part 7

2.5K 383 110
                                    

هوسوک وقتی از خواب بیدار شد که حس کرد یه چیزی راه نفسشو بسته. چشماشو باز کرد و یه چیز سفت و رو صورتش دید.
متوجه شد که یه دسته. دست و از صورتش کنار زدو بلند شد . چشماشو مالید و به دور و برش نگاه کرد. یکم که فکر کرد یادش اومد . همه چیو.
اینکه دیشب چیکار کرده بودن . یونگی هنوز خواب بود. به صورت خواب الودش نگاه کرد. با خودش فکر کرد" یعنی دیشب من همه ی زندگی فاکیمو برای این گفتم؟"
قیافش تو خواب خیلی معصوم بود. چیزی که تو واقعیت اصلا باهاش همخونی نداشت. پوفی کشید . خواست بلند شه که پایین تنش به شدت درد گرفت . اخمی کرد و دستشو مشت کرد. بزور خودشو بلند کرد و سعی کرد تو بی سرو صدا ترین حالت ممکن لباسای خودشو بپوشه و لباسای یونگی و بزاره سر جاش. ساعت ۶ بود و اون باید هفت میرفت شرکت. با هربار تکون دادن خودش لباشو از درد گاز میگرفت. بین وسایلای یونگی و لباساش دنبال کلید در میگشت که صدای یونگی و شنید" امروز یکشنبس احمق"

هوسوک پوکر به خودش فشی داد. راست میگفت.امروز شرکت تعطیل بود. ولی بازم موضع خودشو حفظ کرد. "بهر حال باید برم خونه"

"چرا یه جوری میری انگار یه چیزی دزدیدی داری فرار میکنی. میتونستی بیدارم کنی کلید و بگیری"

و بعد خمیازه ای کشید و چشماشو مالوند. هوسوک از در اتاق همینطوری بهش خیره شد . با اخم گفت" اوه میخواستی برات میز صبحونه هم بچینم؟"

یونگی پوزخندی زد"من اینو نخواستم ولی اره چرا که نه" یکی از تفریحاتش شده بود. حرص دادن هوسوک.

هوسوک نیشخندی از حرص زد."باشه . بیا این کلیدو بده من برم."

"تو جیب شلوارمه. میخوای همینجوری بری؟"

هوسوک چشم غره ای زد"کار دیگه ای باید بکنم ؟"

یونگی نگاهی دستبندی که گوشه ی تخت افتاده بود کرد. اینو با دوست پسر قبلیش خریده بود و عجیب بود که دیشب ازش استفاده کرد. به هوسوک نگاه کرو و با لحن شوخی‌گفت"من morning sex دوست دارما"

هوسوک اهمیتی نداد که یونگی چی‌گفت. کلید و از تو شلوارش برداشت و ژاکتشو از گوشه ی زمین برداشت و پوشید و بدون خدافظی رفت بیرون.

حوصله ی تاکسی گرفتن نداشت. بهترم بود ولخرجی نمیکرد ، ولی درد داشت و از طرفی هوا هم سرد بود. بیخیال پس انداز و این چیزا شد و با تاکسی خودشو به خونه رسوند. اولین کار سریع حموم رفت و بعد نیم ساعت بیرون اومد.
ضعف کرده بود . توی قابلمه اب جوش گذاشت و یه بسته نودل از کابینت دراورد تا درست کنه. تا اب جوش بیاد رو کاناپه نشست و بازی همیشگیش candy crush و شروع کرد.
هوسوک یه کاری و همیشه میکرد و یه جورایی نصف مشکلاتشو اینطوری فراموش میکرد. فکر نکردن. وقتی تصمیم میگرفت به کاری که کرده یا شخصی فکر نکنه ، واقعا بهش فکر نمیکرد و خودشو اذیت نمیکرد. و اینو تو گذر زمان یاد گرفته بود. اگه میدید یه چیزی گذشته یا یه کاریو کرده و زمان نمیتونه برگرده به عقب ، فقط دیگه بهش فکر نمیکرد.
الانم سعی داشت به یونگی و رابطشون فکر نکنه. این بار سخت تر شده بود ولی. یونگی سخت از ذهنش پاک میشد. نگاهی ب مچ دستش انداخت.
قرمزی ها از بین رفته بودن ولی کبودی ها سر جاشون بودن . فشی زیر لب به یونگی داد. دستش درد نمیکرد ولی با لمس کردن قسمتای کبودش درد کمی میگرفت. آب که جوش اومد نودل و درست کرد و خورد. رو تختش رفت و دراز کشید. خیلی خسته بود. باید میخابید. گوشیشو دراورد و چک کرد. طبق معمول هیچ پیامی نبود. فقط یه پیام از جین که دیشب داده بود و بهش گفته بود که مراقب خودش باشه‌. بالشتشو بغل کرد و چشماشو بست. حتی شده بود کل امروز و میخوابید ‌.
_________________________________________

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now