آب مقدستون و کنار دستتون بذارین 🔞:)
صبح وقتی هوسوک از خواب بیدار شد یونگی رفته بود شرکت و لباساشم تو اتاق پخش کرده بود. از جاش بلند شد و بدنشو کش داد. خمیازه ای کشید و رفت جلوی اینه دستشویی. دستی به موهاش کشید. امروز میتونست بره موهاشو رنگ کنه. دیگه خسته شده بود از بس تو خونه بود. تصمیم گرفت به یونگی چیزی نگه چون قطعا مخالفت میکرد. با خودش فکر کرد قبل از اینکه اون بیاد خونه بر میگرده و دیگه اون وقت اون نمیتونه چیزی بگه چون دیگه تموم شده بود.
کاراشو کرد و رفت یکم صبحونه خورد. گلوش خیلی درد میکرد و نمیتونست غذای زیادی بخوره. این چند وقت بخاطر این قضیه خیلی لاغر شده بود.
گوشیشو برداشت و به جیمین زنگ زد. بعد از چند لحظه صدای جیمین پشت گوشی پیچید" سلام هیونگ"
"سلام جیمینی"
"حالت خوبه هیونگ؟ دلم برات تنگ شده"
"خوبم جیمینی. منم دلم برات تنگ شده. امروز سرت شلوغه؟"
"نه هیونگ. امروز کار خاصی نداریم. پروژه تقریبا اخراشه و بقیه کارای اداریش و یونگی و نامجون هیونگ دارن انجام میدن."
هوسوک یکم مکث کرد و بعد گفت" امروز ببینیم همدیگرو؟ اگه میخوای به جانگکوک هم بگو بیاد"
جیمین ذوق زده گفت" وای آره هیونگ اتفاقا ماهم این چند وقت خیلی خسته شدیم. سه تایی بریم بیرون؟"
"راستش قبلش یه کاری دارم. میتونی یه جای خوب و بهم معرفی کنی واسه رنگ کردن موهام؟"
جیمین با اعتماد به نفس گفت"کار خودمه. بیا خونه ی ما من برات حلش میکنم. واو هیونگ از الان میخوام تغییرت و ببینم"
"باشه تو کی وقت داری؟"
"من ساعت ۴ میرم خونه. تو هم همون موقع ها بیا. میتونی بیای یا بیام دنبالت؟"
"میام جیمینی . نگران نباش. ادرسو برام بفرست"
_________________________________________جیمین با دهن باز و تعجب به هوسوک نگاه کرد"هیونگ.."
هوسوک هول شده جلوی اینه رفت و گفت"چیشد؟ خراب شده؟ "
با دیدن خودش تو اینه عصبانی برگشت سمت جیمین "منو دست میندازی؟"
جیمین با نیشخند اومد پیشش"هیونگ به من اعتماد نداری؟ واو ببین چه کردم"
هوسوک به خودش تو اینه خیره شد. جیمین موهاشو براش بلوند کرده بود. قیافش خیلی پخته تر و جذاب تر شده بود. اینارو جیمین بهش گفت. خودشم متوجه تغییر زیادی که کرده بود شده بود. نمیتونست چشماشو از کسی که تو اینه بود بگیره. به این فکر میکرد که واکنش یونگی چی میتونه باشه.
"هیونگ حسودیم شد. تو خیلی جذابی."
هوسوک یکمی خجالت کشیده بود. سمتش برگشت و گفت" جیمین خیلی ممنونم ازت."
"کاری نکردم هیونگ. خیلی خوشحالم الان بهتر شدی. اولش وقتی رسیده بودی و حالت بد شده بود واقعا ترسیده بودم. هیونگ من فکر نمیکردم انقدر ...انقدر وحشتناک باشه."
هوسوک وقتی رسیده بود خونه ی جیمین تقریبا چند دقیقه ی بعدش دوباره سرفه هاش شروع شده بود و حالش بد شده بود. جیمین حسابی ترسیده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. هوسوک سعی کرده بود و با دستاش بهش بفهمونه که خوب میشه.
هوسوک موهای نم دارشو رو صورتش رها کرد و رو مبل نشست. خونه ی جیمین و جانگکوک خیلی کوچیک و با نمک بود. روی همه ی دیوارا پر از عکس و پوستر و تابلو بود و فضای خیلی بامزه ای داشت.
ساعت تقریبا هشت بود. جیمین با جانگکوک تماس گرفت و فهمید که یونگی و نامجون قراره تو شرکت بمونن و به یه سری پرونده ها برسن ولی بقیه میرفتن خونه. واسه همین قرار شد جانگکوک بیاد دنبالشون تا سه تایی شام برن بیرون. جیمین با دوتا قهوه اومد و کنار هوسوک نشست. "هوبی هیونگ..هنوز نمیخوای بگی اون شخص کیه؟ من..واقعا نگرانم"
هوسوک لبخند کوچیکی زد" چیمی..من خیلی دلم میخواد راجع به این قضیه باهات حرف بزنم. ولی–"
جیمین پرید وسط حرفش" مطمعن باش هیچ وقت قضاوتت نمیکنم و به هیچ کس راجع بهش نمیگم. این بهتره که همه چیو تو خودت نریزی هیونگ"
هوسوک مثل همیشه پاهاشو بغل کرد و شروع کرد به تعریف کردن همه چی. جیمین اولش شوکه شده بود. باورش نمیشد که اون شخصی که هوسوک داشت بخاطرش میمرد یونگی بود.
هوسوک بین تعریف کردناش بغض کرده بود. ولی در عین حال خیلی احساس سبکی میکرد. خوشحال بود که حداقل با یکی راجع بهش حرف زده.
"هیونگ..."
هوسوک سعی کرد لبخند بزنه ولی نتونست. بغض توی گلوش بزرگتر میشد. جیمین کنارش نشست و دستشو گرفت"هیونگ من نمیدونم چی بگم..این خیلی برام عجیبه. من نمیدونستم شما باهم..رابطه دارید. فقط میخوام بدونی من تو این مدت پشتتم. نمیدونم باید چیکارکنم. هیچی از دستم بر نمیاد و بابتش متاسفم. ولی هیونگ میخوام بدونی من خیلی دوست دارم و.." نمیدونست چی بگه. نمیدونست باید چه حرفی بزنه. چجوری ارومش کنه.
"نمیخوای بهش بگی؟ شاید تو این مدت اونم بهت احساسی داشته باشه..خودت میگی این اخیرا خیلی اخلاقش بهتر شده"
"نه جیمینی اون نباید بفهمه. من نمیخوام اون یه درصد این عذاب وجدان و داشته باشه. این چیز اسونی نیست که بدونی تو باعث مرگ کسی شدی و بعدش بتونی به راحتی زندگی کنی."
جیمین میتونست حال هوسوک و بفهمه. اونا تقریبا تا نیم ساعت دیگه باهم حرف زدن تا اینکه جانگکوک اومد و اونا حاضر شدن تا برن رستوران.
جانگکوک با دیدن هوسوک کلی ازش تعریف کرده بود .
"جیمین تو خیلی خوب انجامش دادی."جانگکوک گفت و خم شد و جیمین و بوسید. جیمین خجالت کشید و سرشو پایین انداخت که هوسوک گفت" اوه راحت باشین. هی جیمین تو که خجالتی نبودی"
جیمین در واقع خجالت نکشیده بود و فقط حس بدی داشت که جلوی هوسوک این کارو کرده بودن.
بعد از اینکه کامل اماده شدن سوار ماشین جانگکوک شدن و جانگکوک اونارو به یه رستوران برد.
_______________________________________
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...