ساعت ۳ شب بود و هوسوک تقریبا تا ساعت چهار باید توی کافه بار میموند.کافه بار تا ساعت ۲ باز بود و بقیه تایمشو باید صرف تمیز کردن و برگردوندن اونجا به حالت اولش ، میکرد. "تنهایی". خب زندگی خرج داره و تنها کاری که هوسوک میتونست برای بر اومدن از پس این خرج ها بکنه اضافه کاری بود.
سطل پر از آب و تو سالن اصلی برد و مشغول طی کشیدن کف کافه شد. خوشبختانه بعد از خریدن اتاق کوچیکش با باقی مونده ی حقوقش تونسته بود یه اسپیکر کوچیک برای خودش بخره و فردای همون روز اونو پر از آهنگای مورد علاقش کرده بود. اسپیکرو از کولشدر آورد و آهنگ مخصوص خودشو گذاشت و همزمان با طی کشیدن آروم با ریتم آهنگ می رقصید. شاید هیچ وقت نمیتونست به رویاش برای رقصیدن تو استیج های بزرگ برسه ، ولی رویاشو برای خودش تو کافه خالی از آدما ساعت ۳ شب با یه سطل پر از آب و یه طی زنده میکرد. شاید رقصیدن تنها زمانی بود که اون از لاک خودش در میومد و به روحش اجازه میداد آزاد باشه. روحی که خیلی وقته بود تویه جسمش گم شده بود و آسیب دیده بود و شکسته بود.
نیم ساعت بعد کار طی زدن تموم شده بود و حالا فقط کافی بود تا یک جمع و جور کلی انجام بده تا کارش تموم شه و بره خونه.
گوشیشو چک کرد . فقط یک پیام از سوکجین ، صاحب بار و در واقع دوست نه چندان صمیمی هوسوک.
"هی ، من کلیدامو اتاق پشتی رو میز سمت چپ جا گذاشتم. برام برشون دار فردا وقتی اومدم ازت میگیرم . به پیشنهادمم فکر کن"
هوسوک فقط یه پیام یه کلمه ای با مضمون "اوکی" براش فرستاد و گوشیشو کنار گذاشت.
دستکش و پیشبندشو در اورد و سمت اتاق پشتی رفت. کلیدارو برداشت و تو جیبش گذاشت و رفت بیرون و در اتاق و بست.
"اینجا خیلی...تاریکه"
با صدایی که از تو بار شنید تقریبا سکته کرد. دستش و رو قبلش گذاشت و برگشت سمت صدا.
یه پسر با تیشرت سفید و کت چرم مشکی و شلوار جین مشکی رو یکی از میز ها نشسته بود و سیگار میکشید.
" هی متاسفم ولی همونطور که میبینی اینجا الان بستس . میخوام درو ببندم ممنون میشم تا بیرون همراهیت کنم"
پسر دستی به موهای بلوندش کشید و پوزخندی زد
"میتونی همین جا هم همراهیم کنی."
"ببخشید متوجه منظورت نشدم؟"
"بیخیال ، میخوام یکم آبجو بخورم . بعدش میرم."
"متاسفم ولی—"
حرفش با صدای سکه های روی میز قط شد . پسر مقابلش تعداد زیادی سکه و اسکناس رو میز گذاشت و گفت" فقط همین امشب . رییست نمیفهمه . منم یکم ابجو میخورم و توهم پول خوبی میگیری. اوکی؟"
هوسوک نمیخواست قبول کنه . ولی با خودش فکر کرد که واقعا دردسری درست نمیشه.
یکم ابجو به اون پسر میده و بعدشم اون گورشو گم میکنه و هوسوک پولشو میگیره. همین.
"خیلی خب . بشین تا برات بیارم."
هوسوک گفت و سمت کانتر رفت. یه لیوان بزرگ برداشت و چند تا یخ توش انداخت و با بطری ابجو برد سر میز پسر.
