part 20

2.4K 380 41
                                    

ساعت هشت صبح بود که یونگی از خواب بیدار شد. دستی به چشماش کشید و به اطرافش نگاه کرد. چشماش که به هوسوک که خیلی آروم کنارش خوابیده بود افتاد تعجب کرد. بعد از چند ثانیه متوجه موقعیتش شد. برای یه لحظه یادش رفته بود که دیگه تنها زندگی نمیکنه. احساس عجیبی داشت. اینکه وقتی از خواب بیدار میشی یه نفر کنارت باشه و اولین تصویر جلوی چشماتو تشکیل بده ، اینکه بدونی قراره بقیه روزتم با اون بگذرونی ، اینکه بعد از اینکه میای خونه اون پیشت باشه و مهم تر از همه ، اون جانگ هوسوک باشه ، شاید بهترین چیزی بود که میتونست برای یونگی اتفاق بیوفته. زندگی یونگی تا قبل از اون خیلی بهم ریخته بود ولی یونگی این چند وقت خیلی حال بهتری داشت. هوسوک تنها کسی شده بود که یونگی غیر از دوستاش بهش اهمیت میداد و باعث میشد حسای زیادی و تجربه کنه. شکل رابطه ی هوسوک و یونگی این حس و بهش میداد که مسئولیت داره. این کاملا ناخوداگاه بود و یونگی تموم مدت میخواست از هوسوک مراقبت کنه. اون حتی بعضی وقتا زمانی که خونه نبود به این فکر میکرد که هوسوک خوب غذا میخوره ، یا خوب میخوابه یا نه. بعضی وقتا از این قضیه متنفر میشد و به این فکر میکرد که باید بیخیال شه و دوست نداشت انقدر نگران کسی باشه و بهش اهمیت بده و ازش مراقبت کنه ، اما درست وقتی به اون لحظه ای میرسید که میخواست جا بزنه و فرار کنه و این بار و از رو شونه ی خودش برداره یه چیزی جلوشو میگرفت. یه حسی ذهن و قلبش و پر میکرد و میفهمید که نمیتونه حتی یه لحظه هوسوک و تنها بذاره. اون حس نمیذاشت یونگی بخواد دوباره تنها شه و تو ذهنش اخطار های زیادی پخش میشد. اخطار هایی که بهش میگفتن : تو دوسش داری. راه فراری نداری.
خودش بعضی وقتا از شدت گرفتن این حس درونش تعجب میکرد تا جایی که دستشو رو قلبش میذاشت و ازش میخواست آروم باشه. حتی الان با نگاه کردن به چهره ی هوسوک تو خواب میتونست معنی واقعی آرامش و بفهمه. دستشو جلو برد و آروم رو گونه اش کشید. میدونست که اوردن هوسوک به خونه ش بهترین تصمیمی بود که گرفته بود. به ساعت نگاه کرد. حالا که انقدر زود بیدار شده بود حوصله اش سر رفته بود. پتو رو روی هوسوک مرتب کرد و خودش همونجا نشست و پاهاشو جمع کرد و بهش خیره شد. هوسوک دستاشو زیر سرش جمع کرده بود و پاهاشم تو شکمش کشیده بود و به پهلو خوابیده بود. اون واقعا زیبا بود.
یونگی با یاد آوری بیماری هوسوک حس کرد برای لحظه ای قلبش فشرده شد و فراموش کرد چجوری بتپه. نفسشو حبس کرد و سرشو تو دستاش گرفت. دوباره اون آرامش ازش گرفته شد. اون چیز خیلی کمی درباره ی شرایط هوسوک میدونست و هوسوک بهش چیزی نمیگفت. باید خودش میفهمید. دلش نمیومد هوسوک و بیدار کنه ولی باید میرفتن دکتر. اینطوری میتونست از اوضاع سر در بیاره. آروم تکونش داد و صداش کرد. هوسوک هومی گفت و چشماشو بسته نگه داشت.
