part 23

2.4K 374 53
                                    

ترس ، درد ، عصبانیت ، نگرانی ، عذاب وجدان ، غم ، حسرت ، کلمات زیادی میتونستن حال الان یونگیو توصیف کنن. درست لحظه ای که خوندن نامه ها تموم شد یونگی میتونست قطع شدن جریان خون تو بدنشو حس کنه. دستشو رو قلبش گذاشت. شاید این لحظه تنها چیزی که میتونست آرومش کنه این بود که بفهمه همه ی اینا یه خوابه ، اما هیچ خوابی انقدر وحشتناک و از همه بدتر ، واقعی نیست. با چشمای مبهوتش از جاش بلند شد. به اطراف اتاق نگاه کرد. کلمه ها ، حرف ها ، خاطرات ، همه چی تو ذهنش تکرار میشد.
"اون نباید بفهمه . نباید خودشو سرزنش کنه"
"من دوستت دارم یونگی کاش به جای نامه این حرفو به خودت میزدم"
"تو که قرار نیست منو یادت بره؟"
"دلم برات تنگ شده"
"همیشه خوشحال باش."
"قول میدم پیشت باشم"
"قلبم پیش تو میمونه و من میرم"
"یونگی دلیله که هنوز میخندم و امید دارم"
"خیلی کم لبخند میزنه اما لبخنداش خیلی خوشگلن." "اون واقعا خوشگله. بغلش خیلی گرمه. "
"وقتی پیششم همه چی یادم میره."
تک تک جمله های هوسوک مثل یه دیوار دورشو میگرفتن. چشماش خیس از اشک شد.
چجوری نفهمید؟ چجوری نفهمید که اون عاشقشه؟ چجوری نگاهشو ندید؟ چجوری نفهمیدش؟
دستشو رو سرش گذاشت و داد زد. همه ی وسایلای رو میزو با دستش رو زمین ریخت.
گوشیش زنگ میخورد. هقی زد. سمت گوشیش رفت و برش داشت. جیمین بود. استرس و ترس تو وجودش پیچید.
با دستای لرزونش تماسو جواب داد.
"هیونگ؟.."
"جیمین...." بغضش تو صداش شکست و هق هقش پشت گوشی پیچید.
"هیونگ...برگرد اینجا.."
بریده بریده گفت"جیمین...اون...خوب میشه؟..جیمین... بگو که.. بگو که..زندس"
"هیونگ..زندس.. فقط بیا.. بیا"
یونگی گوشی و قطع کرد و با سرعت از خونه خارج شد و سوار ماشین شد. اون زنده بود. چیزی از این مهم تر نیست. هیچی اهمیت نداشت. با سرعت سمت بیمارستان میروند. اشکاش بی وقفه رو صورتش بودن.
وارد بیمارستان شدو خودش و به جیمین و جانگکوک رسوند. جیمین سمتش دویید"هیونگ خوبی؟"
یونگی دستشو به دیوار گرفت"کجاست؟"
"هیونگ بشین برات توضیح بدم"
"باید ببینمش جیمین. نمیتونم دیگه. نمیتونم تحمل کنم"
"هیونگ الان نمیشه ببینیمش. تازه عملش تموم شده"
یونگی رو صندلی نشست و سرش و پایین انداخت.
جانگکوک کنارش نشست و بهش گفت" با دکترش حرف زدیم"
یونگی سرشو بالا اورد. جانگکوک حاضر بود قسم بخوره اخرین باری که انقدر درد و اشک و تو چشمای یونگی میدید یادش نمیومد.
"اون گل های لعنتی...کل ریه اشو گرفته بودن. اگه جیمین دیر میرسید ، اونو...از دست میدادیم."
یونگی درد قلبشو حس میکرد. حبس شدن نفسشو حس میکرد.
"اونا تا الان سعی کردن ریه اشو از اون گلبرگ ها خالی کنن ولی از اونجایی که ریشه هاش هنوز هست هر جند ساعت اونا به رشد کردن ادامه میدن مخصوصا الان که..."
"الان که چی؟"
"الان که تو..کماست.."
یونگی نگاهشو از جانگکوک گرفت. دستشو جلوی دهنش گرفت و اشکاش ریخت. هقی زد. جیمین سریع کنارش نشست و بغلش کرد.
جانگکوک ادامه داد"یونگی هنوز فرصت هست...شاید اگه الان بهش بگی اون گلا متوقف شن. یونگی شاید باید همین اتفاق بیوفته . اگه اون گلا متوقف شن ، همه چی...همه چی بستگی به خودش داره...که بهوش بیاد..یا نه."
یونگی خودشو تو بغل جیمین رها کرد و هق هق هاش تو گوش جیمین پیچید. هیچ کس هیچ وقت یونگی و اینطوری ندیده بود. اون به معنای واقعی شکسته بود و مطمعن نبود که هنه چی درست میشه یا نه . که دوباره میتونه با خیال راحت کنار هوسوک باشه یانه.
"اگه چیزیش بشه...من چجوری زندگی کنم؟ بدون اون چجوری زندگی کنم جیمین؟ من باعث شدم. من باعث شدم اینطوری بشه‌..من چجوری بهش بگم؟ به کی بگم؟ اون بیدار نیست...بیدار نمیشه.."
"هیشش هیونگ آروم باش. بیدار میشه. اون خیلی قویه"
یونگی صاف نشست. دستشو پشت چشمش کشید و پرسید"کی میتونم ببینمش؟"
"فکر کنم باید یکم دیگه بمونیم. تازه بردنش ICU"
_________________________________

