هوسوک داشت پرونده هایی که جانگکوک بهش سپرده بود مرتب میکرد. اون کمد واقعا بهم ریخته بود و هوسوک نمیدونست جانگکوک تا الان چجوری تحمل میکرده
جیمین اومد تو اتاق و رو میز نشست. "هوسوک هیونگ؟"
این چند وقت هوسوک و جیمین خیلی صمیمی شده بودن ک هر دوتاشون بابتش خوشحال بودن. جیمین سومین نفری بود که داستان زندگیه هوسوک و بعد از جین و یونگی میدونست.
هوسوک برگشت سمتش و لبخند زد"چرا رو میز نشستی "
جیمین پاشو تکون داد و گفت" خیلی حال میده. با اینکه صندلی راحت تره ولی همیشه رو میز نشستن بیشتر بهم حال میده. شاید بخاطر ارتفاع بیشتره."
هوسوک گفت" اوه شاید. میشه یه کمک برسونی؟"
جیمین از رو میز بلند شد و سمت هوسوک رفت .
"هیونگ اخر نگفتی دستت چیشده""چیز خاصی نیست. بریدمش."
"اوه هیونگ تو باید ییشتر مواظب باشی. راستی ، فردا تولد یونگی هیونگه. میخوایم براش یواشکی جشن بگیریم تا سوپرایز شه توهم میتونی بیای."
هوسوک لبخندی زد"جیمین شی من بیام چیکار؟ شما ها دوستاشین. حضور من چه فایده ای داره؟"
"هیونگ خوش میگذره. همه دارن میان. حتی منشی لی . "
هوسوک دستمال و برداشت و رو اخرین طبقه ی کمد کشید." نمیدونم . فکر نکنم واقعا نیازی باشه که بیام. راستش ، من زیاد با جاهای شلوغ کنار نمیام."
"هیونگ تولدش قراره تو خونش باشه. میخوایم اونجارو براش درست کنیم. نامجون هیونگ کلید خونشو داره. اون تنها کسیه که یونگی بیشترین اعتمادو بهش داره.یکی هم قراره یه مدت حواسشو پرت کنه و بیرون نگهش داره. که هنوز کسی این مسئولیت و قبول نکرده. تعداد مهمونا خیلی کمه . منو جانگکوکی و نامجون هیونگ و ته ته هستیم. منشی لی و چند تا از دوستای دیگمون که تعدادشون کمه. بیا هیونگ لطفا"
هوسوک نمیخواست جیمین و ناراحت کنه. از طرفی هم میدونست که نمیتونه تو جشن بمونه و معذب میشه. یه فکری به سرش زد. "گفتی هنوز کسی قبول نکرده که حواس یونگیو پرت کنه؟"
_________________________________________فردای اون روز ساعت ۷ شب بود که همه شرکت و پیچوندن. فقط منشی لی و هوسوک و یونگی مونده بودن.
جیمین به هوسوک تکست داد" هیونگ خونه تا نیم ساعت دیگه اماده میشه. تا نیم ساعت دیگه بیارش اینجا . نه قبلش . لطفا کشش بده. به نونا هم بگو بیاد اون هنوز حاضر نیست."هوسوک جوابشو با یه اوکی خالی داد. یکم استرس داشت . امیدوار بود همه چی خوب پیش بره.
"نونا میتونی بری . من حواسم به بقیه چیزا هست"
همون لحظه یونگی در اتاقشو باز کرد و اومد بیرون.
به اون دوتا نگاه کرد و سرشو تکون داد. داشت میرفت بیرون که هوسوک هول کرده صداش کرد" یونگ—ببخشید آقای مین چند لحظه"
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...