"پاشو هوسوک. باید جایی بریم."
"من خیلی خوابم میاد. لطفا... یکم دیگه بخوابم"
یونگی خندید و گفت"نمیشه. پاشو انقدر نخواب. کار داریم"
هوسوک کلافه بیدار شد و نشست. چشماشو باز کرد که بخاطر برخورد نور دوباره بستش و با دست چشماشو مالید. لباش آویزون شد و گفت" چرا نمیذاری بخوابم. کجا باید بریم؟"
یونگی به قیافه ی کیوتش لبخند زد و گفت"پاشو برو صورتت و بشور من میز صبحونه رو اماده میکنم. سر میز بهت میگم"
هوسوک چشمای نیمه بازش و دوباره بست و خودشو رو تخت پرت کرد"من میخوام بخوابم پس نمیام"
یونگی خم شد روش و گفت"که میخوای بخوابی.." بعد شروع کرد به قلقلک دادنش. هوسوک خندید و گفت" خودتو خسته نکن. رو من تاثیر نداره"
یونگی پوکر شد و دست از قلقلک دادنش کشید. "خب پس‌اگه نمیخوای برم و آب بیارم و از یه روش دیگه استفاده کنم بیدار شو."
"الان میفهمی من چقدر دردسر میکشم موقع بیدار کردنت. این یک چهارمشم نیست"
"رابطه ی من و خواب و با خودت مقایسه نکن."
هوسوک دوباره نشست و پتو رو دور خودش جمع کرد. "ساعت چنده؟"
یونگی به ساعت کنارش نگاه کرد" هشت و بیست دقیقه"
هوسوک چشماشو باز کرد و گفت"مین یونگی تو ساعت هشت صبح من و بیدار کردی که کجا بریم؟"
"اگه اون موقع که گفته بودم بیدار شده بودی و میومدی سر میز الان میدونستی کجا"
هووسوک پتو رو کنار زد و سمت دسشویی رفت. یونگی هم از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه. صبحونه رو اماده کرد و خودش نشست رو صندلی و بهش تکیه داد. بعد از چند لحظه هوسوک با حوله ی کوچیکی دور گردنش سر میز نشست و گفت"خب بگو"
"صبحونتو بخور میگم."
هوسوک کلافه شروع کرد به خوردن. ولی بعد از چند ثانیه دیگه داشت با اشتیاق میخورد چون فهمیده بود که خیلی گشنشه.
"من هیچی راجع به این بیماری ای که داری نمیدونم. ینی یه چیزایی میدونم. ولی میخوام بیشتر بدونم"
هوسوک سرشو بالا اورد"خب؟"
"توضیح بده."
هوسوک سرشو پایین انداخت و خودشو مشغول نشون داد."چیز خاصی نیست که لازم باشه بدونی. چند بار گفتم که" میترسید چیزی بگه و سوتی بده. میترسید همه چیو خراب کنه.
"خب پس ، میریم دکتر."
هوسوک چاپ استیکشو رو میز گذاشت" برای چی؟"
"برای اینکه میخوام همه چیز و از زبون اون بشنوم. علاوه بر اون ، تو این چند وقت عوض شدی ، کمتر سرفه میکنی و گلبرگ ها خیلی کمترن. در نتیجه شاید تغییر—"
هوسوک حرفشو قطع کرد" نمیخوام به خودم امید الکی بدم" اخمی کرد و ادامه داد" اون چند باری هم که رفتم غیر از اینکه بفهمم همه چی بدتر شده و حالم بد شده چیز دیگه ای بهم نگفتن. نمیخوام دوباره اینارو بشنوم. چیزی واقعیت و عوض نمیکنه ، فقط حالمو بدتر میکنه."
"اما من—"
هوسوک از جاش بلند شد"لطفا یونگی. بعدا راجع بهش حرف می‌زنیم" ادامه نداد و رفت تو اتاق.
