part 16

2.6K 381 86
                                    

" هی یونگی؟"
"هومم؟"
"فکر نمیکنی داره دیر میشه؟"
یونگی همونطور ک چشماش بسته بود گفت"چی؟"
هوسوک هوفی کشید و کلافه رو تخت نشست.
"من الان ده دقیقس دارم سعی میکنم بیدارت کنم که پاشی بری اون شرکت فاکی و تو واسه هزارمین بار میپرسی چی؟"
یونگی اهمیتی نداد و همچنان به خوابیدن ادامه داد.
برای یه لحظه یه فکر احمقانه ب ذهن هوسوک میرسه.
مطمعن نبود جواب بده اما میخواست امتحانش کنه. خنده ی ریزی کرد و بعد شروع کرد به سرفه های مصنوعی.
بین سرفه های مصنوعیش برای طبیعی تر کردنش همچنان یونگی‌و صدا میکرد"بیدارشو- دیرت..دیرت میشه"
خیلی طبیعی داشت پیش میرفت طوری که تا چند ثانیه بعد یونگی سریع بلند شد و سمتش اومد. هوسوک برای اینکه یکم بیشتر اذیتش کنه و مطمعن شه که کامل از خواب بیدار شده به سرفه ها ادامه داد و حتی اونارو شدیدتر کرد.
یونگی نگران کنارش نشست و دستشو گرفت و با صدایی که استرس و نگرانی توش بود گفت" آروم..آروم سرفه کن. الان تموم میشه..من پیشتم"
هوسوک نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده.
رو تخت افتاد و بلند بلند خندید.
یونگی‌ چند ثانیه شوک زده بهش نگاه کرد.
هوسوک بین خنده هاش گفت"یونگیا..از این به بعد اینطوری بیدارت میکنم" از شدت خنده اشک تو چشماش جمع شده بود و همین باعث شد نبینه که یونگی‌چقدر عصبانیه.
یونگی از جاش بلند شد و رفت تو دستشویی و درو محکم بست. هوسوک از صدای در جا خورد ولی اهمیتی نداد. رفت تو اشپزخونه و رو صندلی نشست.
زیر لب غر زد" من واقعا مسئول بیدار کردن اون نیستم"
شونه ای بالا انداخت و یکم مربا رو نون تست مالید و شروع کرد به خوردن.
یونگی با اخمای توهم رفت لباسشو پوشید و با همون اخما اومد سر میز نشست. هوسوک مربارو جلوش گذاشت و گفت" باید برم خرید. اینا اخرین چیزاییه که اینجا داریم"
یونگی با همون اخمایی که انگار قرار نبود به راحتی باز شن گفت" لازم نیست تو بری. دیشب کجا رفتی ؟"
هوسوک پوفی کشید و گفت" با جیمین و جانگکوک بودم." با تیکه نون تو دستاش بازی میکرد و ادامه داد"حوصلم سر رفته بود. من..خیلی تنها بودم"
یونگی بهش نگاه نمیکرد. با صدای سرد و خشکش گفت"نمیدونستی که باید بهم خبر بدی؟"
هوسوک دستشو تو موهاش کرد"نمیخواستم بهت بگم تا زودتر از تو بیام خونه. اگه بهت میگفتم نمیذاشتی برم. نمیدونستم زودتر برمیگردی. گوشیمم خاموش بود تازه ، شارژ نداشت"
یونگی عصبانی تر شده بود. از سر میز بلند شد و رفت تو اتاقش. هوسوک تک سرفه ای کرد و بعد یه لیوان اب خورد تا بهتر شه. ولی مثل اینکه آب خوردن تاثیری نداشت. این دفعه جدی داشت سرفه ها شروع میشد.
یونگی با کیفش از اتاق بیرون اومد و پوزخندی بهش زد" فکر کنم متوجه شده باشی که این شوخی مسخره اس" سمت در خروجی رفت و درو پشت سرش بست. صدای بسته شدن در با صدای سرفه ها و زمین خوردن هوسوک همزمان بود. انقدر سرفه ها شدید بود که حتی نتونست یونگیو صدا کنه. گلبرگ های آغشته به خون از دهنش خارج میشدن. هوسوک فقط تو فکرش یه چیز بود. "نباید اینجا تموم میشد"
____________________________________

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now