part 14

2.4K 364 35
                                    

"ولی من واقعا همه جارو گشتم پیدا نشد"
هوسوک نزدیک تر اومد و گفت" پس من چجوری پیداش کردم ؟ یکم مرتب باش یونگی"
یونگی تیشرتو ازش گرفت و پوشید و زیر لب غر زد‌.
هوسوک گفت"من دیگه برم دیرم شد"
یونگی جلو تلویزیون نشست و روشنش کرد"نگفتی کجا میری"
هوسوک اهمیتی نداد و گفت"فلن" و در و بست و رفت.
یه هفته از اومدنش پیش یونگی میگذشت و اونا داشتن کنار هم زندگی میکردن. این به معنی نبود که همه چی داشت خوب پیش میرفت . آره اونا کنار هم وقت میگذروندن و همه چی به ظاهر داشت شیرین و خوب میگذشت. ولی در حقیقت این فقط داشت به هوسوک اسیب میزد و بیماری و به اوج خودش میرسوند. خودشم متوجه این موضوع شده بود. سرفه های شدیدش و خون ریزی شدیدترش هر روز نشونه ی این موضوع بود. یونگی همیشه بعد از سرفه هاش گلبرگ هارو جمع میکرد و بهش لبخند میزد و میگفت که همه چی درست میشه. این برای هوسوک خیلی عجیب بود که اگه طبق گفته ی دکتر پیش میرفت ، باید وقتایی که پیش یونگی بود حالش بهتر میشد نه بدتر. برای همین امروز داشت میرفت پیش اون متخصصی که جیمین کارتشو بهش داده بود.
با یه تاکسی خودشو به مطبش رسوند و نگاهی به ساختمونش کرد. وارد مطبش شد و اسمشو به منشی گفت. نفر بعد نوبتش بود برای همین روی صندلی منتظر نشست تا نفر قبل خارج بشه. گوشیش تو جیبش لرزید. یه پیام از یونگی بود. پیامو باز کرد.
"من شب دیر میام خونه"
این دیگه جزئی از روتینشون بود که بهم خبر میدادن اگه جایی میرفتن یا تایم رفت و امدشون و بهم میگفتن.
"اوکی."
"الان کجایی؟"
"وقتی صد بار میپرسی و جواب نمیدم ینی صد و یکمین بار هم قرار نیست جواب بدم"
"گفتم کجایی؟"
هوسوک جواب نداد چون نوبتش بود که بره داخل . گوشیشو تو جیبش برگردوند و از جاش بلند شد.
به محض وارد شدنش دکتر جوونی و دید که بهش لبخند میزد. از جوون بودن دکتر خیلی تعجب کرد.
دکتر خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد و بعد ازش خواست براش همه چیو توضیح بده.
بعد از اینکه به حرفاش خوب گوش کرد گفت"میتونم باهات رسمی حرف نزنم؟"
هوسوک سری تکون داد و اون شروع کرد" باید بگم که تو کیس تو کم بودن فاصله هیچ کمکی به درمان بیماری نمیکنه ، حتی ممکنه بهت اسیب روحی بزنه و میدونی که کل پیشرفت بیماری مربوط به شرایط روحی توعه. طبق چیزایی که گفتی تا الان متاسفانه بیماریت خیلی پیشرفت کرده."
عینکشو برداشت و رو میز گذاشت. دستاشو تو هم کرد و با لحن ارومی‌گفت" متاسفم که مجبورم اینو بهت بگم اما وقت زیادی نداری. با وجود پیشرفت بیماریت...فکر نمیکنم جراحی جواب بده و انجامش بدترین ریسکه.."
هوسوک حس میکرد داره چیزای تکراری میشنوه.
"چرا به خودتون این فرصت و نمیدی؟"
"متوجه منظورتون نمیشم"
"ببین ، اگه بهش بگی قطعا شرایط بهتره. چون امکان اینکه این حس دو طرفه باشه وجود داره. در این صورت اگه اون این موضوعو مخفی نگه داره هیچ وقت بیماری درمان نمیشه"
