part 21

2.3K 402 64
                                    

"نامه ی بیست و پنجم و آخریش. حقیقتا الان که دارم برات این آخرین نامه رو مینویسم مطمعن نیستم باید از چه چیزایی بگم چون تا الان همه ی اون چیز هایی که میخواستم بگم و تو نامه های قبلی گفتم.
شاید این نامه ، نامه ی آخر نباشه. ولی من حسش میکنم. این روزا بیشتر از هرچیزی به خودم نزدیک میبینمش. دقیقا لحظه هایی که تنهام و فکر میکنم، حس میکنم قدم هاش بهم نزدیک میشه. میتونم بشنومشون. میتونم حسش کنم.
من برای هرچیزی تو دنیا میتونم آماده باشم ، ولی رفتن از پیشت یکم سخت تره. شاید چون سخته که قلبمو رها کنم و برم. ولی اون با من نمیاد. اون جاشو انتخاب کرده و اینجاست. پیش تو. حتی اگه اینجا نباشم میدونم اون همیشه پیشت میمونه.
امیدوارم خیلی ناراحت نشی وقتی رفتم. چون من اینجام ، هرسال وقتی شکوفه های گیلاس درخت هارو پر میکنن، قول میدم اینجا باشم ، بعد از اولین برف ، قول میدم اینجا باشم. وقتی بارون میباره و چترت یادت میره ، قول میدم اینجا باشم.
به جیمین گفتم این نامه هارو کجا میذارم. اون گفت اگه نیاز بود بهت میده تا بخونی. روزی که آروم باشی.
همیشه آروم باش. چون لیاقتشو داری. فکر میکنم همین کافی باشه. میخوام شیرین تموم شه. میخوام وقتی میخونیش لبخند بزنی. اگر ادامه بدمش شاید خیلی غمگین بشه.
همیشه خوشحال باش و بخند. تو لحظه های شادت مطمعن باش پیشتم. قول میدم.
دوستم دارم.
جانگ هوسوک"

