"خب ببین. من کارایی که میخواستم و کردم. در نتیجه میتونم واسه بقیه ی عمرم بخوابم"
یونگی پوفی کشید و گفت"همین الان بلند میشی و واسه من صبحونه درست میکنی "
هوسوک اهمیت نداد و به موندن تو رخت خواب ادامه داد.
یونگی اخم کرد و کلافه رفت تو اشپزخونه.
بعد از چند ثانیه برگشت تو اتاق. با لحنی که اونو شبیه پسر بچه های کوچولو میکرد گفت"خب من نمیدونم شیشه های مربا کجاست."
"خودتو خسته نکن. تموم شدن. حالا برو بیرون بذار یکم بخوابم"
یونگی طی یه حرکت ناگهانی پتورو از رو هوسوک کشید و گفت"پاشو بریم خرید"
هوسوک با قیافه ی گیج و خاب الودی رو تخت نشست"ازت متنفرم مین یونگی"
"میدونم جانگ هوسوک"
هوسوک با اون قیافه ی پف کرده و موهای بهم ریختش خیلی کیوت شده بود.
"چطور میتونی وقتی از خواب بیدار میشی هم خوشگل باشی؟"
یونگی گفت و گونه های هوسوک سرخ شد.
سریع از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت"سعی کن وقتی عصبانیم ازم تعریف نکنی" درو بست و سعی کرد گونه های سرخ شدش و لبخندشو از یونگی پنهون کنه.
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا هر دوشون حاضر شن.
سوار ماشین شدن و یونگی جلوی نزدیک ترین فروشگاه پارک کرد.
وارد فروشگاه شدن و هوسوک یه سبد خرید بزرگ برداشت.
"مگه قراره چی بخری؟"
"هیس اینجوری بیشتر حال میده"
بین قفسه ها راه میرفتن و هرچیزی که بنظر نیاز بود بر میداشتن. البته این کارو هوسوک میکرد و یونگی فقط نگاه میکرد که چجوری با دقت خرید میکنه و همه چیو چک میکنه و چیزی و از قلم نمیندازه.
"هی یونگی ، غذای گربه."
"کی گربه داره؟"
هوسوک شونه ای بالا انداخت" گفتم شاید گشنت باشه."
یونگی با حرص نگاش کرد.
هوسوک خنده ی ریزی کرد و به خرید کردن ادامه داد.
خریدارو تو ماشین گذاشتن و خودشونم سوار شدن.
یونگی به رسید خرید خیره شده بود.
"دقیقا چرا خمیردندون با طعم توت فرنگی مخصوص کودکان گرفتی؟"
هوسوک خندید و برگشت پشت و خمیر دندون و از تو پلاستیکش در اورد"ببینش چه کیوته. نمیدونم چرا خریدمش. فقط کیوت بود. تازه یه مسواکم کنارش داره که مخصوص کودکانه و خیلی نرمه و لثه هاشون اذیت نمیشه. کیوت نیست؟"
یونگی با قیافه ی جمع شده ای نگاش کرد.
هوسوک توجهی نکرد و بسته رو تو پلاستیکش برگردوند.
تو ماشین سکوتی شکل گرفته بود که هوسوک چند ثانیه بعد شکستش و آهی کشید و گفت" خیلی خب عذاب وجدان گرفتم"
"چرا؟"
برگشت سمت یونگی و گفت" فک نکنم اینکه بیام خونت بمونم و بعدش خریدای چرت و پرت و بدون نیاز بکنم ایده ی جالبی باشه."
یونگی لبخند کوچیکی زد" اون واقعا کیوت بود"
"من منظورم اینه که—"
"میدونم منظورت چیه. و نمیخوام دیگه اینطوری فکر کنی."
هوسوک لبخند تشکر آمیزی زد.
گوشی یونگی زنگ خورد.
"تو بردار"
"تهیونگه . من بردارم چیبگم"
"دارم رانندگی میکنم."
"میزنم رو اسپیکر."
هوسوک تماس و جواب داد و رو اسپیکر گذاشت.
"یکم دیر تر بر میداشتی مین یونگی."
"سلام ته"
"سلام."
"هنوز یاد نگرفتی چجوری با هیونگت حرف بزنی؟"
"محض رضای فاک حرفای جیمین و تحویلم نده. یونگی خندید .
"یه خبر بد دارم ، یه خبر خوب. اول بدو میگم."
"چیشده؟"
" پروژه..رد شد. گفتن نمیتونن قبولش کنن"
یونگی سریع کنار زد و ماشینو نگه داشت"چی میگی؟ مگه میشه ؟ همه چی رو برنامه بود. منو نامجون همه چیو طبق خواسته ی اونا درست کردیم"
باورش نمیشد همه ی زحمتاشون داشت هدر میرفت.
"خبر خوب و بگم؟"
یونگی نا امید گفت"بگو"
"شوخی کردم."
چند ثانیه طول کشید تا یونگی متوجه بشه. بعدش با حرص گفت" میکشمت کیم تهیونگ. منتظرم باش"
تهیونگ بلند بلند خندید. هوسوکم داشت و میخندید و جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش نپیچه.
"من به بقیه بگم یا خودت میخوای بگی؟"
"خودت بگو ته. من یکم کار دارم"
"اوکی حله. تبریک میگم. "
"منم تبریک میگم . شماها نبودین نمیشد. حالا میبینیم همو کلی حرف میزنیم"
"پس میبینمت. فعلا"
"خدافظ"
یونگی گوشیو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. خیلی خوشحال بود که زحماتشون نتیجه داده بود.
هوسوک بهش لبخند پر از امیدی زد و گفت"تبریک میگم. خوشحالم نتیجه ی کار سختتون و گرفتین"
یونگی لبخند بزرگی زد که لثه هاش مشخص شد. هوسوک جلو رفت و اروم لباشو بوسید. بد سریع نشست و سرفه ای کرد و گفت"خب دیگه. من گشنمه بریم خونه"
یونگی چیزی نگفت و فقط خندید. ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
______________________________________
YOU ARE READING
Just Stay | sope
Fanfictionژانر: انگست کاپل: سپ کاپل فرعی:کوکمین لبخند میزد ، لحظه ای که عطر شکوفه های رز کل خونه رو پر کرده بود . سعی میکرد مثل همیشه دردش رو پنهون کنه ، اما چشماش همه چیو فریاد میزد . چشماش همیشه باهام حرف میزدن ، این بار یه چیز متفاوت رو بهم میگفتن . اون...