part 24

2.5K 377 87
                                    

انتظار کشیدن شاید سخت ترین کاریه که میتونست انجام بده. انتظاری که نمیدونی قرار پایانش چی باشه.

"دستامو میگیری؟"

انتظار میکشید. هر روز و هرشب. بهار برگشته بود. شکوفه های گیلاس روی درخت ها پر شده بودن.اما اون خیلی وقت بود جایی غیر از اتاقای سرد و غمگین بیمارستان و ندیده بود.

"دستات سردن. میخوای گرمشون کنم؟"

بعضی وقتا گذر زمان و متوجه نمیشی ، بعضی وقتا زود میگذره ، بعضی وقتا دیر. اما بعضی وقتا هم زمان برات معنیشو از دست میده. درست همون موقع ای که روز ها تکراری و شب ها مثل هم میشه. وقتی که نمیدونی دقیقا چجوری داری میگذرونی ، کی میخوابی ، کی بیدار میشی ، اصلا میشه اسمشو بیداری گذاشت؟

"الان گرم شدن. دستات معجزه میکنه"

میتونست حالشو به زمستون سرد و غمگین تشبیه کنه. اما زمستون که رفته بود ، بهار اومده بود. پس چرا اون حالش خوب نمیشد؟ درست یک ماه ، یک ماه از اون خواب طولانیش میگذشت. یونگی حاضر بود همه ی سال های عمرشو بده تا یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه اون چشماشو باز کنه ، بهش لبخند بزنه ، باهاش حرف بزنه ، بغلش کنه... اما یک ماه گذشته بود و اون هر روز همون مسیر همیشگی از سرکار تا بیمارستان و تنها طی میکرد.
یونگی هیچ وقت به اون خونه برنگشت ، فقط وقتایی که لازم بود چیزی ازش برداره اونجا میرفت ، روز ها و شب هاشو خونه تهیونگ ، در انتظار میگذروند. همه جای اون خونه اونو یاد هوسوک مینداخت. و این حالشو بد میکرد. چند روز اول همونجا موند ولی وقتی دید نمیتونه تصمیم گرفت بره پیش تهیونگ.

"اما دستات هنوز سردن.."

تو این مدت چیزای زیادی عوض نشده بود ، همه چی عادی میگذشت ، فقط یه مهمون جدید به همشون اضافه شده بود، غم. از وقتی هوسوک بینشون نبود ، همشون غم عجیبی و تجربه میکردن. مثل یه سکوتی که قرار نبود هرگز بشکنه. کسی برای تسلی دردشون وجود نداشت.
یونگی توی این چند وقت حس های مختلفی و تجربه کرده بود ، اون نمیدونست چطور باید برای بدست آوردن دوبارش تلاش کنه. تو این مدت ، خاطره ها از جلوی چشماش کنار نمیرفتن. اون با هوسوکِ تو خاطره هاش به انتظار بیدار شدن هوسوک نشسته بود.

"فقط...بمون"

از خواب بیدار شد. دستی به چشماش کشید و کمرشو صاف کرد. همون خواب همیشگی، همون کابوس ، همون تنهایی . به سختی میتونست شبی و به یاد بیاره که کابوس رفتن هوسوک توش نباشه. کابوسی که توش سعی میکرد دستای سرد هوسوک و بگیره ولی اون دورتر و دورتر میشد. از تخت پایین اومد. دست و صورتشو شست و رفت تو اشپزخونه. تهیونگ پشت میز نشسته بود و صبحونه میخورد.
"سلام ، بیدار شدی؟"
یونگی سری تکون داد و پشت میز نشست. شیشه ی مربا رو باز کرد. یاد خاطره ی خرید کردنش با هوسوک افتاد. نفساش سخت شد. قلبش لرزید.
"امروزم میری اونجا؟"
یونگی آروم جوابشو داد" مثل همیشه"
طبق عادت، هر روز قبل از رفتن به شرکت میرفت بیمارستان، وقتی هم کارش تموم میشد بر میگشت اونجا و شبا هم خونه ی تهیونگ میخوابید. روتینی که این چند وقت زندگیشو گرفته بود.
"دیروز سوکجین به نامجون زنگ زد. گفت بهش اجازه نمیدن این موقع سال برگرده. هفته ی پیش هم که اومده بود خیلی از کلاساش و نرفته بود."
یونگی یکم آب نوشید" بهش بگو نیاز نیست هر هفته بیاد. اگه خبری بشه بهش میگیم."
"به نامجون میگم بهش بگه. اونا بیشتر باهم حرف میزنن."
یونگی سری تکون داد. این چند وقت ، خیلی ساکت و منزوی شده بود. حرف زیادی نداشت که بزنه ، مگر اینکه درباره ی هوسوک بود.
همه ی حرف هاشو جمع میکرد و آخر روزش برای هوسوک میگفت. از همه چی تعریف میکرد ، از اتفاقاتی که در طول روز میوفتاد، تا اینکه چقدر دل تنگشه و چقدر نبودش اذیتش میکنه.
این روزا خیلی حسرت میخورد ، حسرت روزایی که هوسوک درست جلوی چشمش بود ، کنارش قدم میذاشت ، باهاش میخندید ، ولی اون نفهمید که عاشقشه. چرا درست وقتی از دستش داد باید متوجه همه چی میشد؟
تهیونگ بلند شد و کتش و پوشید. "میخوای برسونمت؟"
یونگی نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد. همونطور که سمت اتاق میرفت گفت" ممنون تهیونگ ، اینطوری نمیتونم برگردم شرکت"
تهیونگ سرشو تکون داد"خبری شد بهم زنگ بزن"
این جمله برای یونگی تکراری شده بود. همه منتظر یه خبر بودن ، یه اشاره ، یه حرف ، یه امید.
وقتی تهیونگ رفت یونگی برگشت تو اتاق و لباساشو پوشید. سوییچش و برداشت و از خونه خارج شد. مستقیم سمت بیمارستان راه افتاد.
طبق معمول سمت اتاق همیشگی رفت. دیگه تقریبا همه اونجا میشناختنش. پسری که هر روز میومد اونجا و بدون اینکه خسته بشه یه گوشه می‌شست و منتظر میموند.
به اتاق رسید اما ، خالی بود. ضربان قلبش بالا رفت. گیج به جای خالی هوسوک تو اون اتاق نگاه کرد. استرس و ترس کل وجودشو گرفت. اون کجاست؟؟
سمت پذیرش رفت و ازشون دربارش سوال کرد.
"منتقل شده به بخش ، بهتون تبریک میگم بهوش اومده"
کی گفته آدما نمیتونن پرواز کنن؟ یونگی میتونست با شنیدن این جمله از خوشحالی پرواز کنه. نمیدونست چجوری خودشو به بخشی که گفتن رسوند. اشکای خوشحالی تو چشماش جمع شده بود و تصویر رو به روشو تار میکرد. باورش نمیشد ، باورش نمیشد اون بیدار شده باشه.
___________________________

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now