"نامجون ، من نمیتونم ریسک کنم. یادت نمیاد سهام های قبلی چجوری به فاک رفتن. من چجوری میخوام به اینا اعتماد کنم؟"
"دارم بهت میگم این دفعه فرق میکنه. من همه چیز و تو قرار داد ذکر کردم . بند بند قرار داد بر اساس قانون و به نفع ماست.امروز تو جلسه فکراتو بکن تکلیف و مشخص کن"
"باشه. امیدوارم اینطور باشه که تو میگی"
"من دیگه میرم. با ته حرف بزن از دلش در بیار. "
"باشه نامجون باشه. به منشیم بگو بیاد تو ."
"فعلا"
دستشو بالا اورد و به نشونه "فعلا" تکون داد. یاد صبح افتاد. وقتی داشت از در میرفت و اون کاغذ مسخره رو اونجا گذاشت.
شمارشو داد که اگه مشکلی بود باهاش تماس بگیره. حس کرد نباید اونطوری تنهاش بذاره. همون حس مزخرفی ک نسبت به اون پسر داشت. ولی با خودش فکر کرد همینطوری نباید شمارو بذاره. باید یه جوری حال این پسرو بگیره که فک نکنه خبریه.
الان ک به جملش فکر میکرد خندش میگرفت. و با تصور قیافه ی هوسوک بعد از دیدن اون کاغذ خندش بیشتر میشد.
منشی در زد و اومد تو" بله آقای مین.""آگهی زدی برای آبدارچی؟"
"بله هفته ی پیش اطلاعاتو به دفتر روزنامه زدم. به احتمال زیاد امروز خبرش میاد."
"همه ی شرایطی که گفتم ذکر شد؟"
"بله همش کامل گذارش شد. "
"باشه به محض این که کسی اومد مستقیم بفرستش پیش خود من. جلسه چند دقیقه دیگس؟"
"چشم حتما. حدود پنج دقیقه دیگه"
"باشه . من اخرین نفر میام .میتونی بری ، اها ، یه قهوه هم برام بیار . یادت نره آبدارچی قبل برای چی اخراج شد. قهوه ام تلخ باشه."
"بله حتما"
_________________________________________"بیا تو."
"آقای مین. میدونم که از جلسه برگشتین و خسته این . اما چند نفر برای اگهی اومدن . بفرستمشون پیش اقای کیم؟"
"نه . تک تک بفرست بیان تو . چند نفرن؟"
"۵ نفر . اما شما مجبور نیستین این کارو بکنین این مسعولیت اقای کی—"یونگی صداشو بالا برد"وقتی میگم بگو بیان ینی بیان.بار اخرت باشه رو حرف من حرف میزنی."
"ب..بله چشم"
یونگی پشت میزش نشست و به صندلی تکیه داد.
متقاضی ها دونه دونه میومدن تو .
همه تا الان ادعا میکرد که میتونن با قوانین کنار بیان. ولی از قیافشون مشخص بود که یه هفته هم دووم نمیارن. نفر سوم در زد."بیا تو"
همین که وارد شد و سرشو بالا گرفت چشماش اندازه ی دو تا توپ بزرگ شد.
وضعیت یونگی هم فرقی نمیکرد
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...