" بیست و سومین نامه ای که قرار نیست بهت بدمش.
تقریبا یک ماه از اومدن من تو خونه ات میگذره. اخیرا اینجا خیلی ساکت شده. یا من سکوت کردم ، یا تو.
دقیقا شبیه اون شبی که بهت گردنبند و دادم و تو هیچ وقت درش نیاوردی. درست بعد از اون بوسه ، یادت میاد؟ همون سکوت و میگم. ما تا خود خونه ساکت موندیم و حرفی نزدیم. کی میدونه چی تو سرمون گذشت. این سکوت بعضی وقتا خیلی اذیتم میکنه ، مخصوصا الان که خیلی ضعیف شدم و به سختی میتونم راحت نفس بکشم. تو بعضی وقتا شبا باهام حرف میزنی ، این خیلی قشنگه. دیشب بهم گفتی اگه من نبودم این پیانو قرار بود حالا حالا ها خاک بخوره.
بعدش هم یه چند دقیقه ی طولانی بهم خیره شدیم.
کاش فقط یه چیزی میگفتی تا جرئتشو پیدا کنم و بگم که دوست دارم. من دارم همه چیو میسپرم دست زمان ، ولی...ولی انگار داره خیلی طول میکشه.
همیشه بهت میگم نمیترسم از مردن و براش آمادم. ولی تو باور نکن. مگه میشه نترسید از روزی که تو توش نباشی. ولی لازم نیست از همه ی ترسام برات بگم درسته؟ تو هنوز هم بعد از جمع کردن اون گلبرگ ها لبخند میزنی و میگی همه چی درست میشه. کاش واقعا همه چی درست میشد.
دوست دارم.
-جانگ هوسوک"هوسوک برگه رو مثل همیشه تا کرد و گذاشت تو کولش. اگه قرار بود مثل همیشه پیش بره تا چند دقیقه پیش باید صدای در میومد و یونگی برمیگشت خونه.
ولی یکم دیر کرده بود. شاید کاری داشت. هرچی بود هوسوک مثل همیشه منتظرش میموند. تلوزیون و خاموش کرد و برگشت تو اتاق. کولشو گذاشت تو کمد و رو تخت نشست. گوشیشو در اورد و به یونگی پیام داد. "هی ، همه چی اوکیه؟"
جوابی نگرفت. زود بود که بخواد نگران بشه؟ طبق معمول سراغ بازی candy crush رفت. باید یکم دیگه منتظر میموند و بعد بهش زنگ میزد.
تقریبا ده دقیقه گذشته بود. گوشیشو برداشت و باهاش تماس گرفت. جواب نداد.
دوباره زنگ زد. بازم جوابی نگرفت. نگرانی به قلبش نفوذ کرد. دوباره پیام داد
"اگه کار خیلی مهمی داری که نمیتونی جواب بدی حداقل بهم یه پیام بده. من نگرانم"
نیم ساعت گذشت و خبری از یونگی نبود. هوسوک حتی با شرکت تماس گرفت و کسی جواب نداد.
نمیدونست باید چیکار کنه.
به جیمین پیام داد. "جیمین میدونی امشب یونگی کی از شرکت رفت؟"
چند ثانیه بعد جیمین باهاش تماس گرفت. تماسو وصل کرد" سلام هیونگ."
"سلام جیمینی. بیدارت کردم؟"
"نه هیونگ. امشب یونگی هیونگ و جانگکوک زودتر باهم رفتن مشروب بخورن و حرف بزنن. مگه هنوز برنگشته؟"
"نه هنوز. جانگکوک برگشته خونه؟"
"آره تقریبا ده دقیقه ای میشه. الان داره دوش میگیره. گفت یونگی هیونگ هم رفت خونه."
هوسوک نفسی کشید و چند ثانیه ساکت موند. "باشه مرسی جیمین. اونم دیگه باید کم کم پیداش شه."
