"دفعه ی بعد که بر میگردی بیشتر بمون هیونگ"
"حتما هوسوک ، قول میدم دفعه ی بعد بیشتر بمونم"
هوسوک خوب به جین نگاه کرد.
"هیونگ ، ممنون که تموم این سال ها بهم کمک کردی ، من واقعا ازت...ممنونم. "
"اوه هوبی این حرفو نزن ، در ضمن من دارم میرم بوسان ، این بلیط رفتن به بهشت نیست . یه خدافظی معمولی هم جواب میده."
هوسوک سعی کرد لبخند بزنه. باهم خدافظی کردن و جین سوار تاکسی شد و رفت فرودگاه.
وقتی هوسوک از خونه ی یونگی خارج شده بود و خودش و رسونده بود به خونه که جین هنوز نرفته بود ، پس تصمیم گرفتن همونجا باهم خدافظی کنن و بخاطر سرمای هوا و بارون شدید هوسوک تا فرودگاه همراهش نره.
هوسوک در خونه رو بست و رفت رو تختش دراز کشید. ساعت دوازده بود. گوشیشو برداشت و به یونگی پیام داد"بیداری؟"
حس بدی داشت واسه پیام دادن ، ولی نیاز داشت باهاش حرف بزنه . کم کم داشت نا امید میشد که پیام یونگی اومد."آره"
"میشه زنگ بزنم ؟"
"آره"
هوسوک با دیدن موافقت یونگی نفس عمیقی کشید و زنگ زد. بعد از چند ثانیه صدای خواب آلود یونگی تو گوشی پیچید"سلام"
هوسوک آروم گفت"سلام"
"کاری داشتی؟"
نه ، میخواستم صداتو بشنوم. "آره ، یه سوال دارم"
"هوم ، بپرس"
هوسوک من من کرد" فکر میکنی ، باید باهاش حرف بزنم؟"
"با کی؟"
"اون..زن"
"مادرت؟"
"اون مادر من نیست!!"
"خیلی خب ، آروم باش"
چند ثانیه سکوت بینشون شکل گرفت ، یونگی سکوت و شکست" اگه باهاش حرف نزنی اون به اومدن پیشت ادامه میده، پس باهاش حرف بزن و خودت و راحت کن"
"اون...نمیخوام دیگه هیچ وقت ببینمش ، نمیدونم چجوری پیدام کرده ، نمیدونم واسه چی اومده ، بعد نه سال چی از جونم میخواد ، کاش..کاش فقط بره. کاش یه چیزی نگه که من...دوباره.."
"دوباره چی؟"
هوسوک باز بغض کرده بود. این روزا به اندازه ی تموم اون نه سالی که سعی کرده بود قوی باشه بغض داشت. اندازه تمام اون سال ضعیف شده بود. این بیماری ضعیفش نکرده بود ، یونگی و عشق یونگی ضعیفش کرده بود. اونجایی که واسه اولین بار بهش تکیه کرد ، عادت کرد. اونجایی که واسه اولین بار گذاشت باز به یکی وابسته شه ، عادت کرد که ضعیف باشه. که میتونه به یکی تکیه کنه و محبور نشه درداشو تو خودش بریزه.
"هیچی.." سرفه ی اول.
"تو حالت خوبه؟"
"آره..فکر کنم..خوبم" سرفه ی دوم.
"فردا اگه باز اومد شرکت برو و حرفاشو گوش کن "
"همین کارو میکنم..." سرفه ی سوم .
"دارو هاتو خوردی؟"
هوسوک جواب نداد. چون نتونست. بازم سرفه های شدیدش برگشته بودن . کی تموم میشد ؟ فقط میخواست تموم شه. هرجوری که شده تموم شه ، شاید تنها کاری که به راحتی تو زندگیش انجام میداد نفس کشیدن بود ، اونم سخت شده بود. گوشی رو تختش رها شد. صدای نگران یونگی بین سرفه هاش میپیچید.
بازم عطر رز ، بازم گلبرگ های سرخ رنگ ، دیگه تبدیل به یه تکرار شده بود . هر روز اتفاق میوفتاد و نمیتونست جلوشو بگیره.
هوسوک هربار بعدش گلبرگ هارو جمع میکرد و تو اینه به خودش لبخند میزد و سعی میکرد نادیده بگیره چند ثانیه قبل دقیقا چه اتفاقی افتاد.
دیگه صدای یونگی نیومد و هوسوک گوشیشو برداشت ، تماس قط شده بود. صداش از شدت سرفه ها گرفته بود ، به یونگی پیام داد "متاسفم بعدا حرف میزنیم"
خودش هم نمیدونست برای چی متاسفه ، اما این حسی بود که داشت . متاسفم که انقدر عاشقتم که دارم میمیرم، متاسفم که هیچ وقت نمیتونم بهت بگم .
متاسفم که مجبورم هر روز ببینمت و نداشته باشمت . متاسفم.
گلبرگ هارو توی پلاستیک ریخت و گوشه ی اتاق گذاشت تا فردا همشون و دور بریزه . الان واقعا نمیتونست از جاش تکون بخوره.
چند دقیقه ای رو تختش دراز کشیده بود که صدای در اومد. از جاش بلند شد و سمت در رفت. این وقت شب کی کارش داشت؟
در و باز کرد که ناگهانی تو بغل کسی کشیده شد. بغل اشنایی بود. اون بو ، اون دستا ، همشون اشنا بود. اونا متعلق به یونگی بودن.
هوسوک دستاشو دور کمرش حلقه کرد و سرشو رو شونش گذاشت.