وقتی سر میزش رسید و ابجو رو روی میز گذاشت روبه پسر گفت" بهتره زود تمومش کنی . خیلی خستم میخ— هی تو داری گریه میکنی؟"
پسر دستشو روی چشمای قرمزش کشید و گفت"سرت تو کار خودت باشه. اینارم بردار و برو کارم تموم شد خودم میرم."
هوسوک خسته تر از اونی بود که اهمیت بده. به اندازه ی مشتری معمولی از پولاش برداشت و بقیشو همونجا گذاشت و رفت پشت کانتر نشست. گوشیشو در اورد موقع منتظر موندن برای اون پسر تا رفتنش candy crush بازی کرد.
تقریبا نیم ساعت بعد بود که دیگه اعصابش خورد شد و گوشیشو انداخت رو میزو رفت سمت میز پسره .
" هی تو نمیخوای بر— وات د فاک ؟ این الان خوابیده؟"
با دقت که نگاه میکرد میتونست اشکای خشک شده روی گونه های پسرو ببینه . تکونش داد" بیدار شو . اینجا چرا خوابیدی. پاشو میخوام برم خونه." فایده ای نداشت. اون پسر کل بطری ابجو رو تموم کرده بود و الانم تخت خوابیده بود.
هوسوک لعنتی فرستاد و گوشی پسر و از جیبش در اورد. "فاک رمزشو چیکار کنم."
خداروشکر اثر انگشت بود.
انگشت استخونی پسر و تو دستش گرفت و روی گوشی گذاشت و باز شد. همون موقع ناله از بین لبای پسر بیرون اومد" قرار بود..برگردی"
هوسوک هوفی کشید و زیر لب گفت" گرفته اینجا خوابیده واسه من تو خوابم دراما میبینه.فاک الان به کی زنگ بزنم"
رفت تو لیست کانتکت هاش و به اخرین کسی که باهاش تماس گرفته بود زنگ زد. کسی که به اسم تهیونگ سیو شده بود.
چند دقیقه طول کشید تا تماس برقرار شد. صدای خواب الود یه پسر از پشت تلفن اومد " فاک یو یونگی دعا کن این وقت شب گوه جدی ای برای خوردن داشته باشی و بیخود بیدارم نکرده باشی. بنال "
" امم سلام."
فردی که به ظاهر اسمش تهیونگ بود واضح هول شد "سلا..سلام ببخشید این گوشی یونگی نیست مگه؟"
"بله درسته. معذرت میخوام این وقت شب یا درواقع صبح باهاتون تماس گرفتم. ، یه اقایی که اگ اشتباه نکنم گفتین یونگی؟ توی بار خوابش برده و من هرکاری کردم نتونستم بیدارش کنم برای همین با گوشیش با شما تماس گرفتم که اگه لطف کنین بیاین دنبالش ."
"فاک مین یونگی همش دردسری. خیلی خب باشه ممنون که تماس گرفتین ادرسو برام بفرستین من خودمو زود میرسونم."
ده دقیقه بعد بود که ماشینی جلوی در بار پارک کرد .یه پسر قد بلند از ماشین پیاده شد ورفت سمت کافه . در باز کرد و داخل شد . از سر و وعضش مشخص بود که همون موقع از خواب پاشده بود. هوسوک سمتش رفت وبهش سلام کرد
و با اشاره ی دست به یونگی اشاره کرد و گفت" اونجاس. کامل خوابش برده. من نمیدونستم چیکار کنم واسه همین بی اجازه وارد گوشیش شدم معذرت می—"
"هی برای چی عذر خواهی میکنی. من ازت معذرت میخوام ک یونگی باعث دردسر شده. میشه کمک کنی ببریمش تو ماشین؟"
"آره حتما"
اون دوتا بزور یونگی و بلند کردن و بردنش تو ماشین تهیونگ. تهیونگ لبخندی به هوسوک زد و گفت" ممنون ک بهم خبر دادی و البته ممنون که این دوست منو تو خیابون ننداختیش. "
"کاری نکردم. "
"خب دیگه برم . خدا نگه دار"
"خدافظ."
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...