"هیونگ اگه دیر کرد بهم خبر بده"
"باشه جیمینی. شب بخیر"
"شب بخیر هیونگ"
چند ثانیه از قطع کردن گوشی نگذشته بود که صدای در اومد. هوسوک از اتاق بیرون رفت و یونگی و دید که از در وارد شده بود.
"چرا گوشیتو جواب ندادی؟"
یونگی ساکت بود. بی توجه به هوسوک سمت اتاق رفت. هوسوک دنبالش رفت و گفت"ازت سوال کردم. اگه دیر میای حداقل بهم بگو که اینطوری نگران ن—"
یونگی بین حرفش پرید و پوزخندی زد" اوه ببخشید. یادم نبود ازت اجازه بگیرم"
هوسوک با تعجب بهش نگاه کرد."تو مستی اره؟"
یونگی تو چشماش نگاه نمیکرد.
"به من نگاه کن. مستی؟"
یونگی سرشو بالا اورد و تو چشمای هوسوک نگاه کرد. هوسوک میتونست یخ زدن قلبشو از سرمای نگاه یونگی حس کنه.
"یونگی... چیزی شده..؟" هوسوک نزدیکش شد و دستشو رو نزدیک برد تا دست یونگیو بگیره
یونگی دستشو پس زد و گفت"انقدر تظاهر نکن." به خاطر الکل لحنش خیلی شل بود و کلمات و میکشید. فاصلشو با هوسوک تموم کرد و لباشو رو لبای هوسوک کوبید. شلخته و خشن میبوسیدش. جوری که انگار داشت حرصشو رو لبای اون خالی میکرد. گازی از لب پایینیش گرفت و عقب رفت. انگشت شستشو گوشه ی لبش کشید و گفت"اونم میتونست اینطوری ببوستت؟؟اونم جوری که من بهت اهمیت میدم بهت اهمیت میده؟ اصلا الان کجاس وقتی تو این حالت پیش منی؟"
هوسوک با تعجب گفت"راجع به کی حرف میزنی؟"
یونگی پوزخند زد" من نمیدونم. تو باید بگی اون کیه."
هوسوک گفت" نمیفهمم—"
"اون عوضی که داری بخاطرش میمیری کیه؟؟اصن چجوری..چجوری میتونه—"
هوسوک گفت"این چرت و پرتا چیه یونگی؟"
یونگی اخمی کرد و داد زد"برو کنار"
هوسوک از جلوی در کنار رفت و سعی کرد یونگی و اروم کنه" هی تو حالت خوب نیست. بیا بخواب فردا حرف میزنیم. "
"حرفی نداریم که بزنیم. نمیخوام ببینمت برو کنار"
"یونگی تو چت ش—"
یونگی به عقب هولش داد و رفت تو اتاقش و درو روش بست.
هوسوک ناباور به در اتاق زل زد. اون چش شده بود؟ دستگیره رو کشید ولی در باز نشد. وات د فاک؟ اون در اتاق و قفل کرده بود؟
"هی یونگی ، در و باز کن حرف بزنیم"
یونگی جوابی نداد. هوسوک پوفی کشید و لعنتی فرستاد. حس میکرد غرورش خورد شده. حس بدی داشت. همون حسی که وقتی تنهایی و مجبوری به یه غریبه تکیه کنی بهت دست میده ، همون حس تنها و بی کس بودن.
یونگی میتونست باهاش حرف بزنه ، چه فرقی میکرد که اون عاشق کی بود؟ برای یونگی چه فرقی میکرد؟ ینی خسته شده بود؟
وقتی حالت بد باشه بدترین فکرای جهان همون لحظه سراغت میان. هوسوک حس میکرد یونگی از بودنش تو اون خونه خسته شده بود. دستشو رو قلبش گذاشت. درد عجیبی داشت.
چند ثانیه همونطور به در بسته خیره شد .