"میدونی ، من خیلی دیر فهمیدم و متاسفم ، متاسفم که نفهمیدم تو عاشقمی و متاسفم که هیچ وقت نگفتم که عاشقتم. ولی...ولی این برای تنبیهم خوب نیست هوبی...اینکه یه هفته است منتظرم یه چیزی عوض شه ولی هیچ تغییری نمیکنی...اینکه یه هفته اس هنوز چشاتو باز نکردی...تنبیه خوبی نیست. من دیگه نمیتونم اینجارو تحمل کنم. نمیتونم نبودنتو تحمل کنم. هوسوکا.. من نتونستم تو خونه بمونم. اونجا بدون تو خیلی تاریکه خیلی سرده...میدونی من فکر میکردم وقتی که از اون مراسم برگردم تو بغلم میکنی و اشکامو میبوسی،" یونگی اشکاشو پاک کرد و خنده ی کوچیکی کرد"ولی..ولی قرار نبود وقتی برگردم تو اینجا باشی..تو الان باید تو بغلم میبودی...باید دستاتو میگرفتم...باید میبوسیدمت...هوسوک من نمیتونم خودمو ببخشم..ولی- ولی تو دیدی من چجوری میبوسمت ندیدی؟ تو دیدی چجوری نگات میکنم ندیدی؟ تو دیدی چقد برام مهمی...چرا احتمال ندادی..چرا بهم نگفتی.."
"یونگی..." جیمین یونگی و صدا کرد. "نمیتونی بیشتر از اینجا بمونی، بریم بیرون."
یونگی لحظه اخر به هوسوک و بدن بی جونش و دستگاه های دور و برش نگاه کرد. همراه جیمین از اتاق بیرون رفت و لباسای مخصوص و دراورد.
"هیونگ بریم خونه. من غذا درست کردم بعد بر میگرد—"
یونگی حرفشو قطع کرد"من اینجا میمونم جیمین . هر روز اینو میگم و تو هر روز میپرسی"
"اما هیونگ—"
"جیمین تو ازم چی میخوای؟ میفهمی من الان حالم چجوریه؟ اون بخاطر من رو اون تخته و معلوم نیست دووم بیاره یا نه. من نمیتونم هیچ جا غیر از اینجا باشم. نمیتونم جیمین. "
جیمین گفت"خیلی خب هیونگ...من میرم پس..باز بر میگردم. هرچی شد بهم خبر بده‌. تهیونگ و نامجون قراره بیان اینجا. راستی ، با دوستش تماس گرفتی؟"
یونگی سرشو تکون داد"گفت هرچه زودتر خودشو میرسونه. خیلی ترسیده بود"
جیمین آهی کشید"پس..بعدا میبینمت"
جیمین رفت. چند ثانیه ای نگذشته بود که پرستاری سمت یونگی اومد و بهش گفت که دکتر تو اتاقش منتظرشه.
یونگی متوجه لرزش دستاش از استرس وقتی دستگیره در و باز میکرد شد. وارد اتاق شد.
دکتر از جاش بلند شد و باهاش دست داد. یونگی رو صندلی نشست و منتظر موند.
"اگه یادتون باشه ، آخرین باری که اینجا ملاقاتتون کردم از روند کاهشی رشد گل ها باهاتون صبحت کردم. و خب امروز ، یه خبر خوب دارم"
یونگی چشمای امیدوارشو به دکتر دوخت.
"به طرز معجزه آسایی تقریبا هیچ ریشه ای از گل ها تو ریه هاش باقی نمونده."
یونگی شکل گرفتن اشکای خوشحالی و تو چشماش حس کرد" ینی..ینی دیگه هیچ گلبرگی—"
"درسته. هیچ گلی وجود نداره که گلبرگی  وجود داشته باشع اما راجع به سطح هوشیاری...باید بگم همه چی بستگی به خودش داره، اگر اون تلاش برای زنده موندن بکنه، بهوش میاد و اگه نه...متاسفم، کاری از دست ما بر نمیاد"
یونگی نفس عمیقی کشید. دستی تو موهاش فرو کرد و از جاش بلند شد. نمیدونست چجوری خوشحالیشو کنترل کنه. بی تاثیر نبود. حرفای هرشبش کنار هوسوک بی تاثبر نبود. شاید اگه مثل همه ی آدمای عادی بودن ، باید یه روز یه شاخه گل میخرید و میرفت بهش اعتراف میکرد. اما فرق داشت ، اون وقتی حرفاشو میزد که هوسوک روی تخت بیمارستان‌ بود و چشماش بسته بود. یونگی دستشو رو قلبش گذاشت. این روزا حس میکرد تنها جایی که هوسوک میتونه باشه همونجاس. "هوسوکا...تو صدامو میشنوی آره؟"

Just Stay | sopeNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