو ببره از کافه تریا بیرون زدم.
جاجانگمیون؟ انقدر بغضمو قورت داده بودم که یه کیمباپ مثلثی برای سیر کردنم کافی بود.
YOU ARE READING
「Misunderstood」
Fanfictionخلاصه : "حتی بهترین آدما هم یه بخش تاریک توی وجودشون دارن که فقط خودشون از وجودش باخبرن. و ما به راحتی کلماتو دست کم میگیریم، حرفای ناقص و کلمات ناگفته خطرناکن، اونا میتونن اون بخش تاریک از مارو زنده کنن. ترکیب کلماتی که دیگران بیان میکنن و چیزی که...