"درو باز کن یونگی به چیزی نیاز دارم"
یکم طول کشید تا در باز شد. یونگی مثل یه بچه ی کوچیک سریع رو تخت برگشته بود و خودشو به خواب زده بود. شاید قبلا اینا برای هوسوک کیوت محسوب میشد. چون اینجور مواقع یونگی مثل یه کیتن کوچولو میشد ولی الان فرق میکرد. هوسوک حال خوبی نداشت. نه از نظر روحی ، نه جسمی. هودیشو پوشید و شلوارشم عوض کرد. این کارا رو بدون صدا میکرد تا یونگی متوجه نشه. کلاه هودیو رو سرش کشید. وسایلایی که تو اتاق یونگی داشت و تو کولش ریخت. درد تو قفسه ی سینش میپیچید ولی بهش توجهی نمیکرد. کولش و رو دوشش انداخت و به یونگی ای که واقعا خوابش برده بود خیره شد. داشت پشیمون میشد. نباید به خاطر یه بحث ساده اینطوری میرفت. ولی اون فقط بخاطر این نبود که داشت میرفت. میخواست بره تا ببینه کسی دنبالش میاد. کاری که ۹ سال پیش کرد. و هیچ کس دنبالش نیومد. ترسید. کولشو رو زمین گذاشت. اگه یونگی هیچ وقت دنبالش نیاد؟ اگه یه اشتباه و دوبار تکرار میکرد؟ دردش بیشتر میشد. سرفه ای کرد. جلوی دهنش و گرفت تا صداش یونگی و بیدار نکنه. کولش و اونجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت. رو کاناپه نشست و سرشو تو دستاش گرفت. یه بخشی از ذهنش سرزنشش میکرد و میگفت دیگه یونگی چجوری باید بهت میفهموند که نمیخواد ببینتت و بخش دیگه ای از ذهنش میگفت صبر کنه و دوباره ازش بپرسه.
حس میکرد خیلی احمقانس که بخواد بمونه. حس میکرد غرورش اسیب دیده. شایدم فقط از یونگی زیاد توقع داشت. یادش رفته بود که اون این مدت بهش لطف کرده بود که اونو تو خونه اش نگه داشته بود. تصمیمشو گرفت. برمیگشت خونه. حداقل اونجا حس اضافی بودن به بقیه درداش اضافه نمیشد. حتی اگه این احمقانه ترین تصمیم دنیا بود حداقل تکلیفش روشن میشد. اگه یونگی واقعا میخواست اون پیشش بمونه دنبالش میومد. از هجوم فکرای مختلف سر درد گرفته بود. نمیدونست چی بده چی درست. دوباره سرفه کرد و دستشو جلوی دهنش گرفت. طبق عادت سرفه ها از کم شروع شدن و کم کم شدید تر شدن.
رو زمین نشست و سرفه ها ادامه پیدا کردن. این بار خیلی کم طول کشید. تعداد گلبرگ ها خیلی کم بودن و خونریزی هم نداشت. تعجب کرده بود. از رو زمین بلند شد. زانوهاش میلریزد و نمیتونست درست به ایسته.
داشت میوفتاد که یکی نگهش داشت. یونگی بود.
"حالت خوبه؟"
هوسوک تو چشماش نگاه نکرد. سرشو تکون داد.
"چرا لباس پوشیدی؟"
هوسوک بازم چیزی نگفت. خودشو از دستش بیرون کشید و رو کاناپه نشست. دستشو تو موهاش کشید. "من خوبم. برو بخواب"
یونگی چند ثانیه بهش خیره شد و بعد دستشو گرفتو بلندش کرد.
"هی چیکار میکنی؟"
یونگی همچنان دستشو کشید و بردش تو اتاق.
"بشین"
"چت شده؟ چرا اینطوری میکنی یونگی؟"
"کجا میخواستی بری؟"
هوسوک دستشو از دست یونگی بیرون کشید و گفت"مشکلت چیه یونگی؟ قبلا حداقل حرف میزدی. اگه فکر میکنی دارم اینجا اذیتت میکنم میرم. من نمیخواستم مزاحمت باشم که اینطوری کنی. تا الان اگه موندم بخاطر این بود ک...بخاطر این بود که—"
"بخاطر چی بود؟"
هوسوک با من من گفت" چون روزای خوبی پیش هم داشتیم. چون خودت گفتی مراقبمی. من بهت تکیه کردم چون تو اجازشو بهم دادی. اگه فکر میکنی انقدر..انقدر نمیتونی تحملم کنی من میتونم این چند وقت و خونه ی خودم بگذرونم."
