the end

3.3K 405 136
                                    

هوسوک درست یادش نمیومد اولین باری که احساس کرد دلیلی برای زندگی کردن نداره کی بود ، شاید اون شبی که برای همیشه از هرچیزی که داشت دست کشید و رفت ، یه تصمیم یهویی که شاید عاقلانه هم نبود اما اجباری بود ، اگه مجبور نبود پول دربیاره قطعا همیشه و هر روز و هر ساعت خونه میموند ، اما وقتی مجبور شد کار کنه فهمید شاید این یه موهبته که میتونه با آدما به خوبی ارتباط بر قرار کنه. کسی پیدا نمیشد که بعد از دیدن هوسوک برای یه بار جذبش نشه.
یکی از دلالیلی که کافه ی جین همیشه پر از مشتری بود همین بود. و خب طبیعیه برای فردی مثل اون غمگین بودن و تنهایی در حالی که عاشق یه نفره بزرگترین درد بود.
یادشه اولین باری که یونگی و دید ، اون روزی که توی کافه مست کرده بود و خوابش برده بود ، شاید هیچ وقت فکرشم نمیکرد این طوری کنار هم قرار بگیرن ، اما این اتفاق افتاد.
الان که تمام وقتش کنار یونگی بود، صبحا کنار اون از خواب بیدار میشد ، کل روزشو کنار اون میگذروند و شبا هم کنار اون میخوابید ، فهمیده بود که زندگی همیشه هم قرار نیست تو روزای بدش بمونه و اونم میتونه مثل خیلی های دیگه طعم شادی و احساس کنه.

"وسایلاتو جمع کردی؟"
با صدای یونگی از فکرش خارج شد. نگاهی به اطراف خونه ای که این چند سال توش زندگی میکرد انداخت. دیگه کامل خالی شده بود. نمیدونست دلش برای اینجا تنگ میشه یا نه؟ خاطرات خوبی اینجا نداشت اما بهرحال اینجا زندگی میکرد ، قطعا دلش تنگ میشد.
یونگی اومد کنارشو دستشو دور کمرش حلقه کرد" اگه بخوای میتونیم نفروشیمش"
هوسوک نگاهشو از خونه گرفت و به یونگی داد. لبخند نصفه ای زد و گفت"نه ، اینجا فقط یه اتاق کوچیکه ، دلم براش تنگ نمیشه"
یونگی گفت"ولی من میدونم دلت تنگ میشه."
هوسوک جعبه ی کنار پاشو بلند کرد"این روزای آخر ، خاطرات بدی توش داشتم. چیزای زیادی هست که تو زندگیم دل تنگشون بودم ، اما میتونم فراموششون کنم. بهتره که بفروشیمش"
یونگی جعبرو ازش گرفت و گفت"میدونی که بهت افتخار میکنم؟"
هوسوک لبخندی زد و چیزی نگفت. هنوز هم میتونست تپش قلبشو با حرفای یونگی حس کنه.
یونگی جعبه هارو تو ماشین گذاشت و برگشت پیش هوسوک. هوسوک یه نگاه کلی به اتاقش انداخت و با یونگی از اونجا رفتن بیرون ، درو قفل کرد و کلید و داد به یونگی و بی حرف سوار ماشین شد.
یونگی هم سوار ماشین شد و راه افتاد.
"تو حالت خوبه؟"
هوسوک سرشو بلند کرد" آره ، حس میکنم یه تیکه از خاطراتم و دارم از خودم دور میکنم"
"این ینی خوشحالی یا ناراحت؟"
"نمیدونم ، فقط مطمعن نیستم که..مطمعن نیستم که کار درست و میکنم یا نه"
"به من اعتماد داری؟"
"بیشتر از هرچیزی" یونگی نتونست جلوی لبخندشو بگیره. نتونست جلوی قلبشو که هر لحظه بیشتر عاشق هوسوک میشد بگیره.
"پس بیا انجامش بدیم."
هوسوک سری تکون داد. لبخند نزد ، نمیتونست‌. یه چیزی رو قلبش سنگینی میکرد.
وقتی رسیدن خونه هوسوک مستقیم رفت تو اتاق و به اطرافش نگاه کرد ، چرا هیچ جا بهش حس خونه رو نمیداد؟
یونگی اومد پیشش و از پشت بغلش کرد.
اینجا ، اینجا حس خونه رو میداد.
"تو حالت خوبه؟"
هوسوک دستشو رو قفسه ی سینش گذاشت"فقط یکم گیجم ، حس میکنم...نمیتونه واقعی باشه"
یونگی برش گردوند سمت خودش. دستشو بالا برد و تار موی توی صورتشو کنار زد." واقعیه"
جلو رفت و بوسه ای رو گونه ی سمت چپش گذاشت"واقعیه"
گونه ی سمت راست" واقعیه"
و در آخر لباشو بوسید. عقب اومد و گفت"همشون واقعیه"
هوسوک میتونست بخنده و میتونست گریه کنه ، میتونست همه ی حسای دنیارو داشته باشه،
اون واقعا خوشحال بود ، و این حس براش یکم غریبه بود.
____________________________

Just Stay | sopeWhere stories live. Discover now