یونگی پوفی کرد و از جاش بلند شد. سمت اتاق رفت و در و باز کرد و رفت تو. هوسوک رو تخت نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود. یونگی رفت پیشش و از پشت بغلش کرد. سرشو رو شونش گذاشت و دستاشو دورش حلقه کرد." هی...متاسفم. نمیخواستم ناراحت شی"
هوسوک گفت"من خوبم"
بد برگشت و یونگی و بغل کرد"ببخشید ، یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم"
یونگی آروم پشتشو نوازش کرد. اونا چند لحظه همونطوری موندن. بعد یونگی گفت"خب، حالا که زود پاشدیم باید چیکار کنیم؟"
هوسوک یکم فکر کرد"دوباره میخوابیم؟"
"چجوری دوباره خوابم ببره؟"
"خیلی ساده. چشماتو میبندی و چند لحظه ی بعد خوابت میبره." بعد خودش رو تخت دراز کشید و گفت"خدای من باورم نمیشه این چند وقت انقدر میخوابم. تو چند سال اخیر هیچ وقت انقدر نخوابیده بودم"
یونگی لبخندی زد و آروم گفت"منم تو چند سال اخیر انقدر لبخند نزده بودم"
"چیزی گفتی؟"
"نه ، بخواب. منم الان میام"
یونگی برگشت به اشپزخونه و میزو جمع کرد. گوشیشو برداشت و به جیمین پیام داد"سلام جیمین. از اونجایی که هوسوک گفته بود همه چیو بهت میگه گفتم شاید ادرس دکترشو بدونی. اگه داری برام بفرستش. ممنون"
_______________________________________

یونگی از مطب دکتر بیرون رفت و گیج و کلافه و عصبی تو ماشین نشست. تک تک حرفای دکتر تو ذهنش دوباره اکو میشد "اگه اون شخص اعتراف نکنه هیچ تاثیری نداره حتی اگه عاشق باشه." ماشین و روشن کرد.
"کم بودن فاصله هیچ تاثیری تو حال بهترش نداره ولی شدت احساس طرف مقابل و توجهی که بهش میکنه باعث میشه شرایط روحی اون شخص بهتر بشه و این به معنی کمتر شدن اثرات بیماریه"
به خونه رسید و ماشین و پارک کرد. با خودش فکر میکرد که هوسوک حق داشت که نمیخواست دکتر بره. اونجا جز نا امیدی و حرفای تکراری و حال بد چیز جدیدی نداشت. کلید انداخت و در خونه رو باز کرد.
رفت داخل.
هوسوک و دید در حالی که داشت گلبرگ هایی که رو زمین ریخته شده بود و جمع میکرد." اوه اومدی؟"
کنارش رفت و دستشو گرفت. بعد از شندین حرفای دکتر حالش خیلی گرفته بود. کنار هوسوک نشست و دستشو گرفت.
"لباساتو عوض ک—" حرفش با کشیده شدنش تو بغل یونگی قطع شد.
"میدونی که هر اتفاقی که بیوفته من پیشتم؟"
هوسوک نتونست جلوی لبخندش و بگیره. تپش قلبش بالا رفت. "چیشده مهربون شدی؟"
"نبودم؟"
"اممم، یه مدت زیادی نه. "
یونگی از جاش بلند شد. "چیز خاصی نیست."
هوسوک نگاهشو به گلبرگ ها داد و جمعشون کرد"من نمیدونم چی بگم...ولی ممنونم. خیلی زیاد. اون حرفایی که راجع بهت زدم پیش بچه ها ، واقعی بود. من بهت مدیونم."
یونگی یکم خجالت کشید. دستی پشت سرش کشید و گفت"من اینجام چون خودم میخوام"
این تنها جمله ای بود که به ذهنش میرسید. اون یادش نیومد که حرفای هوسوک چیزی بیشتر از تشکر بابت بودن کنارش بود. اون یادش نیومد که هوسوک گفته بود چقدر عاشقشه. یادش نیومد..

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now