یونگی هر لحظه عصبانی تر میشد" اینطوری فکر میکنی؟ فکر میکنی چون مزاحمی عصبانی میشم که نمیگی اون کیه؟ فکر میکنی چون مزاحمی هر بار که درد میکشی منم حسش میکنم؟ چون مزاحمی با هربار سرفه هات تا اخرین لحظه که تموم بشه از استرس میمیرم؟ تو چی فکر میکنی هوسوک؟"
هوسوک حرفی نداشت که بگه. اشکاش تو چشماش جمع شده بودن. یونگی چیو میخوای بهم بگی؟
"همه اینا بخاطر اینه که نسبت بهت احساس مسئولیت میکنم. من ناخوداگاه بهت وابسته شدم هوسوک اینو ببین. و نمیتونم بذارم جلوی چشمام بمیریو هیچی نگم. نمیتونم ساکت بمونم و هر روز اون گلبرگ های فاکیو جمع کنم و بگم همه چی درست میشه. " دستشو رو چشماش کشید و گفت"فقط دیگه نمیتونم اینطوری ببینمت"
هوسوک داشت به حرفاش فکر میکرد. احساس مسئولیت؟ یونگی تو نباید وابسته میشدی..
دستاشو باز کرد و به یونگی نزدیک شد. اونو بغلش کشید و دستاشو دورش قفل کرد.
"متاسفم یونگی..من نمیخواستم وابستت کنم...نباید از اول میومدم که اینطوری بشه..من نمیتونم پیشت بمونم یونگی..خودت بهتر میدونی"
یونگی هوسوک و محکم بغل کرد و گفت"میتونی..میتونی پیشم بمونی..من نمیخوام بری. نمیخوام دوباره تو این خونه تنها باشم. نمیتونم اینجارو تنهایی تحمل کنم. "
هوسوک چیزی نگفت. فقط اروم با دستش موهای یونگی و نوازش میکرد. انگشتای کشیدش تو موهاش تکون میخوردن تا به یونگی ارامش بدن.
"من نمیدونم اون کیه که انقدر دوسش داری. انقدر عاشقشی که..انقدر عاشقشی که چشماتو بستی و فقط اون و میبینی. اون اینجا نیست و تو اینجوری براش میمیری. من از اون آدم متنفرم. از کسی که باعث شده اینطوری بشی متنفرم. هوسوک لطفا..لطفا پیشم بمون"
"یونگی..."
یونگی فاصلشونو به صفر رسوند و لبای هوسوک و بوسید. هوسوک دستاشو بالا برد و دور گردنش حلقه کرد. قطره اشکی از گونش پایین اومد. یونگی لباشو رو گونش گذاشت و اون قطره اشک و بوسید.
هوسوک سرشو رو شونه ی یونگی گذاشت.
"یونگی ، من خیلی...من خیلی درد دارم"
یونگی دستشو دور هوسوک محکم کرد.
هوسوک ادامه داد"بهتر نیست اگه...زودتر تموم شه؟"
یونگی اخماشو تو هم کرد. میخواست چیزی بگه که هوسوک گفت"منم نمیخوام به این راحتی..همه چی تموم شه،" عقب رفت و تو چشماش نگاه کرد.
"ولی خیلی درد دارم. خیلی.."
یونگی نمیتونست اینطوری ببینتش. ولی حرفی هم نداشت بزنه. اون جای هوسوک نبود. نمیتونست درکش کنه. ولی یه چیزیو میدونست. با تک تک جمله هاش ، درد هوسوک و تو قلب خودش احساس میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Just Stay | sope
Fiksi Penggemarژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...