یونگی با صدایی که پر از نگرانی و ترس بود گفت" حالت خوبه؟؟ حسابی ترسوندیم . نفهمیدم چجوری خودم و رسوندم. اون سرفه ها...وحشتناک بودن"
هوسوک عقب رفت و بهش نگاه کرد. ضربان قلبش رو سریع ترین حالت ممکن بود. تو چشمای یونگی نگاه کرد . نمیدونست چی بگه. اون بخاطر من تا اینجا اومده بود؟ اون نگران شده بود ؟ترسیده بود ؟
"متاسفم یونگی..نمیخواستم اینطوری بشه"
یونگی اخمی کرد و گفت"انقدر برای همه چی عذرخواهی نکن. "
هوسوک همونطور که میرفت کنار تا یونگی بیاد تو گفت" تقریبا بهش عادت دارم . وقتی بچه بودم ، حتی اگه چیزی تقصیر من نبود بازم من باید عذر خواهی میکردم ، اگه عذرخواهی نمیکردم ، یا باید شب و تو انباری و زیر زمین میموندم ، یا تنبیه میشدم . "
یونگی چیزی نگفت و رفت تو. در واقع چیزی نداشت بگه. نمیدونست تو این شرایط باید چی بگه.
هوسوک دستی به پشت گردنش کشید و گفت" ممنون که اومدی.."
یونگی گفت" هرکس دیگه ای هم بود میرفتم. اون سرفه ها واقعا وحشتناک بودن"
هوسوک پشتش به یونگی بود و داشت درو میبست . با شنیدن بخش اول جمله یونگی نا امید شد . بعد برگشت سمتش و لبخند مصنوعی ای زد.
یونگی پرسید "یکم بیشتر راجع به این بیماری برام بگو. فقط باید دارو بخوری ؟ "
هوسوک هول کرده بود. فاک اون هیچ اطلاعاتی راجع به اون بیماری که جیمین به دروغ گفته بود نداشت.
"عا..آره. باید دارو بخورم. راستی قهوه میخوری؟"
"اوه نه مرسی ، خوابم میپره. خیلی خستم. تو خسته نیستی؟"
"چرا..خستم..خیلی.."
"خبپس بریم بخوابیم"
"چ..چی؟" هوسوک با تعجب و صدای بلند پرسید.
"یاا نمیخوای که این وقت شب برگردم خونه؟ تا اینجا اومدم حداقل شب بخوابم"
هوسوک مضطرب و متعجب بهش نگاه کرد. "خب..باشه."
یونگی خواهش میکنم انقدر نزدیکم نباش ، من دارم نابود میشم..
یونگی کاپشنشو در اورد و رو صندلی گذاشت. با همون لباس خونه اش سریع تو ماشین نشسته بود پس نیازی به لباس نداشت. رفت رو تخت و پتو رو کنار کشید.
"چیه چرا نگاه میکنی؟ بگیر بخواب دیگه"
هوسوک هیچینگفت و رفت اشپزخونه اب بخوره. دستشو رو پیشونیش که چند قطره عرق روش بود کشید. موهاشو بالا زد و چند لحظه همونجا موند. از اشپزخونه بیرون رفت و یونگی و دید که به یه چیزی تو دستش نگاه میکنه. سمتش رفت و با دیدن گلبرگ رز تو دستش تقریبا سکته کرد. سریع اونو از دستش کشید و انداخت دور.
"هی چرا اینطوری کردی ؟ گل رز تو تختت چیکار میکرد؟"
هوسوک هول شده گفت" ه..هیچی بعضی وقتا میذارم ک تختم خوشبو بشه."
یونگی چند ثانیه بهش نگاه کرد وبعد زد زیر خنده. هوسوک حاضر بود قسم بخوره که همون لحظه هزار بار بیشتر عاشقش شد. موقع خندیدن لثه هاش مشخص میشد و تبدیل به یه کیتن کیوت میشد. یونگی گفت"یاد اونایی افتادم که بعد از ازدواج تو تختشون گل رز میذارن. عایش تو واقعا عجیبی ."
بعد دراز کشید و پتو رو خودش کشید. خمیازه ای کشید و گفت"من خیلی خوابم میاد. فردا هم نمیام شرکت کاری ندارم. تو صبح بیدار شدی بری منو بیدار کن برم خونه. شب بخیر"
هوسوک شب بخیر ارومی گفت و رو تخت رفت و دراز کشید. یونگی بهش پشت کرده بود و خوابیده بود.
هوسوک نفس عمیقی کشید و عطر یونگیو خوب به ریه هاش راه داد. چقد آروم بود حالا که اینجا بود.
تو فکر رفته بود. اگه یونگی عاشقش میشد چی میشد؟ میتونستن همیشه پیش هم باشن ، پیش هم غذا بخورن ، پیش هم بخوابن ، پیش هم کتاب بخونن ، اون وقت از یونگی میخواست هرشب براش پیانو بزنه ، شایدم اخر هفته ها میرفتن سینما . سرشو تکون داد و از فکر بیرون اومد . بهتر بود دلشو خوش نکنه. این اتفاق هیچ وقت نمیوفتاد. چقدر سریع خوابش برده بود. چقدر معصوم و بامزه بود تو خواب. اروم سمتش رفت و ملافه رو بالا تر کشید . دستشو دورش حلقه کرد و چونه شو رو سر یونگیگذاشت. چقدر موهاش نرم بود.
"محض اطلاعت من little spoon نیستم."
با شنیدن صدای یونگی یکم هول شد ولی عقب نرفت.
نه هوسوک عقب رفت ، نه یونگی اعتراضی کرد.
هر دوتاشون همونجوری به خواب رفتن. بدون تنش ، بدون استرس ، آروم ، خیلی آروم.
__________________________________________
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...