"ینی میخواین بگین اگه اون حسی داشته باشه ولی نگه با وقتی که حسی داشته باشه فرقی نمیکنه؟ "
"درسته . اگه اون راجع به احساساتش چیزی نگه و اونارو مخفی کنه در قبال بیماری با نداشتن اون حس هیچ فرقی نداره."
هوسوک پوزخندی به خودش زد. چرا حتی بهش فکر میکرد؟ یونگی هیچ حسی نداشت و نیاز به تردید نبود.
"ممنون دکتر. چیز دیگه ای هست که باید بدونم؟"
"امیدتو از دست نده. تنها چیزیه که میتونم بگم."
هوسوک سعی کرد لبخند بزنه اما موفق نبود. از جاش بلند شد و از مطب خارج شد.
هوسوک نمیدونست باید چه حسی داشته باشه. باید بخاطر تموم مشکلات زندگیش عصبانی باشه ؟ باید غمگین باشه؟ خوشحال باشه که بالاخره درداش تموم میشه؟ سردرگم بودن شاید بدترین حس دنیاس. اونجایی که نمیدونی با چه امیدی هر روز از خواب بیدار شی و اون لحظه هایی که هر ثانیشو با ترس اینکه شاید اخرین لحظه اس میگذرونی.
همه دلشون میخواد از اینده شون بدونن ولی این بدترین حسه دنیاس. شاید اینکه بتونه از یه سری اتفاقات جلوگیری کنی قشنگ باشه ولی حس هیجان و درونت میکشه. و تو موقعیت هایی مثل موقعیت هوسوک فقط باعث میشه هیچ امیدی دیگه توی اون زندگی در جریان نباشه. چون میدونی پایانش یه پایان غمگینه.
تو خیابون قدم میزد و فکر میکرد. باد بین موهاش‌ میپیچید و سرما به بدنش نفوذ میکرد.
شک داشت بین رفتن و موندن. ولی قطعا در اخر انتخابش موندن بود. پایان هر تصمیم هوسوک یونگی بود. قطعا حاضر بود مرگش نزدیک تر بشه ولی اون روزای اخرش و پیش یونگی باشه. اون واقعا چیز دیگه ای توی این زندگی نداشت. فقط با این حقیقت کنار اومده بود که همه چی بزودی تموم میشه.
انقدر قدم زده بود که ساعت ۷ شده بود و هوا تاریک. مسیرشو سمت خونه ی یونگی برگردوند. به خونه ی یونگی‌که رسید در و باز کرد و رفت داخل. مستقیم رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد و رو تخت نشست و زانو هاشو بغل کرد. درد تو قفسه ی سینش نفساشو سخت کرده بود. شاید حتی امشب اخرین شبی بود که زنده بود.
نمیخواست اینطوری باشه. اون باید خدافظی میکرد. باید واسه اخرین یونگی و بغل میکرد. میبوسیدش. نباید اینطوری تموم میشد. نفساش سخت تر میشد. سمت کمد یونگی رفت و یه دفتر و خودکار از توش برداشت. نفس های عمیق میکشید تا دردش کمتر شه.
پشت میز کار یونگی نشست و شروع به نوشتن کرد .
اون تو یه نامه تمام احساسشو برای یونگی نوشته بود و میخواست ازش برای یه خدافظی استفاده کنه. اشکاش کاغذو خیس کرده بود . نامرو مچاله کرد و گوشه ی اتاق انداخت. یونگی نباید میفهمید اون عاشقش بود. اون حق نداشت اینکارو باهاش بکنه. حق نداشت این عذاب وجدان رو به یونگی بده.
سرشو رو میز گذاشت و اجازه داد اشکاش بریزه. کم کم از خستگی و گریه همونجا خوابش برد.
_________________________________________

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now