هوسوک نامه رو تو جعبه ای که از جیمین گرفته بود گذاشت و تو کولش برگردوند. یونگی خواب بود و هوسوک هم میخواست بره و رو تخت بخوابه.
صدای زنگ گوشی یونگی بلند شد. این وقت شب چرا باید کسی بهش زنگ میزد. یونگی چشماشو باز کرد و به اطراف گیج نگاه کرد. گوشیشو برداشت و با تعجب به صفحش نگاه کرد. تماسو جواب داد.
"سلام؟"
هوسوک نمیتونست بشنوه طرف مقابل پشت تلفن چی میگه ولی حالت صورت یونگی خبر خوبیو نمیرسوند.
"خودمو میرسونم"
گوشیو قطع کرد و سرشو پایین انداخت. برگشت و به هوسوک پشت کرد.
"یونگی؟ چیزی شده؟"
یونگی‌ چیزی نگفت اما هوسوک کاملا واضح لرزش شونه هاشو حس کرد.
نگران از اون سمت تخت پیشش رفت و جلوش زانو زد.
"چی شده یونگی؟ کی زنگ زده بود؟"
یونگی لبشو گاز گرفت و سعی کرد از ریختن اشکاش جلو گیری کنه.
هوسوک خیلی نگران شده بود "یونگی حرف بزن. چیشده؟"
یونگی آروم لباشو باز کرد. سعی میکرد آروم باشه
"مادربزرگم.."
هوسوک اخمی کرد" حالش خوبه؟"
یونگی گفت"از دستش دادیم.." و شونه هاش خم شد و صداش شکست.
هوسوک نمیتونست یونگی رو اینطوری ببینه.
سریع سمتش خم شد و بغلش کرد. سرشو روی شونش گذاشت و موهاشو نوازش کرد. خودش هم بغض کرده بود. یونگی خیلی آروم گریه میکرد و هیچ صدایی ازش نمیومد.
موقع گریه دستشو جلوی دهنش میگرفت و شونه هاش میلریزد. هوسوک ترجیح داد چیزی نگه چون هیچ کلمه و جمله ای نمیتونست تاثیری بذاره. یونگی بعد از چند دقیقه عقب رفت و نفس عمیقی کشید. اشکاشو پاک کرد و گفت"باید برم دگو"
هوسوک حس کرد نفسش حبس شد و قفسه ی سینش سنگین.
"زود بر میگردم. شاید دو روز طول بکشه کلا"
هوسوک سرشو تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه.
"این مدت پیش جیمین بمون تا خیالم راحت باشه."
هوسوک خواست مخالفت کنه که یونگی جلوشو گرفت" توقع که نداری تنها بذارمت اینجا؟ پیش جیمین که باشی خیالم راحته."
و بعد دوباره هوسوک و بغل کرد. سعی میکرد همه ی خاطرات بچگیشو پاک کنه تا آروم باشه ولی کار خیلی سختی بود. هوسوک نشست رو تخت. یونگی و کشید بغلشو و یونگی سرشو رو پاش گذاشت.
یونگی همونطور که سرش رو پای هوسوک بود دستشو دور کمرش حلقه کرد.گونه ش پف کرده بود و مژه هاش خیس بود. چشماشو بست.
"یکم بخوابم. بعد بیدار میشم راه میوفتم. باید رانندگی کنم."
هوسوک چیزی نگفت و به نوازش کردن موهاش ادامه داد. یونگی چشماش بسته بود ولی خواب نبود. اینو هوسوک وقتی فهمید که بعد از چند دقیقه قطره اشکی از کنار چشمش جاری شد و رو پای هوسوک ریخت.
هوسوک خم شد و رو گونه ی خیسش بوسه ای گذاشت. میتونست بفهمه از دست دادن آدمای نزدیک چقدر سخته. خوب میتونست بفهمه.
یکم که گذشت یونگی آروم شروع کرد به حرف زدن" وقتی کوچیک بودم ، اگه از چیزی ناراحت میشدم ، میرفتم خونه مادربزرگم. اون همیشه برام شیرینی میپخت و باهام حرف میزد. من کل بچگیم و پیش اون گذروندم. وقتی میرفتم پیشش دوست نداشتم برگردم خونه. این اواخر ، خیلی کم بهش سر زدم. من...من خیلی خودخواهم. من نرفتم پیشش. من بهش اهمیت ندادم." یونگی جمله های اخرشو با اشک میگفت. هوسوک دستشو گرفت و سعی کرد اینطوری آرومش کنه. یونگی بعد از چند دقیقه از جاش بلند شد.
"وسایلتو جمع کن ، میرسونمت اونجا."
"یونگی الان نمیشه. ساعت دو شبه نمیتونم مزاحم اونا بشم. من امشب خونه میمونم فردا خودم میرم پیشششون"
"اما—"
"من خوبم یونگی. خانوادت بهت نیاز دارن برو پیششون"
یونگی چیزی نگفت. لباساشو عوض کرد و لباسای مخصوص و رسمی مراسم و برداشت.
"چقدر طول میکشه برسی؟"
"تقریبا چهار ساعت."
"بهم زنگ بزن وقتی رسیدی."
یونگی با سر تایید کرد. کیفشو برداشت و سمت در رفت. جلوی در ایستادن. یونگی حس میکرد نمیتونه بره ، نمیتونست از هوسوک جدا شه. هوسوک هم همین حس و داشت.خیلی بیشتر. "مراقب خودت باش یونگی. من منتظر تماست میمونم"
"توهم مراقب خودت باش. صبح برو پیششون. من به جیمین پیام میدم."
حرفی نداشتن ولی نمیتونستن خدافظی بکنن. هوسوک حس بدی داشت. حس میکرد شاید این آخرین بار باشه که یونگی و ميبينه. درد تو قلبش پیچید. بغض کرد و چشماش پر از اشک شد. یونگی با دیدنش گفت" چیشد؟"
هوسوک خودشو تو بغل یونگی انداخت"دلم برات تنگ میشه"
یونگی پشتشو نوازش کرد"زود میام هوسوک. زود میام"
هوسوک گریه اش بیشتر میشد وقتی به این فکر میکرد که اگه یونگی بیاد و با این اتفاق روبه رو بشه چه اتفاقی براش میوفته.
"هوسوک این چیه؟...اینطوری کنی نمیتونم تنهات بذارم. میدونی که خانوادم—"
هوسوک عقب رفت و اشکاشو سریع پاک کرد."آره میدونم. ببخشید. فقط یکم...احساساتی شدم. برو. مراقب خودت باش"
یونگی سعی کرد لبخند بزنه. دستشو پشت گردن هوسوک گذاشت و اونو سمت خودش کشید. لباشو آروم بوسید. هوسوک با تصور اینکه شاید آخرین بوسه باشه با گونه های خیس بوسیدش.
یونگی نتونست بیشتر از این تحمل کنه و سریع رفت و در و بست. نمیتونست خدافظی کنه. ازش متنفر بود.
هوسوک پشت در نشست. دستشو مشت کرد و رو قفسه ی سینش کوبید.
"این درد...این غم از کجا میاد؟" کم کم داشت حس میکرد که شاید این واقعیته که آدما قبل از مرگشون همه چی احساس میکنن. شاید واقعا این به همون معنی بود. ولی اگه این واقعی بود ، این بدترین خدافظی ای بود که میتونست باهاش داشته باشه.
از رو زمین بلند شد و بدن لرزونشو و سمت اتاق برد و رو تخت دراز کشید. دست و پاهاشو جمع کرد.
حس میکرد خیلی سرده. ولی این سرما از هوا نبود. فقط اینجا بدون یونگی خیلی سرد و خالی بود. این سرما به راحتی به قلب هوسوک نفوذ میکرد.
_____________________________________

بچه ها به آخر فیک نزدیکیم.🤧
امیدوارم تا الان دوستش داشته باشین.
منون میشم بعد از خوندن ووت بدین و کامنت بذارین♡

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now